الگوی فرد در برابر سیستم، از الگوهای تکرارشونده سینمای حاتمیکیاست. فردی که ناملایمات و بیعدالتیها او را به سطوح آورده و پای در راه مبارزه علیه آن میگذارد. معمولا فردی تک افتاده و ساکت که به یکباره طغیان کرده و بر هر پلیدی میشورد. این شوریدن نامهای مختلفی مانند اعتراض، احقاق حق، شورش و حالا خروج به خود گرفته است. در نمونههای پیشین این شخصیت معترض، او معمولا عملگرایی عصبی است که هیچ فکر و جریانی او را از ادامه مسیر مبارزه برای رسیدن به هدفش بازنمیدارد و او برای رسیدن به آن از همه چیز میگذرد. پلهای پشت سر خود را خراب میکند زیرا، ظلم و بی عدالتی او را تبدیل به انسانی عاصی کرده که چیزی برای از دست دادن ندارد و جانش را برای رسیدن به هدف فدا میکند. اما "حاج کاظم" آژانس شیشهای یا همان فرد در برابر سیستم، تفاوتهای بسیاری با "بخشی" فیلم «خروج» دارد.
«خروج» سرشار از نماد، کنایه و سکوت معنا دار، برای اهل معنایی است که کارگردان قصد ندارد آنها را در گلوی شخصیت اصلی خود تبدیل به فریادی اعتراضی کند بلکه این نمادها بیشتر بغضی فروخوردهای در سینه حبس شده است.
"بخشی"با بازی فرامرز قریبیان، پیرمردی است که برای از بین رفتن محصول کشاورزی خود و اهالی روستا و احقاق حق از دست رفته با تراکتور به همراه برخی از اهالی، راهی دفتر ریاست جمهوری ميشود.
خروج در سکانس ابتدایی فیلم، نمادپردازانه حاصل یک عمر کار و محصول به ثمر نشسته طیفی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس را زیر بالهای هلیکوپتر رئیس جمهور به باد رفته میداند، و در ادامه تنها به بسط و گسترش این ایده آن هم در لفافه و در پردههای متعددی از نماد و نشانه میپردازد. دولت که پنبه تولید را میزند، باکی از عدم پرداخت خسارت آن نیز ندارد. در چند دیالوگ ابتدایی فیلم، شخصیت سخت و عصبی قهرمان داستان مشخص میشود. او که تنها در دل زمینی پر از محصول پنبه با سگش زندگی میکند، در جواب بادیگارد رئیس جمهور نه نامش را میگوید و نه او را به عنوان «رئیس» قبول دارد. بسیار عصبی و خشن میگوید: «من رئیس ندارم»! این جمله کافی است تا دو سوی وجه دراماتیک داستان آشکار شود. گویی او همان عباس آژانس شیشهای است که هنگام جنگ از سرِ زمینش برای دفاع از وطن به جبهه آمده و حالا پس از گذشت سالها از آن روزها به سرِ زمینش بازگشته؛ اما این بار برخلاف آن دوران میخواهد با «خروج» و شکستن برخی مرزها پیام اعتراضی خود را شخصا به رئیس جمهور برساند. به کسی که او را رئیس نمیداند اما برای رسیدن به دفتر او و مطالبه مستقیم حق خود مخاطرات سفر را به جان میخرد و به "جاده" میزند. در ادامه دو پرده دیگر فیلم، تنها مخاطرات مسیر رسیدن به پاستور را میبینیم و سکوت آزاردهنده و پر از ادعای او تنها جوابی است که به مدیران میانی برای حل مشکلش تحویل میدهد. معترض داستان، قرار نیست فریاد بکشد؛ او شمایلی از چهره معترضانی است که پس از عمری همراهی با سیستم، حالا یکّه و تنها برای رساندن صدای خود به گوش بالادستیها، باید مسیر پر فراز و نشیبی را طی کنند. در این میان اما این طی طریق اهمیت دارد نه مطالبهگری و احقاق حقی که مدیران میانی نیز توان برآورده کردن آن را دارند. البته این به جاده زدن، تنها در حد شمایل و نماد باقی میماند؛ نمادی از اعتراض. اما اعتراض به چه؟ در ابتدا به نظر میرسد اعتراض او برای زمینهایی است که با آب شور نابود شده و محصولش از بین رفته است. اما در نگاه او چیزی فراتر از چنین مطالباتی به چشم میخورد. "بخشی" نمادی از بخش تولیدی و اقتصادهای کوچک در مسیر خودکفایی ایران است که دولت فعلی پنبه تولید آن را زده و در پلان توقف روی پل به این مهم مهر تایید میزند. هنگامیکه او با همراهانش روی پل ایستادهاند، پایین پل سیل عظیمی از ماشینهای تولید شدهای قرار دارد که گویی زمینهای کشاورزی را شخم زده و جای آن را به فنسالاران و تکنوکراتها در پی توسعه سرمایهداری و در ادامه آن بی عدالتی اجتماعی میدهد. این سیل عظیم ماشینهای دست نخورده در کنار تراکتورهایی که نمادی از تولید، کشاورزی و احتمالا خودکفایی است؛ نشانه دوگانه رواج مصرف گرایی و نابودی تولید است. این مضمون زمانی قوت بیش از پیش به خود میگیرد که فیلم، ایده اولیه خود برگرفته از اعتراض واقعی گروهی از روستائیان با تراکتورهایشان در دولت قبلی را، در رویارویی با دولت فعلی به تصویر میکشد و در پایان نیز اشاره میکند این داستان واقعی است؛ با وجود اینکه حرکت اعتراضی تراکتورداران در دولت قبلی رخ داده است.
در این میان اما تماشاگر مانند همه فیلمهای قهرمان محور، توقع دارد این قهرمان ضد سیستم را تنها ببیند، اما معلوم نیست چرا کاروانی از تراکتورها با پیرمردهایی که همدلی و همراهی مخاطب را برنمیانگیزند او را همراهی میکنند. این سوال در کنار مخالفتهای عمده آنها در ادامه مسیر و همراهی کردن قهرمان بیشتر قوت میگیرد. آنها که هر کدام تا یک جایی موافق ادامه این اعتراضها هستند، معلوم نیست به چه دلیل تا شهر مقدس قم، قهرمان فیلم را همراهی میکنند و قصد بازگشت به روستا را ندارند! پرده دوم فیلم که عموما به بحث و جدل بر سر این موضوع میگذرد؛ چنان فیلم را از ریتم میاندازد که دنبال کردن آن سخت میشود. ضمن اینکه آنها علیرغم قهرمان، پُرحرف و پُر اَکت و کنش هستند اما آنها هم در پاسخ به ماموران و کسانیکه قصد برطرف کردن مشکل آنها را دارند، حرفی نمیزنند. سکوت آنها منطق قابل توجیهی ندارد و اگر آنها برای حل مشکل خود اعتراض میکنند چرا در پی بیان و حل آن نیستند و گویی رسیدن به دفتر ریاست جمهوری هدف آنها از این سفر اعتراضی است. آنها حتی دل خوشی هم از قهرمان فیلم ندارند؛ زیرا، او در زمان جنگ جوانهای روستا را برای رفتن به جبهه تهییج کرده اما خود زنده مانده است. با این حال، علیرغم مشکلاتی که در مسیر رخ میدهد همواره او را همراهی میکنند.
هیچکدام از شخصیتها حتی قهرمان ضد سیستم نیز برای ما چندان شناخته و پرداخت شده نیستند. هر کدام از آنها به گویشی خاص صحبت میکنند. روستای آنها کجاست؟ چرا مراسم تشییع پیکر فرزند بخشی که گویا (چندان روشن نمیشود) مدافع حرم بوده شبیه خاکسپاری نیست؟ دیالوگها و موقعیتهای داستان هیچ کمکی به شناخت ما از شخصیتها نمیکند. ضمن اینکه بازیها و کارگردانی بالاخص در پرده دوم در حد استاندارهای تلویزیون هم نیست و کارگردان به نظر میرسد چنان در پی نمادپردازی است که از سینما شدن فیلم غافل میشود.
در پرده آخر، شاید بی نتیجه ماندن حرکت اعتراضی آنها و پایان باز نشانگر ادامهدار بودن این مسیر اعتراضی است یا بی نتیجه ماندن این اعتراض هاست. سکوت قهرمان و کارگردان در انتهای فیلم بیش از هر چیز کلیت این اعتراض را زیر سوال میبرد و آن را در حد بغضی فرو خورده و سکوتی معنادار فرو میکاهد.
رویا سلیمی