بچه بندرامام هنوز هم دوست دارد روزنامهها اسمش را درست و کامل بنویسند: «عبدالصمد»! اما همه او را صمد میشناسند. مردی که صدایش همیشه گلهمند است. انگار وسط یک مصاحبه جدی هم دوست دارد یک دفعه بلند شود و برود. بیحوصله حرف می زند. مثل وقتی که از حرف زدن ناامید میشوی اما رویت نمیشود به طرف مقابل بگویی: ببین! تو حرف منو نمیفهمی! بذار برم!
عبدالصمد مرفاوی باز هم مقابل دایی دست هایش را بالا برد. پرسپولیس ۲ – صبای قم صفر. یک هدیه تام و تمام که علی دایی آن را در هوا قاپید.
پرسپولیس مثل نان شب به این برد نیاز داشت اما حکایت این بازی را صمد مرفاوی رقم زد. پشت در اتاق کنفرانس معطل دایی نماند. گفت بیکارم یکساعت بمانم تا نوبتم بشود؟ بعد رفت! به همین سادگی خبرنگاران منتظر را دور زد و رفت با خودش خلوت کند. این مرد چرا این همه از دور تنها به نظر می رسد؟
۲۸ اردیبهشت ۱۳۴۳ در بندر امام به دنیا آمد و حالا به عنوان سرمربی هر از چند گاهی چمدانش اش را میبندد و به یک شهر می رود. وقتی فوتبال بازی میکرد هم هشت باشگاه عوض کرد.
نیروی زمینی، ستاد مشترک تهران، دارایی، استقلال، کشاورز، الکویت، تیونگ بارو و بهمن!
اما همه او را با همین پیراهن آبی میشناسند. بالابلند و ترکهای. زمانی لذت میبرد از اینکه کیهان ورزشی بعد از درخشش در لیگ باشگاههای تهران تیتر زده بود:« رقصی چنین در میانه میدانم آرزوست...». کم حرف و خجالتی اما در زمین جنگنده، سمج، سرزن و نترس.
در روزگاری که علی پروین همه ستارهها را میخرید مرفاوی به استقلال رفت و در دیدار نهایی جام باشگاههای ایران (لیگ قدس) در سال ١٣٦٩ گل حساسی را به قرمزها زد، دو بار دیگر در سالهای ۷۰ و ۷۱ با سر به قرمزها گل زد گرچه نامش زیر گل سی ثانیه عباس سرخاب گم شد. همیشه یک نفر از راه میرسید و صمد را از روی سکوها میقاپید. کمتر تشویق میشد و از او محبوب تری از راه می رسید.
هنوز هم وقتی حرف می زند انگار بغض دارد. انگار حرفی هست که میخواهد بزند و نمی زند. انگار برای آنکه مچش باز نشود و آن راز را نگوید است که نیمهتمام حرف می زند، بیحوصله. دوست ندارد با خبرنگارها خیلی گفتگو کند.
چند تجربه نیمه تلخ از سرمربیگری دارد، در استقلال تهران چنان آزرده شد که هنوز وقتی حرفش میشود مثل بغضی کهنه راه گلویش را میبندد.
عبدالصمد این شانس را پیدا کرد که سرمربی استقلال تهران شود. استقلالی که دوبار قهرمان لیگ برتر شده بود. به قول خودش یکی از بزرگترین اشتباهاتش تحویل گرفتن سکان هدایت چنین تیمی بود که هواداران به کمتر از قهرمانی رضایت نمی دادند. او روی نیمکت آبی ها در طول فصل نتایج خوبی گرفت و مدتها در صدر بود اما تماشاگران با او مهربانی نکردند، خودش هم هیچ تلاشی برای شکستن یخ های این ارتباط نکرد. در پایان فصل با استقلال سوم شد اما هیچکس برایش کف نزد. خودش می گوید بارها در این باشگاه از سوی تماشاگران، پیشکسوت ها و کارشناسان « تحقیر» شدم. « تحقیر» را که می گوید چین می اندازد به پیشانی اش. ارتباطش را با باشگاه قطع کرد و پشت سرش را دیگر نگاه نکرد. بی هیچ تظاهری به عشق و تعصب!
وقتی از استقلال رفت جمله معروفی گفت:« من نه سلطانم، نه ژنرال و نه امپراتور، بلکه بنده خدا هستم»! خودش بعدها گفت دلیلش این نبود که من به کسی توهین کنم. به هرحال هرکسی یک لقبی دارد یا اینکه دوست دارد به فلان اسم صدایش کنند. این چیزها به من مربوط نمی شود. من آن روز می خواستم بگویم که خودم هستم. دنبال کار خودم هستم و به کسی اتکا نکردم.
با این همه صمد را آدم بامعرفتی می شناسند. اینکه با همه اصراری که بر «متکی بودن به خود» دارد، قدرشناس آدم هایست که کمک اش کرده اند و پایش ایستاده اند. یکی از آنها « واعظ آشتیانی» است. صمد می گوید: به خاطر اینکه او هم پای من ایستاد. مدیری شجاع بود و ترسی از اتفاقات نداشت. مدیری نبود که الان صمد مرفاوی را سرمربی استقلال کند و همان موقع به فکر جانشینش باشد. وقتی مربی را انتخاب کرد تا آخر پای مربی می ایستاد چه موفق شود و چه نشود. نه اینکه برای ماندن خودش مربی را قربانی کند. چنین مدیری باعث میشود یک مربی جرات داشته باشد تا کارش را با اطمینان انجام دهد. مدیر باید اینطوری باشد. وجدان من نمیتواند بگوید که آشتیانی مدیر خوبی نبود.
صمد دل خوشی از قلعه نوئی ندارد، از خیلی دیگر از استقلالی ها ندارد. حس می کند هیچ وقت آنچنان که باید نه احترامش را نگاه داشتند و نه قدرش را دانستند.
پسر خوزستانی با همه حرفهایی که می زند و نمی زند هنوز از فوتبال ایرانی دل نکنده است، شاید دوست دارد در قامت مربی یک تیم بزرگ چنان خوش بدرخشد که به یاد کیهان ورزشی دهه ۶۰ دوباره یک روزنامه ورزشی تیتری درشت خطاب به او بزند: «رقصی چنین در میانه میدانم آرزوست... »
او این فصل با صبای قم یا به جایی می رسد یا یک باره ساکش را جمع می کند و قید تیم را می زند و جواب تماس های خبرنگاران را نمی دهد و می رود ...!