; ?>; ?> حدیثِ «نخلِ یوسف» علی جان‌بزرگی «جهانی» - مردم سالاری آنلاين
 
سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱

حدیثِ «نخلِ یوسف» علی جان‌بزرگی «جهانی»

نخل یوسف، روستایی از دهستان مُغویه، بخش مرکزی شهرستان بندرلنگه از استان هرمزگان است. روستایی که نامش با فیلم مستند «مُغیسِف» به کارگردانی خانم حدیث جان‌بزرگی شهرت جهانی یافته است. مستندی که نشان از حفاظت محیط زیست توسط مردی مهربان و شجاع به همراه خانواده‌اش دارد که نه تنها دربرابر شکارچی‌ها ایستادگی کرده بلکه برای حیوانات وحشی (کَل‌ها، بزها و آهوان) با هزینه شخصی خودش آبشخور درست کرده است تا حیوانات تشنه را در تابستان سیراب کند. همّت بلند او و خانواده گرانقدرش از روستایی کوچک (حدود 30خانوار) به همراه شجاعت و سختکوشی مستندسازی نیک اندیش، ما را به مدت سه شبانه روز میهمان فضیلت خود نمود.
چهارشنبه سوم اسفند 1401فرودگاه مهرآباد مهربانی اش را نشان داد تا پس از یک ساعت و ده دقیقه بر بال‌های هما در فرودگاه شیراز به زمین بنشینیم و پس از نیم ساعت توقف و سپس 45دقیقه پرواز به فرودگاه بندرلنگه رسیده و با خروج از فرودگاه به آسانی میزبان مهربان را شناسایی کنم و به او بگویم:
«حسن آقا، شناختمت، در جهان مشهور شده ای!»
سوار ماشین پژو پارس جدید حسن آقا سکنجه‌ای شدیم و گشتی در بندر لنگه زدیم. از دیدن نان رَگاک یا تَمُوشی که در کنار خیابان پخته می‌شد و ترکیبی از آرد، تخم مرغ، پنیر و ماهی بود و البته خوشمزه ، دل یاد کرد و آن را تجربه کردیم. مهمان حسن آقا.
بازار سرپوشیده مرکزی، ساده و صمیمی با نگاهی کنجکاو پذیرای ما شده بود و از کالاهای آن بیش از هر چیزی جاروهای سبزرنگ طبیعی آن که از شاخه‌های نخل خرما درست شده بود، جذب می‌کرد. یکی به یادگار خریدم. چیزهای فراوان دیگر بود که نیازی به آن‌ها نداشتم. درخت نخل برایم خیلی جذاب است. درختی است خشن اما خرماهای شیرین و تازه آن خشونتش را دوست داشتنی می‌کند. سال‌ها پیش نقش نخل را بر روی یکی از پیراهن‌هایم ایجاد کردم. حس خوبی داشت. همچنان که سخن می‌گفتیم پنجاه کیلومتر به سمت بوشهر گذشت و به روستای «نخل یوسف» رسیدیم. پس از صرف ناهار، بی تاب طبیعت آن جا شدم. به سراغ درخت لیمو و کُنار حیاط منزل رفتم و با ارّه آهن به جان شاخه‌های آن‌ها افتادم و با خود این شعر سعدی را خواندم که:
زکات مال به درکن که فضله ی رَز را چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور
حسن آقا به کمکم آمد و گفت: تا کنون این درخت‌ها را حَرَس نکرده ایم. خارهای خشن و تیز آن‌ها بر دستم فرو می‌رفتند اما آزارم نمی‌دادند.گویی با نیش زدنشان از من سپاسگزاری می‌کنند که آن‌ها را پیرایش می‌کنم. سپس به دامنه کوه رفتیم؛ به آب انباری که در دل صحرای بی آب، سرشار از آب باران بود. آب انباری که حسن آقا با دست خود مرمّت کرده بود و از آنجا برای آبشخور آهوان آب می‌برد. آب انبارهای فراوان به فاصله‌های کم که نهایت بهره برداری و مهار آب باران را داشتند و آب شرب و باغداری آن‌ها از همین آب انبارها بود. گنبدهای سفید آب انبارها، در میانه آسمان صاف و آبی و زمین سبز و کویری جلوه ای خاص داشتند و زیبایی را چندین برابر نشان می‌دادند.
صبح روز بعد برای دیدن آبشخور به دل کوه رفتیم. دامن صحرا و دامنه کوه سبزرنگ بود. گیاهانی شبیه برگ تربچه تازه رَسته نظرم را جلب کرد. یک بوته چیدم و در دهانم مزمزه کردم. گفتم این ترشک کوهی است و چقدر لذیذ است. گیاهی سرشار از ویتامین و دارای آنتی اکسیدان. حسن آقا گفت ما هم به همین نام آن را می‌شناسیم. بر سر سفره باصفای ناهار آن‌ها ترشک کوهی زینت بخش سفره بود.
بعدازظهر به بندر حَسینه رفتیم. قایق‌های ماهیگیری که در کوچه‌ها کنار خیابان بودند جلوه زیبایی به شهر بخشیده بود. روز بعد به بندر زیبای حسینه رفتیم و کمی در پهنه نیلگون خلیج فارس گشت زدیم و احساس غرور از پهناوری و تنوع ایران را تجربه کردیم. ماهیگیرها ماهی‌هایشان را برای فروش عرضه می‌کردند.ماهی‌های اندکی که از صید صنعتی و بی رویه به جای مانده بود.
در مسیر بندر شناس به جالیز سبزی کاری رفتیم و با چند نفر از اهالی عرب زبان بندرشناس هم سخن شدیم. آن‌ها عربی را به لهجه عرب‌های خوزستان صحبت می‌کردند. پس از بندرلنگه به بندرکُنگ رفتیم. شهری به نظر مدرن تر از بندرلنگه. از راه رفتن دمی آسودم و بر روی نیمکتی روبروی یک پینه دوز نشستم. او با شوق مشغول واکس زدن کفش یک نفر بود. کارش تمام شد و با ریش‌های جو گندمی‌اش در سنین میانسالی خود غرق شد. دو نفر جوان از راه رسیدند و پس از کمی خوش و بش مبلغی به او دادند و گفتند: مسواک می‌خواهیم. من شگفت زده شدم. مگر پینه دوز مسواک هم می‌فروشد؟ مرد میانسال نگاهی به این طرف و آن طرفش کرد و مرا با احتیاط برانداز نمود و سپس سه گلوله سیاه به اندازه یک توپ پینگ پونگ به آن‌ها داد. از آنجا در راه بازگشت به ساندویچ کباب ترکی مهمان شدیم که در نان لواش پیچیده شده بود. بسیارخوشمزه تر از ساندویچ کباب ترکی تهران و استانبول؛ و البته بازهم مهمان حسن آقا.
نخلستانی که حسن آقا در طرح بیابان زدایی آباد کرده بود در بین راه ِنخل یوسف و حسینه بود. وقتی ما را به دیدن آن برد، زمینی را دیدم که تازه زنده شده بود و بوی زندگی می‌داد.
روز جمعه شد و حسن آقا می‌خواست به نمازجمعه برود. من هم همراهش رفتم. خطیب جمعه آن روستای کوچک اهل سنت که جوانی سی ساله به نظر می‌رسید با یک چوب دستی در دستش خطبه‌های نماز جمعه را با شور و حال می‌خواند و سپس نماز را اقامه کرد. پس از نماز، حسن آقا گفت: ما هر هفته فامیل‌های نزدیک را پس از نماز جمعه در محلی در نزدیکی مسجد ملاقات می‌کنیم. سوار تَرک موتورش شدم و دودقیقه بعد در محل مورد نظر بودیم. با چند نفر از خویشاوندان ایشان گپ و گفتی عادی داشتیم و به خانه برگشتیم و پس از صرف ناهار و کمی استراحت راهی بندر آفتاب شدیم. از بندرچارک گذشتیم و در نزدیکی بندر آفتاب به تماشای غروب خلیج فارس نشستیم. آب‌ها زلال با آرامش و موسیقی زیبای خودش چشم‌های ما را خیره کرد. از چند روستای ساحلی بین راه گذشتیم. ماهی‌های ریز را کف زمین پهن کرده بودند تا خشک نموده و از آن استفاده مناسب نمایند. بوی تند ماهی‌های خشکیده در مشام ما پیچید. من بوی ماهی‌های خلیج فارس را خیلی دوست دارم.
شنبه صبح باید به سوی تهران باز می‌گشتیم. حسن آقا موقع خداحافظی اشکش را پاک کرد و در مسیر رفتن به فرودگاه بندر لنگه دیگر تند نمی‌رفت. دلش نمی‌خواست ما برگردیم. او و خانواده اش با مهربانی ما را بدرقه کردند همچنان که در پذیره شدن و پذیرایی کردن چنین بودند. لبخند با شکوه او از روی صورتش کم نمی‌شد حتی آن وقت که اشکش را پاک می‌کرد.