جامجم در گزارشی از مرکز خیریه توانمندسازی زنان سرپرست خانوار نوشت:
برای زهرا، پروین، مریم و اکرم، اینجا درست مثل خانه است؛ جایی که پناهشان داده در اوج روزهای بیکسی و تنهایی؛ دستشان را گرفته در گیرودار مشکلات ریز و درشت زندگی؛ جایی در شلوغیهای پایتخت، مرکزی پشت دیوارهای رنگ و رو رفته و سیاهخانههای هرندی با مددکارها و مشاورهایی که دل به دلشان دادهاند، پای حرفهایشان نشسته و راه نشانشان داده. حالا هرچهار نفر آنها رخ به رخ با تمام مشکلات دست روی زانوی خودشان گذاشته و تمام قد ایستادهاند. حالا برای زهرا، پروین، مریم و اکرم، مدتهاست روز با لبخند شروع میشود، بیاسترس و نگرانی و چه کنم چه کنم. برای این چهار زن، شب با لبخند از راه میرسد، با رضایت از لحظههایی که پشت سر گذاشتهاند.
میترسیدم روی پاهای خودم بایستم
اکرم 54 ساله است؛ پنج سال پیش وقت امتحانات خرداد، دست دخترش را گرفته و برای همیشه از خانه شوهرش زده بیرون، بیشناسنامه، بیکارت ملی و بدون ساک و وسیله: «پسرم بینی دخترم را شکسته بود، پدرش هم بدتر از او، ما را میزد... دیدم در آن خانه امنیت نداریم. شبانه با دخترم زدیم بیرون. رفتم خانه مادرم، دخترم را یواشکی میبردم امتحان میداد که پدر و برادرش ما را نبینند.»
همان موقع بود که دم دبیرستان، همانجا که اکرم پشت دیوار منتظر تمام شدن امتحان دخترش مینشسته، یک نفر آدرس امور بانوان خیابان آزادی را به او داده و گفته برو مشکلت را با آنها در میان بگذار. اکرم از همانجا به مرکز خیریه رهنمای سعادت خانواده معرفی شد: «به من گفتند برو، این مرکز کمکت میکند.»
اکرم با ناباوری، راه مرکز را گرفته و از هرندی و کوچههای شلوغش گذشته و رسیده اینجا: «ا ز وقتی آمدم این جا، تازه فهمیدم زندگی یعنی چه. مددکارها و مشاورها به من یاد دادند، چطور زندگی کنم. من هیچ پول و پشتوانهای نداشتم، اما از طریق همین خیریه توانستم خانه اجاره کنم. وسیله خانه نداشتم، کمک کردند وسیله بخرم.»
اکرم از پنج سال پیش تا همین امروز که ما در مرکز خیریه رهنمای سعادت خانواده، با او به گفتوگو نشستهایم، بارها هروقت کم آورده، هر وقت ناراحت بوده، هروقت جایی را برای درددل میخواسته، راهش را کج کرده و خودش را رسانده همینجا. نشسته روبهروی مشاورها و آنقدر حرف زده و حرف شنیده تا حالش بهتر شده: «من یک زن تنها بودم و میترسیدم مستقل شوم. میترسیدم روی پاهای خودم بایستم، اما اینجا به من یاد دادند که نترسم. کمک کردند کار پیدا کنم و الان چندسالی است با دخترم با هم زندگی میکنیم. هردو نفر کار میکنیم و گلیم خودمان را از آب میکشیم بیرون. »
اکرم از وقتی مستقل شده، نانش را از اتوکشی در میآورد. در این سالها اتوی داغ همانطور که چین و چروک پارچهها را صاف کرده، پستی و بلندیهای قبلی زندگی او را هم از بین برده است: «قبلا بهواسطه این مرکز معرفی شده بودم و در کوثر منطقه 11 اتوکشی میکردم، اما الان چندوقتی است صاحب کار ما رفته نصیرآباد و آنجا یک کارگاه بزرگ زده. راهم دور است، اما باز خدا را شکر میکنم که دستم جلوی کسی دراز نیست.»
اکرم هر ماه بدون اضافه کاری، 800 هزارتومان در میآورد و به همین راضی است: «قبلا که اضافه کار داشتیم تا ساعت 7 و 30 دقیقه شب میماندم سرکار. آن موقع حقوقم به یک میلیون میرسید، اما الان اضافه کار نداریم.»
موقع خداحافظی میگوید: خانم بنویس من آدم ترسویی بودم... از وقتی آمدم اینجا، شجاع شدم... نترسیدم مقابل مشکلات بایستم... الان وقتی توی آینه نگاه میکنم به خودم میبالم. میگویم یعنی تو همان اکرم قدیمی هستی؟!
شیشه، سقف خانهام را خراب کرد
باید زن باشی، شوهر معتاد داشته باشی، اجاره خانهات عقب بیفتد، صاحبخانه همه اسباب و اثاثیهات را بریزد توی کوچه؛ آن وقت با سه تا بچه قد و نیم قد شب را توی پارک، کنار وسیلهها بخوابی تا حال زهرا را درک کنی؛ او یکی دیگر از مددجوهای این مرکز خیریه است. زن 45 سالهای که از پنج سال پیش با اینجا آشنا شده و حالا مدتهاست سرپرستی سه فرزندش را به عهده دارد؛ بچههایی که هیچ وقت یادشان نمیرود یکی از روزهای تیر 90، جلوی چشم همسایهها، صاحب خانه وسایلشان را ریخت توی کوچه. هنوز هم یادآوری آن روز برای زهرا سخت است: «شوهرم نبود که صاحبخانه اسباب ما را ریخت توی کوچه، اما بعدش که خبردار شد، آمد و ما را دید و رفت. بعدا گفت نمیتوانستم شما را در آن حالت ببینم. به خاطر همین رفتم. آن شب همسایهها برایم غذا آوردند.»
زهرا آن شب را با بچههایش گوشه پارک خوابید تا صبح شد و ماموران شهرداری خبردار شدند که یک خانواده با وسیلههایشان گوشه یکی از پارکهای منطقه 16 اتراق کردهاند: «ماموران شهرداری آمدند و گفتند باید وسیلههایت را ببری. گفتم کجا ببرم؟ جایی را ندارم. شماره مرکز امور بانوان را دادند. تماس گرفتم و گفتم، با وسایل من کاری نداشته باشید تا یک خاکی به سرم بریزم. همان موقع هماهنگ کردند و وسیلههایم را از گوشه پارک جمع کردند و خودم را هم معرفی کردند به این مرکز خیریه.»
زهرا و بچههایش را غروب همان روز، یکی از همسایهها از منطقه 16 میرساند به منطقه 12. کوچه پس کوچههای محله هرندی را رد میکنند و میرسند پشت در این مرکز خیریه: «همیشه میگویم، کمکهای معنویای که اینجا به من شد، خیلی بیش از مادیات برایم ارزش داشت. مددکاران و مشاوران کاری کردند که من بچههایم را زیر بال و پر بگیرم و مستقل شوم. آن موقع من میخواستم تاکسی بخرم. دستم خالی بود. حتی پول رهن خانه نداشتم. کمیته امداد برایم وام درنظر گرفته بود، اما هنوز به دستم نرسیده بود. با کمکهای اینجا توانستم جواز تاکسی بگیرم و با مسافرکشی خرج خانه و بچههایم را دربیاورم.»
سقف خانه زهرا و بچههایش را نه صاحبخانه که شیشه از او گرفته است؛ شیشهای که قبل از سقف، مرد خانه را با خود برده بود: «شوهرم اوایل تریاک میکشید. معتاد بود، اما با ما کاری نداشت. صبح به صبح اندازه یک نخود میانداخت بالا و میرفت سرکارش، اما از وقتی به شیشه معتاد شد، همه زندگی ما به هم ریخت. اوایل خبر نداشتم شیشه مصرف میکند. فقط میدیدم عصبی شده و توهم میزند. به من تهمت ناروا میزد. میگفت زیر فرش دعا گذاشتهای. به خاطر همین زنگ زدم 110. گفتم شوهرم تریاک میکشد اما رفتارش عوض شده. گفتند نوع مصرف موادش را عوض کرده یا در کنار تریاک، ماده دیگری هم مصرف میکند. اما من زیربار نرفتم، گفتم محال است پایش را از تریاک آن طرفتر بگذارد.»
محالِ زندگی زهرا اما اتفاق افتاده بود، از خیلی وقت پیش: «رفتارهایش که بدتر شد، فهمیدم رفته سراغ شیشه... قبل از این، همیشه من را میزد. همه جای بدنم پر از رد چاقو است، اما هیچ وقت به بچهها کاری نداشت. اما یکبار دست دخترم را شکست و یک بار با پیچگوشتی دست پسرم را سوراخ کرد. آخرین بار وقتی با من بحثش شد، بچه آخرمان را که آن موقع نوزاد بود، بلند کرد و میخواست پرت کند زمین که یک لحظه به خودش آمد.»
زهرا همانجا فهمید که جای او و بچههایش زیر سقف این خانه نیست. با این حال سعی کرد کمکش کند: «از وقتی به این مرکز آمدم، چند بار با کمک مددکارها شوهرم را فرستادیم برای ترک، اما دوباره برگشت سراغ مواد. آن موقع بود که فکر کردم بهتر است جدا شویم و خودم سرپرستی بچهها را به عهده بگیرم.»
حالا دقیقا پنج سال است زهرا با تاکسی سبزرنگش خیابانهای شهر را بالا و پایین میکند و خرج خانواده اش را در میآورد و هنوز که هنوز است، هروقت به مشکلی میخورد، اولین دری که میزند در این مرکز خیریه است.
شوهرم، تمام وسیلههایمان را بار زد و رفت
پروین در شهر ما غریب است. زن جوانی است اهل تویسرکان. بعد از ازدواج، شوهرش دست او را گرفته و آورده پایتخت. پروین 18 سال است اینجا زندگی میکند، اما هنوز با تهران غریبه است. یک کادر کوچک مستطیل شکل در قسمت نیازمندیهای یکی از روزنامهها، پروین را رسانده به این مرکز خیریه: «نمیدانستم اینجا مرکز خیریه است. یک آگهی دیدم که یک کارگاه خیاطی، نیروی کار میخواهد. بعد که آمدم فهمیدم پیمانکاری که اینجا به کمک زنان سرپرست خانوار یا بدسرپرست کارگاه خیاطی داشته، آگهی داده است.»
اما پروین آمده و مانده: «با مشاورها که صحبت کردم تازه دیدم چقدر تنها هستم. چقدر در این سالها دلم میخواست یکی حرف دلم را بشنود و راه را نشانم بدهد.»
پروین هم جزو مددجوهای بدسرپرست است. شوهر او هم با رفاقت شیشه، دور خانوادهاش را خط کشیده و قید آنها را زده: «شوهرم از شش سال پیش به شیشه معتاد شد. خیلی ما را آزار میداد. شب ونصفه شب من را از خانه میانداخت بیرون. من اینجا کسی را نداشتم. تا صبح همانطور مینشستم پشت در خانه یا میرفتم خانه برادرشوهرم که او هم بعضی وقتها من را راه میداد و بعضی وقتها میگفت برو سرزندگی خودت.»
در تمام این شش سال، هرچقدر شوهر پروین بیشتر با اعتیاد درگیر شد، مشکلات زندگی هم بیشتر شد: «اوایل سرکار میرفت. حقوق بخور و نمیری داشتیم. با کم و زیاد زندگی میساختیم اما به خاطر اعتیاد بیرونش کردند... او هم کمکم بیخیال من و بچهها شد. یک بار برگشتم خانه و دیدم تمام وسیلهها را بار زده و برده. هیچی نداشتیم؛ حتی فرش نداشتیم رویش بنشینیم. همین مرکز به من کمک کرد، یک یخچال و یک گاز و یک بخاری برایم فرستادند، چندتا پتو آوردند. الان هم که خودم هفت ماه است اینجا کار میکنم و خرجیام را در میآورم.»
پروین در کارگاه خیاطی، به صورت خطی کار میکند. میگوید: خطی یعنی به تعداد کار. یک موقع حساب و کتاب میکنیم، سرماه میشود 800 هزار تومان. یک موقع که بازار خراب است، میشود 500 هزار تومان.
پروین به این درآمد، چه کم و چه زیاد راضی است: «من سواد ندارم. قبلا برای این که خرجیام را دربیاورم، راه پله خانههای مردم را تمیز میکردم، اما از وقتی آمدم این جا، کمکم کردند خیاطی یاد بگیرم و الان از وضعیتم راضیام.»
جایی نمیگفتم، مطلقهام
مریم 37 ساله است و از بقیه جوانتر. او هم از آگهی استخدام روزنامه اینجا را پیدا کرده است: «وقتی آمدم و فهمیدم این مرکز برای کمک به زنان سرپرست خانوار است، خیلی خوشحال شدم. به خاطر همین اینجا ماندگار شدم. قبل از این که بیایم، فکر میکردم اینجا هم یک کارگاه خیاطی است، مثل بقیه کارگاهها.»
مریم سالهاست از همسرش جدا شده و با پدرومادرش زندگی میکند. پدرش بازنشسته است و به همین خاطر مریم دوست دارد کار کند تا مستقل باشد.
با این که الان خودسرپرست است، اما با رنج بقیه مددجوهای این مرکز یعنی بدسرپرستی هم آشناست: «شوهرم دست بزن داشت. خیلی بد دل بود؛ حتی لباسهایم را خودش انتخاب میکرد. نمیگذاشت من از در خانه بیرون بروم. بعد کم کم معتاد هم شد، شیشه و تریاک را با هم مصرف میکرد. به خاطر همین بیشتر حقوقش را که آن موقع هفتهای 45 هزارتومان بود، برمیداشت برای مواد و 15 هزارتومانش را میداد به من برای خرجی. دوماه بعد از ازدواجمان باردار شدم اما آنقدر در طول بارداری اذیتم کرد و آنقدر به من گشنگی داد که پنج ماهگی حالم بد شد و رفتم بیمارستان. دکتر گفت چون تغذیه درستی نداشتی، جنین در شکمت مرده.»
سقط جنین و طلاق برای مریم تقریبا در یک زمان اتفاق افتاده: «شوهرم از همان بیمارستان من را فرستاد خانه پدرم. بعد هم جدا شدیم.»
مریم در تمام این سالها در کارگاههای مختلفی کار کرده است. کارگاه خیاطی مرکز خیریه رهنمای سعادت خانواده، اما جایی است که او را ماندگار کرده: «قبلا تجربههای ناخوشایندی از جاهای دیگری که میرفتم سرکار داشتم. خیلی جاها اصلا مطرح نمیکردم مطلقه هستم. میترسیدم نگاه بدی داشته باشند، اما از وقتی در این مرکز مشکلاتم را با مددکاران و مشاوران اینجا در میان گذاشتم، توانستم خودم باشم.»