زنی النگوی خود را میفروشد که برود کربلا؛ مردی گوسفندهایش را؛ آنها که پول بیشتری دارند، با هواپیما میروند و آنها که کمتر با کاروانهای اتوبوس و آنها که دیگر هیچ چیز ندارند، پای پیاده یا هر طور که شد حتی اگر قرار باشد ساعتهای متوالی پشت مرزهای مهران بمانند و کتک هم بخورند؛ (فیلمهای کتکخوردن آنها در فضای مجازی رد و بدل شده بود.) و آنها که پای رفتن ندارند، تنها دارایی خود را در دنیا- مثل یک النگو- میدهند به آنها که قرار است بروند تا تبرک شود این دارایی با ضریح مقدس.
تلویزیون اما پُر شده بود از تصاویر و فیلمهای کربلا؛ از زائران و پای پیاده و نذر کربلا؛ رنگهای سبز و دود اسپند و مداحی. حالا دیگر از صحنههای زد و خورد و درگیری خبری نیست؛ همه با هم مهربانند؛ مردم دو کشور ایران و عراق که روزگاری (در جنگ تحمیلی هشتساله) با هم جنگیده بودند، دوست و رفیق و برادر شدهاند. اصلا بعید است که در همه شبکهها و در تمامی ساعات شبانه روز، نشانی از کربلا نبینی؛ آنقدر که، دلت میخواهد تو هم بلند شوی بروی آنجا که با وجود بودن نیرویی که نامش لرزه به اندامت میاندازد هرجای دنیا که باشی، امنترین جای دنیاست برای زائران ایرانی به خاطر وجود مردانی از جنس سرزمین خودت در آنجا.
خودشان گفته بودند؛ یعنی این چندساله به همه اثبات شده بود که ایران چهقدر توانسته در منطقهای که در سیطره «داعش» است، امنیت ایجاد کند؛ آن هم در ایام عزاداری. مادربزرگها که توی جانماز خود غرق شدهاند، همه این صحنهها را دیدند.
حالا تو بیقراری؛ توی مغزت، رخت میشویند و محکمتر چنگ میزنند؛ وقتی در یک روز تعطیل روزنامه، هیچ ارتباط اینترتی هم نداشته باشی ناگزیری برای اینکه بفهمی چه اتفاقی افتاده، همه وجودت چشم و گوش شود و میخکوب تلویزیون تا بفهمی از میان زائرانی که در انفجار عراق کشته شدهاند چندتاشان ایرانی هستند؟ اصلا ایرانیها طوریشان شده یا همه زندهاند؟
مادربزرگها تند تند دعا میخوانند که «خدایا اگر قرار است اتفاقی برای آدمها رخ دهد؛ بخاری خانهای توی این سرما منفجر شود؛ زمینی چال شود؛ خودرویی آتش بگیرد؛ انفجاری یا هر چیز دیگر، هیچکسی آنجا نباشد و اتفاقات، خودشان بیافتند و خراب شوند و چال شوند و بروند.» اخبار میگوید خودروی زائران کربلا در جاده شوش – اندیمشک، آتش گرفته؛ یعنی اول واژگون شده اما هیچکس طوریش نشده؛ قبل از آتشگرفتن، سرنشینان که سه نفر بودهاند، پریدهاند بیرون.
فکر میکنی حتما دعای مادربزرگها مستجاب شده چون تلویزیون هیچ خبری از کشته شدن ایرانیهایی که رفته بودند کربلا نمیدهد؛ همه اخبار را گوش میکنی؛ شبکهها را جابهجا میکنی؛ خبری نیست؛ خیالت کمی راحت میشود و توی ذهنت برنامه میریزی که سال بعدی حتما بروی نه فقط برای گزارش؛ زیارت هم باشد.
توی ذهنت برای سفر کربلا برنامهریزی میکنی که رادیوی مترو اعلام میکند «اعزام کاروانهای عتبات به سامرا تا اطلاع ثانوی تعلیق شد.» شاید اطلاعرسانی رادیو از تلویزیون قویتر باشد شاید هم رخ دادن فاجعهای که نامش حالا ضربالمثل شده برای زمانی که آدمها تحت فشار فیزیکی قرار میگیرند- مثلا در جاهایی مثل متروی تهران- و بسته شدن راههای حج باعث شد زائران ایرانی برای زیارت، بیشتر به کربلا بروند. بعد با خودت میگویی که چهقدر ما دست به تعلیقمان خوب است. رادیو میگوید دو قطار مسافربری در حوالی سمنان با هم برخورد کردهاند و حالا دارند اجساد سوخته مسافران را بیرون میکشند؛ توی یک گروه تلگرامی میخوانی که تا زمانیکه آزمایش دیانای از پیکرهای سوخته در کربلا گرفته نشود و هویتشان معلوم نشود، نمیتوانند عنوان «شهید» به آنها اطلاق کنند.
سرت گیج میرود؛ همینطور که قطار حرکت میکند، چشمت به این گفته امام خمینی میافتد که «به جای سفر به مکه و مدینه و عتبات، ایران را بسازید». صفحات تلگرام را زیر و رو میکنی که بفهمی این صحبت مربوط به روز بیست و ششم خرداد ماه سال 1358 است و پیامی به مردم ایران برای جهادی همگانی برای سازندگی ایران.
حالا به زنان و مردان و کودکانی که فکر میکنی که فروخته بودند آنچه را که میتوانستند بفروشند تا بروند کربلا. حالا دیگر نیستند و تلویزیون هم چیزی نمیگوید؛ مثل اینکه «رسانه ملی» خیلی غمگین است. از لابهلای سرمای پایتخت که اولین کارتنخوابهای کشتهشده از سرمای خود را تقدیم «مدیریت شهری» کرده، به دفتر روزنامه میرسی؛ مانیتورت روشن میشود و تنها تصویری که میبینی النگویی است که از میان شعلههای آتش و دود غلیظ انفجاری که داعش مسئولیتش را بر عهده گرفته، غلت میخورد و رنگ ضریح را تکرار میکند؛ النگویی که هیچ وقت به دست مادربزرگ نرسید؛ با او اگر حرف بزنید میگوید خوب شد پسرم برنگشت؛ اینجا دیگر گوسفندی ندارد که بخواهد با آن زندگیاش اداره شود. بوی اسپند هم دیگر نمیآید.
مادربزرگها میگویند، بیرون که میآیی، هفت تا قلهوالله احد بخوانید؛ شهر آبستن حوادث است.