«تختی نمیخواست این را قبول کند که راهی برای تغییر جهانش ندارد. آخر زندگیاش این بنبستی بود که راهی بین این مبادلانه عاشقانه با مردمش را نداشت. نه میتوانست مردمش را خوشحال کند، نه میتوانست انقلاب کند و نه میتوانست مصدقش را آزاد کند. این بزرگترین چالش روزهای پایان عمرش بود.»
به گزارش ایسنا، روزنامه شرق نوشت: «با این که سالهای زیادی از مرگ جهانپهلوان غلامرضا تختی میگذرد، هنوز هم داستانهای او برای نسل جدید و البته قدیم جذاب است؛ چه داستانهایی که درباره زندگی، افتخارات و دوران حرفهایاش گفته و چه معماهایی که هنوز هم درباره نوع مرگ او مطرح میشود. اگر چه در همه این سالها روایتهای مختلفی درباره مرگ بهویژه داستان خودکشی تختی مطرح شده ولی سوال بزرگ، دلیل این خودکشی است؛ گو این که موضوعاتی از جمله به قتل رسیدن تختی از سوی ساواک هم مطرح شد که دلایل چندان مستحکمی برای آن پیدا نشد. این که چرا دوباره این روزها صحبت از مرگ تختی میشود، را باید به آخرین گفتوگوی جمشید مشایخی با رسانه ملی جست؛ جایی که او دلیل خودکشی تختی را «اختلاف با همسرش» و دلیل خودکشی را البته به نظر با تردید، در این مورد میداند. همین صحبتها و بازتاب حرفهای جمشید مشایخی در رسانههای مختلف بود که دوباره بابک تختی، پسر جهان پهلوان، را بر آن داشت تا یک بار دیگر درباره مرگ پدر شفافسازی کند. بابک اگر چه پیشتر هم درباره خودکشی پدر حرف زده و شایعه قتل او را رد کرده بود ولی این بار با مطرح کردن موضوعاتی که بخشی از آنها کمتر گفته شده، پاسخ تندی به صحبتهای جمشید مشایخی میدهد. او که در شبکههای مجازی با مهدی رستمپور، گزارشگر و مجری پیشین رسانه ملی که چند سال قبل از کشور رفت، حرف زده، تلاش کرده است یک بار برای همیشه درباره مرگ پدر توضیحاتی دهد.
تختی خودکشی کرد، کسی او را نکشت
موضوع اولی که بابک تختی به آن اشاره میکند، رد شایعاتی است که میگویند تختی به دست ساواک به قتل رسیده است. رواج پیدا کردن شایعه قتل تختی به این دلیل بود که او در هتل آتلانتیک به زندگیاش پایان داد؛ هتلی که میگفتند پیش از انقلاب، محل برو و بیای افراد ساواک بوده است؛ با این حال بابک، با این که پیشتر هم شایعه قتل پدر را رد کرده بود، در این باره میگوید: «من به دنبال دانستن این که چه اتفاقی برای پدرم رخ داده، رفتم وزارت اطلاعات. آنجا به من گفتند آیا سری به هتل آتلانتیک زدی؟ من زنگ زدم و آقای ساعدی (رئیس هتل آتلانتیک) به من گفت: بابک جان این بیست و چند سال کجا بودی؟ چرا نیامدی قاتل پدرت را ببینی!؟ (اشاره به مطرح شدن شایعاتی که میگفتند ساعدی در قتل تختی همدست بوده است). من در تمام طول مسیر با خودم ترس داشتم که باید میرفتم و او را میدیدم؟ کسی که همه میگفتند هتلش خانه امن ساواک بوده است. حتی در همان فیلم اول تختی هم دربارهاش حرف زده شده بود. من با او نشستم و درباره موضوع مرگ پدر صحبت کردم. بعد از آن که با او حرف زدم، مصاحبهای کردم و گفتم تختی خودکشی کرده و همه ماهایی که آقای ساعدی را قاتل تختی میدانستیم، یک عذرخواهی به او بدهکاریم.»
البته بابک به این موضوع اشاره میکند که چنین صحبتهایی به مذاق عدهای خوش نیامده است و به او هشدارهایی در این باره دادهاند. «بعد از آن مصاحبهام، نشریه یالثارات به من هشدارهایی داد!»
تختی نه لات بود نه لمپن
بابک در ادامه صحبتهایش به دلایلی که باعث شده در این گفتوگو شرکت کند، میپردازد. او آمده بود تا نقدی برای صحبتهای جمشید مشایخی داشته باشد که دلیل خودکشی تختی را اختلاف با همسرش، دانسته بود. البته بابک در این بخش از صحبتهایش انتقادی هم به صداوسیما میکند و میگوید: «سال ۱۳۴۶ به طور مداوم نشریات آن زمان درباره خودکشی تختی با جزئیات نوشته بودند ولی بعد از ۵۰ سال مدیران تلویزیون آنتن میدهند تا بحث خودکشی تختی به زردترین حالت ممکن منتشر شود. حتی دیگر زردترین روزنامهها درباره سلبریتیها هم اینطور نمینویسند که همسر فلان سلبریتی با چه کسی بوده و بعد از او چه کرده است و این جور حرفها. این یعنی اضمحلال فرهنگی. واقعاً کاری میکنند آدم مخش سوت میکشد که واقعاً شاملو، فردوسی و حافظ از اینجا درآمدند. آقای مشایخی گفتند تختی نمیتوانست با این زنش زندگی کند. اصلاً این کسی که شما میشناسید، تختی نیست. اصلاً تختی لات و لمپن نبوده است. زنش را دیده بوده، میدانسته حجابش {چطور است} مثل شما عقبمانده نبوده. ارزشهایش با شما تفاوت داشته. با شعبان جعفری و دیگر لات و لوتهایی که شما اسم میبرید که روایتهای زندگی تختی را از آنها شنیدید، بیگانه بوده و تفاوت داشته است. دوستانش میدانند، الان رفقایش هستند، آقای صنعتکاران هست، از او بپرسید. تختی اگر در خیابان شعبان جعفری را میدید، مسیرش را عوض میکرد. تختی عارش از این بود که کشتی با این لات و لمپنها قاطی شده. عارش از این بود که ورزش ملی بود، عشقش بود و راه عشق ورزیدنش به ملتش بود را یک سری لمپن از کنارش تغذیه میکردند و شمشیر نشاندند در بدن آقای فاطمی. این تختی شما نیست. تختی مگر مثل شما بود که نتواند از زنش طلاق بگیرد؟ شما منظورتان اختلاف نیست، شما منظورتان این است که شهلا به تختی خیانت کرده است و تختی تاب نیاورده و خودکشی کرده است. از این اراجیفتر و مزخرفتر برای من ممکن نیست. اگر این اتفاق افتاده بود، چرا نمیتوانست از شهلا جدا شود؟ مگر رستم و رخشش است که کسی جز رستم نمیتوانست سوارش شود؟ این چه استدلال بیهوده احمقانهای است؟»
بابک در ادامه به دفاع از مادرش میپردازد و میگوید: «مادر من که زندگیاش را کرد، تمام شد و رفت اما این خجالتآور نیست برای مردمی که یک دختر ۲۱ ساله را این بلا را سرش آوردند؟ این دفاع از تختی نیست، نابود کردن تختی است؛ این که جهانپهلوان یک مملکتی از دست یک دختر ۲۱ ساله خودش را کشته است. یعنی چنین مملکتی رئیسجمهوری بهتر از احمدینژاد میخواهد که جهانپهلوانش از دست یک دختر ۲۱ ساله خودکشی میکند؟»
اختلاف پدر و مادر
بحثی که باعث شده بود دلیل خودکشی تختی اختلاف با همسرش عنوان شود، به اختلاف طبقاتی این دو برمیگردد؛ روایتهای زیادی نقل شده بودند از این که تختی از پایین جامعه، زنی را برای همسری برگزید که در یک کلاس طبقاتی نبودند. بابک هم در جدیدترین صحبتهایش به وجود چنین اختلافهایی اشاره میکند ولی میگوید مادرش از این که همسر تختی بوده، به خودش افتخار میکرده است. او اختلاف این دو را تأیید میکند ولی در آن حدی نمیبیند که پدر بخواهد برایش خودکشی کند. «مادرم یک دختر ساده از خانواده معمولی بود که نه ربطی به کبریت توکلی داشت و نه اتو توکل. مادر من کلی به خودش غره شده بود برای ازدواج با تختی… بله با هم اختلاف داشتند. هم اختلاف طبقاتی و هم اختلاف سنی داشتند و این را مادرم به اطلاعات هفتگی هم گفته بود. ولی خب، زن و شوهر بودند و چنین اختلافهایی طبیعی بود.»
بابک در ادامه به یک موضوع از اختلاف پدر و مادرش اشاره میکند و میگوید: «یکی از اختلافهایی که داشتند، مربوط به سینما رفتن بود؛ در سینما سرود شاهنشاهی میزدند و مردم باید بلند میشدند. تختی نمیخواست زمان پخش سرود شاهنشاهی در سالن باشد تا مجبور باشد بلند شود. او بیرون از سالن منتظر میماند تا وقتی سرود تمام شد به داخل برود. مادرم میگفت خب، برویم داخل سینما و بلند نشویم. این بابا را عصبانی میکرد.»
قتل تختی از کجا کلید خورد؟
بابک در ادامه صحبتهایش با اشاره به این موضوع که پروژه به قتل رسیدن تختی با هدف خاصی و از طرف یک فرد کلید خورد، میگوید: «این پروژه به قتل رسیدن تختی را اولین بار جلال آلاحمد شروع کرد. او از آنجایی که گفت: «جهانپهلوان باشی و در بودن خود جبران کرده باشی، نبودن دیگران را» و این دروغ باعث و بانی خیلی از مشکلات برای دیگران شد. این حرفها باعث شد آقای ساعد، مدیر هتل آتلانتیک، بارها به زندان برود. آن قدر آقای ساعدی در این راه سختی کشید که رفت پیش آقای طالقانی و گلایه کرد یا مرا بکشید یا بگذارید زندگیام را بکنم. تا قبل از انقلاب مادر من قاتل تختی بود و بعد از انقلاب این آقای ساعدی مدیر، هتل آتلانتیک، قاتل بود! سازندگان فیلم اول تختی پیش ساعدی رفته بودند. آنها حرفهای او را شنیده بودند ولی باز فیلم را طوری ساختند که آن هتل ستون ساواک بوده و حرفهای این مدیر را نساختند. خود من این حرف را باور کرده بودم. نمیدانستم حتی این هتل در تهران واقعاً وجود داشته باشد که بروم با مدیرش حرف بزنم.»
تختی طرفدار مصدق بود
انتقادهای بابک به صداوسیما فقط مربوط به پرداختن به موضوعات زرد درباره پدر نیست. او در حرفهایش به گفتوگو با صداوسیما اشاره میکند و از مسئولان انتقاد میکند که آن بخش از حرفهایش که گفته بود تختی طرفدار مصدق است، را از گفتوگو درآوردهاند. اما حالا بابک دوباره به این موضوع اشاره میکند و میگوید: «داوری ما درباره حکومتها هر چه میخواهد باشد نباید قاطی واقعیتها کرد. من اسناد پس از مرگش را دیدم. این که تختی طرفدار مصدق بود، انکارناپذیر است. تختی با دانشجوها دیدار داشت. در تولیدو با دانشجویان کنوانسیونی در تولیدو دیدار کرد و میگوید باید تندتر باشید از جبهه ملی.»
چرا تختی خودکشی کرد
بخش پایانی صحبتهای پسر درباره دلیل خودکشی پدر است؛ همان موضوعی که تا به الان هنوز هم علامت سوال بزرگی است؛ بابک اتفاقاً نه اختلاف با مادر یا فشارهای سیاسی، بلکه دلیل خودکشی پدر را به نوعی به خاطر مردم میبیند. او میگوید تختی از این که تصور میکرده دیگر نمیتواند برای مردم اوضاع را تغییر بدهد، تصمیم به خودکشی میگیرد؛ آن هم در هتل آتلانتیک و البته به این امید که کسی پیدا شود و جانش را نجات دهد. «تختی علیه همه زخمزبانها و فشارها، آگاهانه دست به تصمیمش زده است. تختی با مردم زندگی کرده بوده. من تصور میکنم او نمیتوانست پیشبینی کند که چه اتفاقاتی بعدش میافتد. اگر آن دورهها را مرور کنیم، من تصور میکنم رفته بود هتل به این امید که یکی به سراغش بیاید و نجاتش دهد. در یادداشتهایش میگوید من یهودی سرگردانم… تختی مداوم میگوید که با کشتی ادای دین میکند به مردم. او رفت آنجا در جنوب کشتی را آغاز کرد. این آدم راه ارتباط با مردم را پیدا کرده بود و برایش خیلی مهم بود. تختی نمیخواست این را قبول کند که راهی برای تغییر جهانش ندارد. آخر زندگیاش این بنبستی بود که راهی بین این مبادلانه عاشقانه با مردمش را نداشت. نه میتوانست مردمش را خوشحال کند، نه میتوانست انقلاب کند و نه میتوانست مصدقش را آزاد کند. این بزرگترین چالش روزهای پایان عمرش بود.»