; ?>; ?> کسی به فکر بی خانمانها نیست - مردم سالاری آنلاين
۰
چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۷
حکایت پیرمردی در میدان هفت تیر تهران

کسی به فکر بی خانمانها نیست

کسی به فکر بی خانمانها نیست

پایگاه خبری فریادگر: این روزها اگر گذرتان به میدان هفت تیر تهران بیفتد پیرمردی را می بینید که در چمن های زبیای این میدان شلوغ و پرهیاهو زندگی می کند . البته دقیق تر بگویم تا چند روز پیش در آنجا زندگی می کرد . این که می گویم به این دلیل است که :
چند روز قبل، حوالی ساعت ۱۰ صبح بود که از کنار فضای سبز داخل میدان عبور می کردم و همهمه و داد و قال جمعیت زیادی که آن جا جمع شده بودند توجه مرا به خود جلب کرد. کمی جلو رفتم دیدم برخی از مردم از کنار چمن داد و فریاد می کنند که ولش کن، چه کارش داری، اگه به سر خودت بیاد چی کار می کنی و ازاین دست صحبت ها ... از بین جمعیت انبوه به سختی جلو رفته و چند نفر را دیدم که زیر بغل پیرمردی فرتوت را گرفته و از داخل فضای سبز پارک به بیرون از فضای سبز می آورند و دو زن و دو مرد هم باهم در حال بگو مگو هستند . از مردمی که کنار ایستاده بودند علت را جویا شده و فهمیدم که پیرمرد کارتون خواب است و حالا آن زن ومرد که از ماموران شهرداری هستند می خواهند او را از فضای سبز پارک بیرون کنند و به وسط خیابان بیندازند و مرد مخالفت می کند و مردم نیز به حمایت از پیرمرد و رفتار خشونت بار زن و مرد که خود را مامور و معذور می دانستند اعتراض می کنند . جلوتر رفته و با خانم مسئولی که کارمند شهرداری منطقه شش تهران است صحبت می کنم. خانم « میم . لام » درکنار مردی ایستاده که بی سیم به دست به طور مداوم به مسئولش گزارش می دهد. «خانم میم .لام » کارت خبرنگاری مرا می بیند و سر درد دلش بازمی شود . او می گوید همه مرا به چشم کسی می بینند که انسانیت سرش نمی شود ، درک ندارد و دلش به حال کسی نمی سوزد اما این پیرمرد چند سال است که این جاست. هربار که به مسئولان جمع آوری کارتون خواب ها اطلاع می دهیم که برای بردن وی بیایند ، چند روز بعد آمده و او را می برند اما چند روز بعد دوباره همین آش است و همین کاسه... به طور مثال پاییز پارسال همین اتفاق افتاد. آن ها آمدند واو را بردند اما چند وقت بعد او دوباره این جا بود. دلیل چنین اتفاقی را از او جویا می شوم، او می گوید: نمی دانم؛ آنها می گویند این افراد از گرمخانه ها فرار می کنند و این ها (کاتون خوابها ) می گویند آنها ما را بیرون می کنند . از او می پرسم که چرا باید کسی جای گرم و حداقل راحت تر از پارک را به شب های سرد پاییزی ترجیح دهد؟ چگونه یک انسان عاقل چنین کاری می کند؟ او می گوید من اینها را نمی دانم، بهتر است از خودش بپرسید . من نه گرمخانه تاسیس کردم و نه دستور جمع آوری این کارتون خواب ها را از سطح شهرداده ام. من هم یک کارمند هستم مثل دیگران و چاره ای ندارم. نمی توانم بگذارم که این کارتون خواب ها در پارک ها بمانند و چهره شهر را خراب کنند . اینها را که می گوید با گفتن کلمه ببخشید از من دور شده و به طرف جمعیتی می رود که با بیرون رانده شدن پیرمرد از فضای سبز پارک و نشستن بر روی یک صندلی کنار خیابان منتهی به پارک، آرام آرام متفرق می شوند. به سمت پیرمرد

من بازهم پی گیری می کنم و تا دفتر ریاست جمهوری پیش می روم تا بتوانم در این سوز سرما حداقل یک سرپناه گرم برای این پیرمرد و امثال او پیدا کنم ، هر چند که بازهم هیچ کس حاضر به پاسخ گویی و رسیدگی نیست. انتخابات نزدیک است و اغلب مسئولان درگیر جدال با یکدیگر و فرصتی برای فکر کردن به کشور و مردم و معیشتشان ندارند
نحیف و رنجور می روم که آرام و بی صدا اکنون بر صندلی کنار پارک نشسته و از او می پرسم چرا از گرمخانه بیرون آمدی؟ چه اتفاقی افتاد ؟ الان با آغاز فصل سرما چه می خواهی بکنی؟ آرام لب به سخن گشوده و می گوید من نه متکدی ام و نه خلاف کار ... من فقط بی خانمانم .
سوالم را دوباره تکرار می کنم: چرا از گرمخانه بیرون آمدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ می گوید دولت و شهرداری هیچ کاری برای ما نمی کند و فقط برای بستن اعتراض های مردم، ما را به گرمخانه برده، چند روزی نگهداری کرده و سپس ما را به بیرون می راند .
به او می گویم یعنی چه که بیرون می راند یعنی دیگر راهتان نمی دهند ؟ بلیتی از جیبش بیرون می آورد که متعلق است به یکی از پایانه های مسافربری به مقصد رشت و می گوید مسئولان برای من یک بلیت یک طرفه به مقصد رشت گرفتند تا مرا تحویل برادرم دهند اما برادرم مرا نپذیرفت و من به ناچار دوباره به اینجا آمدم .از او پرسیدم چگونه به تهران برگشتی ؟ پاسخ درستی نداد و من دوباره به طرف خانم کارمند شهرداری رفته و از او پرسیدم آیا او دراینجا کارهای خلافی همچون فروش مواد مخدر و مصرف آن و... هم انجام می دهد؟ خانم میم .لام گفت: نه، فکر نمی کنم من چنین چیزی ندیدم ... از او پرسیدم به نظرت چرا باید یک چنین کسی از جای راحت بیرون بیاید و چرا او را می خواستند به رشت بفرستند ؟ گفت نمی دانم، او گاهی اینجا تکدی گری می کند. دوباره به سمت پیرمرد برگشتم و گفتم اگر به تو در همان گرمخانه کاری پیشنهاد شود قبول می کنی ؟ لبخندی برلبانش نقش بست و گفت من که سگ نیستم بخواهم مثل سگ زندگی کنم. من هم انسانم و دست روزگار مرا به این جا رسانده ... معلوم است که می خواهم . من روزی برای خودم کسی بودم اما حالا حتی حق خوابیدن در پارک هم ندارم، بمیرم بهتر است از این زندگی. مسئولان گرمخانه به بهانه اینکه دیگر جا نداریم مرا در این فصل سال بیرون کردند و من باید شب تا صبح در حالی که خود مسئولان در خانه های گرمشان هستند از سوز سرما به خود بپچیم و حرف نزنم زیرا مسئولان گرفتاری های مهم تری از رسیدگی به امثال من دارند ... آن ها وقت ندارند ، حوصله ندارند، اعصاب ندارند ، اصلا آن ها هیچ چیز ندارند جز یک سرپناه گرم و راحت . چیزی که امثال من حق داشتن آن را ندارند .
از او خداخافظی کرده و قول می دهم که کارش را پی گیری کنم اما هیچ مسئولی حاضر نیست دراین باره با من صحبت کند ...
اکنون چند روز گذشته و من بی اهمیتی مسئولان به قلمم و شغلم و از آن مهمتر به وظیفه ای که درقبال چنین افرادی دارند غبطه می خورم و با خودم می گویم این داستان در این جا تمام نمی شود. من بازهم پی گیری می کنم و تا دفتر ریاست جمهوری پیش می روم تا بتوانم در این سوز سرما حداقل یک سرپناه گرم برای این پیرمرد و امثال او پیدا کنم ، هر چند که بازهم هیچ کس حاضر به پاسخ گویی و رسیدگی نیست. انتخابات نزدیک است و اغلب مسئولان درگیر جدال با یکدیگر و فرصتی برای فکر کردن به کشور و مردم و معیشتشان ندارند.
صبا رادمان

کد مطلب: 11692
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *