عارف این دو خصیصه را - که از قضا هر دو نقصانهای بزرگ سیاسیون ایران است - همزمان با هم دارد. میگوید: «یاد ندارم که هیچوقت در دبستان و دبیرستان غروب شده باشد و تکالیفم را انجام نداده باشم. کار را به موقع انجام میدادم. تقسیم کار میکردم و تقریبا به همه کارهایم به موقع میرسیدم. رمز موفقیت من که شاید بد نباشد جوانها بدانند، نظم من بود. خیلی رعایت میکردم که منظم باشم و هر کار را در زمان خودش انجام دهم-هیچگاه کار امروز را به فردا نمیانداختم.»
ذهن و رفتارش کاملا قفسهبندی شده است. در سالهای مبارزه هر کاری که از دستش برمیآمده انجام داده اما چنان لایههای حفاظتیاش از هوشمندی برخوردار بوده که بازداشتش در کمیته مشترک ساواک بیش از دو روز طول نمیکشد. آنطور که خودش میگوید: «ساواکیها نتوانسته بودند آتویی به دست بیاورند چون ما واقعا مراقب بودیم. کار شبکهای میکردیم اما حواسمان جمع بود و چون مهندس هم بودیم مهندسی میکردیم که کمتر دم به تله بدهیم.»
او البته در میان انقلابیونی قرار میگیرد که پیش از انقلاب نه درس و دانشگاه را فدای فعالیت انقلابی کرد و نه از تعهد و تکلیفش در مبارزه با شاه به خاطر درس خواندن چشم پوشید. به همین دلیل هم در ردیف دانشجویانی قرار گرفت که کار تشکیلاتی و مبارزه با شاه را بیرون از ایران انجام میدادند. در طول مصاحبه با اشتیاق خاطرات دوران فعالیتش در دانشگاه استنفورد را تعریف میکرد. از آشناییاش با محمدجواد ظریف و چگونگی ورود او به انجمن اسلامی تا حضور سعید امامی که البته عارف میگوید هرگز با او حتی در انجمن اسلامی هم دیدار و رابطهای نداشت.
شاید بزرگترین ساختارشکنی دوران زندگیاش بازگشت به ایران باشد. در حالی که فقط تز دکترایش باقی مانده بود اما با وقوع انقلاب دیگر نمیتوانست در امریکا بماند و میخواست به ایران بازگردد که بازگشت اما شهید قندی، نخستین وزیر پست و تلگراف و البته شهید بهشتی او را مجبور میکنند برای اتمام درسش به امریکا برگردد: «بعد از انقلاب به ایران آمدم و دیگر نمیخواستم به امریکا برگردم در حالی که شش ماه از درس و کارم در امریکا باقی مانده بود. شهید قندی آن زمان به میگفت هیچ جا نمیگذارم به تو کار بدهند و باید بروی و دکترایت را تمام کنی و بعدش برگردی. با شهید بهشتی هم صحبت کردم و ایشان هم گفتند که بسیار کار خوبی است که بروید و درستان را تمام کنید. بعد از صحبت با شهید بهشتی مصمم شدم و شش، هفت ماه در امریکا ماندم و تزم را تمام کردم.»
آنچه از بازگشت عارف به ایران تا دولت اصلاحات برایش اتفاق افتاده خالی از نکات برجسته و خاطرات نگفته نیست. او اگرچه در طول گفتوگو نخواست از صحبتهایش اینگونه برداشت شود که چه کسانی به اصطلاح امروز میخواستند زیرآبش را بزنند اما بالاخره راضی میشود و میگوید: «من، مرتضی نبوی و محمود واعظی سه معاون شهید قندی بودیم که قرار بود از میان ما سه نفر یکی مدیرعامل مخابرات بشود. شهید قندی به من گفت که نظر من برای مدیرعاملی مخابرات شما هستید. قرار بود مدیرعامل مخابرات شوم که ایشان شهید شدند و قرار بر این شد که بنده سرپرست وزارت پست و تلگراف بشوم. شهید رجایی مرا صدا زدند اما من قبول نکردم. میخواستم مدیرعامل مخابرات بمانم و کار تخصصی بکنم. توافقی شد که بعد از ٧ تیر آقای نبوی معرفی بشود و من هم مدیرعامل بشوم. آقای نبوی که وزیر شد، رفت به سمتی که آقای واعظی، مدیرعامل مخابرات شود. من هم عزمم را جزم کردم که چون بورسیه صنعتی اصفهان بودم به اصفهان بروم.»
عارف ماجرای انتخابش برای ریاست دانشگاه تهران در دولت سازندگی را هم تعریف میکند و میگوید تنها کسی که در جریان مشورتها به او گفته بود این سمت را قبول نکن، رئیس وقت کتابخانه ملی و رئیسجمهور دوره اصلاحات بوده است. در میان خاطراتش رد پایی هم از غلامحسین کرباسچی هست: «ایشان استاندار اصفهان بودند و من هم رئیس دانشگاه صنعتی اصفهان بودم. در آن مقطع طرح کمربندی اصفهان به نحوی طراحی شد که یک راست از وسط دانشگاه صنعتی اصفهان میگذشت. در این خصوص بین شهرداری و دانشگاه صنعتی اختلاف نظرهایی بود. نهایتا قرار شد که این جاده کمربندی را به صورت تونل از زیر دانشگاه بگذرانند که دو طرف احساس برد کنند. دوستان ما در دانشگاه گفتند که این کار به دلایل هزینههایش، عملی نیست و شما هم با این طرح مخالفت نکنید. ما هم مخالفت نکردیم. در نهایت این طرح ماند تا آنکه در زمان دولت جاده کمربندی اصفهان را از مورچهخورت عبور دادیم و منطقیترین گزینه هم از ابتدا همین بود.»
در میان تمام خاطرات سیاسی عارف برای ما یک سؤال مهم وجود داشت: چرا عارفی که ریاست دانشگاه تهران، معاونت وزیر علوم و زندگی در کوی دانشگاه را تجربه کرده است در مواجهه دولت اصلاحات با بحران تیرماه ٧٨ و کوی دانشگاه تهران هیچ نقشی نداشت؟ خودش میگوید: «در مورد کوی دانشگاه هیچکس، نه رئیسجمهور وقت، نه وزیر علوم و نه وزیر اطلاعات، هیچ مشورتی با من نکرد اما به شدت نگران بودم چرا که احساس میکردم کم کم دارد کار از دستمان در میرود. دوستان خوب من را و سابقه من را میدانستند و اگر لازم تشخیص میدادند قطعا با من مشورت میکردند!»
منبع: روزنامه اعتماد