گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگِ چنین خواجه نه کاریست خُرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنجِ زَری بود در این خاکدان
کو دو جهان را به جُوی میشمرد
قالبِ خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد (مولانا)
استاد محمدرضا شجریان امروز پنجشنبه روی در نقاب خاک کشید. مرگ او، چونان که مولانا در سوگ سنایی گفت، رخدادی کوچک و خُرد نیست؛ چه شجریان در سکوت و خاموشی زمانه، غریو و امید سر میداد تا شاید به خفتگانِ خفته و خستهروان شوقی بخشد تا لحظهای دل از دروغ و فریب و سیاهیِ زمانه برهانند، ذرهای از آفتابِ عشقِ بیداری را حس کنند و در تصویرِ اندیشههای آزادیخواهانه و انسانی رندانِ پارسیگو و شعرهای آنان تأمل و درنگی داشته باشند. او بود که میکوشید تا در تیرگیِ جانها و ویرانکدهی خاموش که کسی به چهرهاش شوقی نمیآید، شوری برافروزد و خفتگانِ سردچالِ زمانه را از خوف و خیال برهاند و در رگ و پی مردمان رنجور، ستمدیده و فریبخورده جنبیدنی دراندازد و در فوارهی سیاهیها و ستمهای آشکار اشک شوقی به چشمان پرخون و آکنده از خشمشان دراندازد و همهی اینها را نیز در پردهی کنایهی آواز و گوشهی تصنیف بخواند: در غم و خفقان کاویدن بس است! جنبشی در جانِ جهان برانگیزید!
او در آوازش اشعار را در عین جستن و اختیار برمیگزید، با قریحهی فطری و ذوق عیان و خلاق آواز سر میداد؛ اشعاری از حافظ، مولانا، سعدی و اخوان ثالث، شاعرانی که در فضای اجتماعی خویش به کنج پریشان و درون خویش درنگریسته و به نیرنگِ موهومبافانِ متحجر و فریبِ سفلهکیشان و ظالمانِ زمانه گریستهاند، تا جامعه به خشم آید و زنجیر بندگی و بردگی فضای خفقانزدهی خویش را بگسلاند و بپوساند، و وقاحت و خفتِ اهریمنان سفلهزادِ خشونتپیشه را رسوا کند و غلغلهی عشق و آزادی و انسانیت و ایرانیت را دگرباره در باورها زنده بدارد.
ایرانیان امروز بانگ شجریان را بیشتر در این تصنیف میشناسند:
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
بلبل پَربسته ز کنج قفس در آ
نغمهی آزادی نوع بشر سرا ...
کنون «خسروِ آواز ایران» از این جهان رخت بربسته و همهی این شور و شعور را با خویشتن برده است. تسلیت به هنر، تسلیت به ایران و تسلیت به ایرانیان آزاده.
نگاهی به یک زندگی
به گزارش «مردمسالاری آنلاین»، محمدرضا شجریان در مشهد، در همسایگی آرامگاه نادرشاه، دیده به جهان گشود. میان پنج برادر و یک خواهر او تنها کسی بود که به موسیقی دلبستگی نشان داد؛ چراکه پدرش اصلا با موسیقی موافق نبود. او معلم قرآن بود و محمدرضا را از بچگی به جلسات قرآن میبرد و در همین جلسات، قرآن خواندن را به او یاد داد. او آواز میدانست ولی دلش نمیخواست که پسرش آواز بخواند؛ چراکه آرزو داشت محمدرضا نیز بسان خودش قرآنخوان شود. اما محمدرضا از دوران دبیرستان، دور از چشم پدر، آواز را آغاز کرد.
شجریان خود دربارهی سختگیریها پدر و آموختن پنهانی موسیقی در گفتوگویی گفته است: «در دوازده یا سیزده سالگی، استادی داشتم که دوست پدر بود، ایشان آوازها را میدانست، گاهی اوقات یک چیزی از ایشان میپرسیدم. بعضی شعرهای عرفانی را هم میخواندم، ولی در دوران دبیرستان معلمی داشتم به نام آقای جوان. دیگر چهارده پانزده سالم شده بود. ایشان میآمدند موسیقی درس میدادند، مخصوصا آن موقع که دانشسرا میرفتیم. فارغ از مدرسه نیز پیش ایشان میرفتم. گاهی اوقات تصانیفی را کار میکردیم و ردیفهایی را از ایشان میپرسیدم. با یکی از دوستان دائم میرفتیم خدمت ایشان. دور از چشم پدر میرفتیم و چیزهایی را از ایشان یاد میگرفتیم» (هزار گلخانهی آواز، ص ۵۱).
دیری نگذشت که شجریان رخت آموزگاری به تن کرد. دوری از پدر به او این فرصت را داد که برای نخستین بار با ساز و آن هم ساز سنتور، که از آنِ یکی از دوستانش بود، آشنا شود. آموزگاری در روستا همچنین این فرصت را به او ارزانی داشت که در تنهایی شبها تا دیروقت تمرین کند و ساز بزند. زمانی هم که او به شهر میآمد ساز را پنهانی به خانه میآورد و حولهای نیز روی آن میانداخت تا صدا نکند و پدر بو نبرد و ناراحت نشود.
چنین او سنتور را نزد خود فراگرفت و سپس پیشِ یکی از دوستانش، جلال اخباری، نُت را یاد گرفت. پس از آن به تهران آمد و نزد استاد پایور هم نُت کار کرد؛ ولی دیگر سنتور نزد، جز برای خودش. با همهی این، استاد شجریان نزدیک به ۳۰ سنتور با دستهای خود ساخت؛ چراکه نسبت به ساختمان سنتور ایدههایی داشت و بر آن بود آنها را به صورت کتابی منتشر کند: این که صدای سنتور چگونه است، پلگذاری سنتور چگونه باید باشد و ... .
استاد شجریان سال ۱۳۴۵ به تهران آمد و در «رادیو ایران» آزمون داد. خواندن او به دل استاد زندهیاد پیرنیا که بنیادگذار و مدیر برنامهی «گلها» بود نشست . پیرنیا از شجریان خواست در مایهی افشار چیزی بخواند. شجریان هم خواند و پیرنیا آن را با نام «برگ سبز ۲۱۶» در آذرماه ۱۳۴۵ از رادیو پخش کرد، ولی نه با نام شجریان، چون شجریان که نگران پدر بود نام هنری «سیاوش بیدگانی» را برای خود برگزیده بود. شجریان دربارهی این روزها گفته است: «دوستانم تشویقم میکردند، منتها نمیخواستم پدر بفهمد، اصلا مشهدیها نمیخواستم بفهمند، چون که میرفتند به پدرم میگفتند پسرت رفته در رادیو خوانده و ... همان موقع هم که این نوار پخش شد، حدود دو روز بعد، من به تهران (برای تدریس) منتقل شدم» (همان، ص ۵۹).
در این سالها شجریان کوشید از هر که چیزی میداند بیاموزد. او دربارهی آموزگاران موسیقیاش گفته است: «هر جا که میدیدم یک نفر بلد است میرفتم و از او میپرسیدم. میرفتم گوش میدادم ببینم چه میگوید، حرفهایش را گوش میدادم. هر معلمی که تدریس میکرد، میرفتم پیشش. دیگر، بعد که به تهران آمدم، همان موقع که خدمت آقای عبادی بودم، خدمت آقای مهرتاش هم میرفتم، و بعد از سال ۵۰ پیش آقای دوامی رفتم و بعد با برومند آشنا شدم و پیش او رفتم. هر کدام که من را قبول میکردند، میرفتم خدمتشان» (همان، ۶۰).
سرانجام پدر فهمید سیاوشی که میخواند پسر او محمدرضا شجریان است. شجریان این لحظهی زندگیاش را چنین تعریف کرده است: «موقعی که من به تهران آمدم، پدر فهمید که من برای آواز دارم به تهران میآیم، ولی هنوز هم پدر نمیدانست که من در رادیو میخوانم. آن روز پدرم خیلی گریه کرد! من خیلی غصه خوردم، وقتی پدرم گریه میکرد ... مادر میگفت: «مینشیند پای تلویزیون، همینطور به تو نگاه میکند، موقعی که تو میخوانی گوش میدهد. تا ساز شروع میشود درِ گوشهایش را میگیرد!» بعد از انقلاب که دیگر فتوا داده شده بود موسیقی حرام نیست و میشود شنید ایشان گوش میکرد» (همان، ۶۰ و ۶۱).
استاد شجریان شاگردانی فراوان را از سال ۱۳۵۴ تربیت کرد.
در زمان انقلاب با اعضای کانونِ چاووش که فعالیت انقلابی داشتند همکاری کرد و یکی از سرودهای شناخته شده، «چاووش ۶»، که با نام «سپیده» (ایران ای سرای امید) شناخته میشود را اجرا کرد.
در دههی ۶۰ همکاری گستردهای را با پرویز مشکاتیان آغاز کرد که دستاوردش آلبومهایی چون بیداد، آستان جانان، سرّ عشق (ماهور)، نوا، دستان، گنبد مینا، دود عود، جان عشاق و قاصدک بود. در این دهه کنسرتهایی بسیار نیز در بیرون از ایران بر پا داشت. آلبوم بیداد او که اعتراضی به شرایط زمانه تلقی شد با استقبال همگانی در این دهه مواجه شد.
در دههی ۷۰ نیز آلبومهایی همچون پیام نسیم، دل مجنون، سرو چمان را منتشر کرد که حاصل کنسرتهایی بود که در تور اروپا و امریکا با همکاری داریوش پیرنیاکان، مرتضی اعیان و جمشید عندلیبی برپا داشته بود.
آلبوم معروف «شب، سکوت، کویر» را در سال ۱۳۷۷ با آهنگسازی کیهان کلهر منتشر کرد که بر پایهی موسیقی مقامی خراسان بود و در آن از برخی سازهای بومی آن استان نیز بهره گرفته شده بود.
در سال ۱۳۷۸ از سازمان یونسکو جایزهی پیکاسو را دریافت داشت و پس از آن نیز چند آلبوم دیگر همچون «بوی باران» را منتشر کرد. در اواخر دههی ۷۰ آلبوم «زمستان» که حاصل همکاری او با حسین علیزاده، کیهان کلهر و پسرش همایون بود منتشر شد که بر پایهی شعر زمستان اثر مهدی اخوان ثالث اجرا شده است.
در آغاز دههی ۸۰، آلبومهای بی تو بهسر نمیشود و فریاد را منتشر کرد که نامزد جایزهی گرمی شدند. او با همکاری حسین علیزاده، کیهان کلهر و همایون شجریان برای یاری به زلزلهزدگان بم کنسرتی در تهران بر پا داشت و درآمد حاصل از آن را به پروژهی باغ هنر بم اختصاص داد.
در ۱۳۸۷ گروه شهناز را به افتخار نوازندهی نامی تار، جلیل شهناز، بنیاد نهاد که از اعضایش میتوان به دخترش، مژگان، و مجید درخشانی، نوازندهی سهتار و تار، اشاره کرد. این گروه از سازهای ابداعی خود شجریان بهره میبردند.
شاید یکی از پرسروصداترین بخشهای زندگی شجریان به روزهای دهمین انتخابات ریاستجمهوری در سال ۱۳۸۸ برگردد که در نامهای به رئیس وقت صداوسیما، عزتالله ضرغامی، از آن رسانه خواست که دیگر آثار او را پخش نکند.
آلبومهای بیتو بهسر نمیشود، فریاد، همنوا با بم، جام تهی، ساز خاموش، سرود مهر، غوغای عشقبازان، کنسرت محمدرضا شجریان و گروه آوا، آه باران و رندان مست در این دهه منتشر شدند و تورهایی بسیار نیز استاد در اروپا و امریکا بر پا داشت.
در نخستین سالهای دههی ۹۰، آلبومهای مرغ خوشخوان و رنگهای تعالی (در همکاری با تهمورس و سهراب پورناظری) و نیز دو آلبوم تصویری کنسرت محمدرضا شجریان و گروه شهناز در دبی و کنسرت محمدرضا شجریان و گروه شهناز در تهران که مربوط به همکاری او با گروه شهناز بود منتشر شدند.
در سال ۱۳۹۴ هم بود که اعلام شد برگزاری کنسرتهای شجریان در ایران ممنوع است و این ممنوعیت تا به امروز که او بر اثر سرطان این جهان خاکی را بدرود گفت ادامه داشت.