یک لقمه نان بود؛ اما بهدست آوردنش هزار رنج و سختی داشت. خاک اره و خاکستر قاتیاش میکردند و مردم از سر درماندگی نامش را «دندان شکن» میگذاشتند و همان هم با جان کندن بهدست میآمد. یک سده پیش، حتا بیشتر از آن، روزگار مردم برای بهدست آوردن نان، گاه اینگونه بود. در این میان، ماجراهایی هم پیش میآمد و بلواهایی بهپا میشد. یکی از جنجالیترین آنها زمانی بود که زنان تهرانی از نایابی نان جان بهلب شده بودند و جلوی کالسکهی سلطنتی ناصرالدین شاه را گرفتند و کتک جانانهای به نایبالسلطنه اش زدند. همان کسی که خروار خروار آرد در انبارهایش پنهان کرده بود تا در روزهای دیگر با سود کلان و بیشتری به مردم بینوا بفروشد. زنهای تهرانی هم حقاش را کف دستش گذاشتند. داستانش شنیدنی است!
به گزارش امرداد، نان، خوراک اصلی مردم بود. دست بیشتر مردم فقیر به غذاهایی که اشراف و دولتمندان میخوردند، نمیرسید و ناگزیر شکم خود را با نان خشک و استکانی چای سیر میکردند. اما همان نان در چشم مردم ارزشی بیش از هر خوراکی دیگری داشت. نماد باروری و برکت بود و باور داشتند که نان بیشتر از هر خوراک دیگری جان و نیرو میبخشد. برای همین بود که نسل گذشته هیچ گاه نان را با کارد نمیبریدند و با دست تکه میکردند. این کار را گونهای پاسداشت و حرمت گذاشتن به نان و گندم میدانستند. نانی که روی زمین افتاده بود برمیداشتند و گوشهای میگذاشتند که زیر پا نماند. آرزوی مردم هم همین بود که هر جا هستند نانشان گرم و آبشان سرد باشد! این را برای خودشان و دیگران میخواستند و از ته دل میگفتند.
نانهایی که در تهران قدیم پخته میشد، چندگونه بود؛ نان سنگک که بیش از دیگر نانها خریدار داشت و گاه با خشخاشی که روی آن میپاشیدند خوشمزهتر هم میشد؛ نان لواش که اگر نازک پخته میشد دلخواه مردم بود؛ نان جو که برای مردم نادار و تهیدست ارزانتر تمام میشد و سرانجام نان خشک که مردم فقیر درون جیب میگذاشتند و زمان گرسنگی تکهای از آن را میخوردند.
اما نان نزد قدیمیها کاربردهای دیگری هم داشت. آن روزها که قاشقی در کار نبود، برنج و گوشت را با تکهای نان از داخل ظرف خوراک برمیداشتند و میخوردند. نان جای بشقاب را هم میگرفت. غذا را روی نان میگذاشتند و سر آخر هم همان نانی را که چرب و چیلی شده بود، میبلعیدند.
اگر نایابی و قحطی نبود، نان را ارزان میشد خرید. یک مَن آرد در تهران 8 شاهی ارزش داشت و نانی که از آن پخته میشد، ارزانتر از هر خوراک دیگری به دست میآمد، اما اگر قحطی میشد، همان نان بهای جان آدمیزاد را پیدا میکرد. برای همین بود که مردم باور داشتند در هر کاری باید اندازه نگهداشت و مَثَل میزدند که اگر نان نباشد تره باید بخوری! این را با خنده و شوخی میگفتند، وگرنه تره کجا جای نان را میگیرد؟
اما وای به روزی که نان نایاب میشد. آن زمان خون جلوی چشم مردم را میگرفت و به هر دری میزدند که لقمهای نان به دست بیاورند. نمونهاش در دورهی ناصرالدین شاه روی داد؛ روزی که زنان تهرانی از خجالت شاه و دوروبریهایش درآمدند!
کتک خوردن نایبالسلطنه از زنان تهران
سال 1239 خورشیدی (1277 مهی) برای تهرانیها سخت و جانکاه گذشت. یک سال بود آسمان نم پس نمیداد و خشکسالی روزگار مردم را سیاه کرده بود. زمستان سال پس از آن، برف سنگینی بارید و راههای رسیدن به پایتخت را بست. به یک باره قحطی نان و غله شد و کار به گرسنگی کشید. بهای گندم و نانی هم که به دشواری بسیار زیاد بهدست میآمد، چند برابر شد و مردم کوچه و بازار در تنگنایی سخت افتادند. نانی را که پیشتر 5 شاهی میشد خرید، در این زمان قیمتش به 20 شاهی رسیده بود. مردم از گرسنگی رنگ پریده و ناتوان بودند و دست نیاز به اینسو و آنسو دراز میکردند و نان میخواستند.
میشد چنان سختیای را تا اندازهای تحمل کرد، اما زمانی که خبر رسید برخی از اعیان شهر و درباریان انبارهای گندم خود را بستهاند یا پنهان کردهاند، خون مردم بهجوش آمد و این مایه از ناروایی را ستمی آشکار دیدند. از همه بدتر اینکه در چنان سختیای که مردم را گرفتار کرده بود، ناصرالدین شاه و شمار بسیاری از پیرامونیانش شال و کلاه کردند و برای تفریح و شکار سر از جاجرود درآوردند. خبر این سفر شاهانه به گوش زنان تهرانی رسید و آنها تصمیم بیباکانهای گرفتند.
همین که کالسکهی ناصرالدین شاه به دروازهی شهر رسید، نزدیک به پنج هزار تَن از زنان تهرانی جلوی او را گرفتند. شاه وحشتزده شد و به فراشاناش دستور داد زنان را دور کنند. اما شمار زنها بیش از آن بود که فراشان از پسِ آنها برآیند. زنها خود را به شاه رساندند و از کمبود نان شِکوه کردند. میگفتند: ما گرسنهایم! ناصرالدین شاه به هر شیوهای که بود گریبانش را رها کرد و به سرعت به کاخ سلطنتیاش بازگشت، اما کامرانمیرزا نایبالسلطنه، پسر شاه و کسی که انبارهای پنهانی گندم داشت، به چنگ زنان افتاد. زنهای تهرانی با مشت و لگد به جان او افتادند و با سر و روی خونین راهی دربارش کردند.
از آنسو، ناصرالدینشاه که از خشم و عصبانیت آرام و قرار نداشت، دستور داد رییس نظمیه شهر، محمودخان کلانتر، را فرابخوانند. محمودخان با ترس و لرز خود را به کاخ گلستان رساند، اما در بیرون کاخ با انبوهی از زنان روبهرو شد که بهسوی او یورش میآوردند. رییس نظمیه در حالی خود را به درون کاخ انداخت که زنان چهرهی او را با ناخن و پنجهکشیدن خونین کرده بودند! گفته شده است شاه گناه بلوا و شورش زنان را پای رییس نظمیه گذاشت و دستور داد او را با طناب ببندند و پیش چشم درباریان، آن اندازه روی زمین بکِشند تا بمیرد! سپس انبارها را گشودند و به مردم گرسنه نان رساندند.
نان و ماجراهای دیگر
از میانهی پادشاهی ناصرالدین شاه تا پایان قاجاریه، نان همیشه سببساز آشوبها شده بود. چون نایابی و خشکسالی و جنگهایی که میان گروهها و دستهها رُخ میداد، نان را کمیاب میکرد. در زمان مشروطیت اوضاع هزار بار بدتر بود. از بس جنگ و زد و خورد پیش میآمد، تهیه گندم و آوردنش به تهران و نان پختن بسیار سخت میشد.
رویدادنگاران نوشتهاند که در زمان پادشاهی پنجاه سالهی ناصرالدینشاه، بیش از 72 بار قحطی و نایابی در پایتخت و همهی کشور پیش آمد. تا آنکه تاج و تخت به مظفرالدینشاه رسید و او 200 هزار تومان از جیب دولت پرداخت تا نان، ارزان بهدست مردم برسد. چون بهای گندم به خرواری 20 تومان رسیده بود و نانی که از آن پخته میشد گران بود.
بهای یک مَن نان در دورهی مظفرالدین شاه 20 شاهی بود. اما در همان دوره هم گاه پیش میآمد که نانواها خاک اره به آرد میافزودند تا حجم خمیر را بیشتر کنند. مردم این نان را میخوردند و شکمشان باد میکرد و خیلیها جان شان را از دست میدادند. تا اینکه دولت از روسیه آرد خریداری کرد. از آن پس دو گونه نان پخته میشد؛ یکی نان با آرد مرغوب با قیمتی بیشتر از گذشته و برای ثروتمندان؛ دیگری نانی با آرد نامرغوب و ارزان و پُر از ناخالصی. مردم کمدرآمد ناچار بودند به همان نان ارزان که گاهی کلوخ هم درون آن پیدا میکردند، بسازند!
با اینهمه، تهرانیها در همان سختی و نایابی نان هم شوخطبعیشان را از دست نمیدادند و ترانهها میساختند و چیزهایی میگفتند که شیرین و خندهآور بود. اگر نان پیدا میشد میگفتند: «نانم اینجا، آبم اینجا، کجا برم بهتر از اینجا؟»، اگر هم ساعتها کنار دکان نانوایی معطل میشدند و با هر جانکندنی که بود نان بهدست میآوردند، مضمونهایی بامزه کوک میکردند از ایندست که در همان دوره سر زبانها افتاده بود:
در این فصل خزان ای شاطر آقا، امان ای شاطر آقا
چرا نان شد گران ای شاطر آقا، امان ای شاطر آقا
سه ساعت میشود در این دکانیم، معطل بهر نانیم
همه پیر و جوان ای شاطر آقا، امان ای شاطر آقا
دو چشم مشتریها سوی پاروست، نگاه تو به بانوست
عجب کردی نشان ای شاطر آقا، امان ای شاطر آقا
امان ای شاطر آقا…
*با بهرهجویی از: تارنماهای «خبر آنلاین»؛ «جوان آنلاین»؛ «فرارو» و تارنمای روزنامه «همشهری».