روسها نقشهی شومِ بلعیدنِ ایران را با سرِ ایران، آذربایجان، آغاز کردند، و فرقهای دستنشانده به نامِ «فرقهی دمکراتِ آذربایجان» که از زیرمجموعههای حزبِ تودهی ایران به شمار میآمد در آنجا راهاندازی کردند. همینکار را نیز در کردستان کردند و با زیر بال و پر گرفتن «قاضی محمد» غائلهی جمهوریِ خودخواندهی مهاباد را در آنجا به راه انداختند.
با آغازِ جنگِ جهانیِ دوم، ایران بیطرفیِ خود را در این جنگ اعلام داشت، اما به رغمِ این اعلامِ بیطرفی شوروی از شمال و امریکا و انگلستان از جنوب به ایران حمله کردند، ایران را اشغال و رضاشاه را از ایران تبعید کردند.
به گزارشِ «مردمسالاری آنلاین»، در ۲۹ بهمن ۱۳۲۰، اشغالگران متعهد شدند که حداکثر تا ۶ ماه پس از پایانیافتنِ جنگ ایران را ترک کنند، اما روسها که همواره سودای بلعیدنِ ایران را در سر داشتند و پیشتر سُغد و خوارزم و فرارود و بخشهایی بزرگ از خراسان را بلعیده و همچنین با قراردادهای ترکمنچای و گلستان بخشهایی دیگر از شمالِ غربِ ایران را جدا کرده و پس از آن نیز بارها بر پیکرِ ایرانِ کوچکشده دشنههایی سهمگین فرو کرده بودند، چون اوضاع را چنین دیدند بر آن شدند تا با ابزارِ حزبِ کمونیستیِ آلتِ دستِ خود در ایران، یعنی حزبِ توده، آرزوی دیرینِ خود را که بلعیدنِ تمامِ ایران بود با جدیت پی بگیرند تا چونانکه پِتر، تزارِ روس در سدهی هفدهم، سفارش کرده بود به آبهای آزادِ گرم از راهِ خلیجِ فارس دست یابند.
پتر در وصیتنامهاش اشاره کرده که دستیابی روسیه به آبهای گرم از راهِ فروپاشیِ ایران میگذرد و نوشته بود: «باید چارهجوییهای فراوان کرد که کشورِ ایران روزبهروز تهیدستتر شود و بازرگانیِ آن تنزّل کند. رویهم رفته باید در پی آن بود که ایران رو به ویرانی رود و چنان باید آن را در حالِ احتضار نگه داشت که دولتِ روسیه هرگاه بخواهد بتواند بیدردسر آن را از پای درآورد... گرجستان و سرزمینِ قفقاز رگِ حسّاسِ ایران است. همین که نوکِ نیشترِ استیلای روس به آن رگ برسد فوراً خونِ ضعف از دلِ ایران برون خواهد رفت و چنان ناتوان خواهد شد که هیچ پزشکِ حاذقی نتواند آن را بهبود بخشد. هر قدر ممکن است خود را به خلیجِ فارس برسانید ... ولی تأنّی را نباید از دست داد و باید از شتابکاری خودداری کرد» (تزارها و تزارها، ه. خشایار، صفحهی ۳).
هر چند تزارها افتاده بودند و جمهوریِ شورویِ سوسیالیستی زمامِ امورِ روسیه و دیگر سرزمینهای اشغالی را اداره میکرد، ولی اهدافِ باطنی همان بود که در روزگارِ تزارها بود. بر این پایه، روسها نقشهی شومِ بلعیدنِ ایران را با سرِ ایران، آذربایجان، آغاز کردند، و فرقهای دستنشانده به نامِ «فرقهی دمکراتِ آذربایجان» که از زیرمجموعههای حزبِ تودهی ایران به شمار میآمد در آنجا راهاندازی کردند. همینکار را نیز در کردستان کردند و با زیر بال و پر گرفتن «قاضی محمد» غائلهی جمهوریِ خودخواندهی مهاباد را در آنجا به راه انداختند.
روسها برای تجزیهی آذربایجان از ایران کسی را بهتر از سیدجعفر پیشهوری نیافتند. یکی از رهبرانِ حزبِ توده، نورالدین کیانوری، دربارهی پیشهوری چنین نویسد: «سید جعفر پیشهوری در سالِ ۱۲۷۲ شمسی در روستای زاویهی خلخال به دنیا آمد. در سالِ ۱۲۸۴ به باکو رفت و در آنجا به تحصیل و کار پرداخت. در حوالیِ انقلابِ روسیه ۱۹۱۷ میلادی به کمونیسم جلب شد. در سنِ ۲۵ سالگی به عضویتِ کمیتهی مرکزیِ حزبِ عدالت و بعد به سردبیریِ روزنامهی حریت نایل آمده و در اردیبهشت ۱۲۹۹ وقتی ارتشِ سرخ در جریانِ جنگ بـا روسهای سفید واردِ خاکِ ایـران شد، به همراهِ تعدادی از رهبرانِ حزبِ عدالت واردِ گیلان شده و اولین کنگرهی حزبِ کمونیستِ ایـران را در بندرِ انزلی به پا داشتند که پیشهوری عضوِ کمیتهی مرکزی و یکی از چهار رهبرِ اصلی حزب شد» (خلخال و مشاهیر، صفحاتِ ۱۱۴-۱۱۱).
در ۱۶ امردادِ ۱۳۲۴، استالین به میرجعفر باقروف، دبیرِ نخستِ حزبِ کمونیستِ آذربایجانِ شوروی، دستورِ راهاندازیِ فرقهی دمکرات برای تجزیهی آذربایجان و دیگر استانهای شمالیِ ایران را داد، و پیشهوری به همراهِ عبدالصمد کامبخش که افسرِ ارتشِ سرخ و مأمورِ خدمت در حزبِ توده بود به نخجوان دعوت شد و در دیدار با باقروف دستورِ تأسیسِ فرقهی دمکراتِ آذربایجان را دریافت کرد (نگاه کنید به: رازهای سر به مهر، خاطراتِ ابراهیم نوروزف خبرنگارِ نظامی و افسر سیاسی شوروی). جالب اینکه حتی نامِ «فرقهی دمکرات» را نیز «کمیتهی مرکزیِ حزبِ کمونیستِ شوروی» تعیین کرده بود (من متهم میکنم حزب توده را، فریدون کشاورز، صفحهی ۴۱).
چنین، پیروِ دستورهای استالین و باقروف، پیشهوری در ۱۲ شهریورماه ۱۳۲۴، درست یک روز پس از پایانِ جنگِ جهانیِ دوم، خبر از تأسیسِ فرقهی دمکراتِ آذربایجان داد. با اعلام این خبر، تشکیلاتِ ایالتیِ حزبِ توده، یکسره، به فرقه پیوست.
از ۱۲ شهریور تا ۲۱ آذر، رخدادها به شتاب پشتِ سر هم به وقوع میپیوست. رئیسِ سرویسِ مخفیِ آذربایجانِ شوروی در تبریز از باقروف خواست تا چندین هزار اسلحه میانِ آذربایجانیان پخش کند و باقروف پس از تأیید مسکو و تأکید بر این نکته که نباید مشخص باشد که این سلاحها روسیاند، دستورِ فرستادنِ ۱۰ هزار قبضه تفنگِ برنو، ساختِ ایران (!)، با ۱۰۰۰ قبضه تیربار و جنگافزارهای دیگر داد (تاریخ تجزیهی ایران، صفحهی ۶۶).
نخستین کنگرهی فرقه، پاییزِ ۱۳۲۴، در تبریز برگزار شد و همراه با تصویبِ نظامنامهی پیشنهادی که سرگرد نوروزف از باکو به تبریز آورده بود، رهبرانِ فرقه برگزیده شدند. همچنین، به فرمانِ کمیتهی مرکزیِ حزبِ کمونیستِ شوروی، کسانی برای ترورِ میهنپرستان و مخالفانِ فرقه مشخص شدند که در چند جا همچون میانه مخالفانِ سرشناس را کشتند (تاریخ تجزیهی ایران، صفحهی ۶۷).
فرقهچیها به مراکزِ ژاندرمری و ارتش حمله کردند و این جایگاهها را یک به یک به تصرفِ خود درآوردند؛ سرتیپ درخشانی، فرماندهی لشکرِ سومِ تبریز، به شرطِ آنکه سربازان آسیبی نبینند ناگزیر به تسلیم شد، و تیپِ دیگرِ ارتش که در ارومیه بود و فرماندهیاش بر دوشِ سرتیپ احمد زنگنه بود به ایستادگی دربرابرِ نظامیانِ فرقه ادامه داد، ولی ارتشِ سرخِ شوروی از ورودِ نیروهای پشتیبانیِ ارتشِ ایران به آذربایجان جلوگیری میکرد. چنین، ارتشیانِ ایران در پادگانهایشان محصور شدند و از آنجا که شوروی اجازهی حرکت به ارتشِ ایرانِ اشغالشده را نمیداد کوچکترین حرکتی از سویِ ارتشِ ایران به عنوانِ اعلامِ جنگ به شوروی و نیروهای متفقین تلقی میشد.
در روزِ ۲۱ آذرماهِ ۱۳۲۴ با تازشِ همهسویهی فرقهچیهای مسلح به سلاحهای روسی و پشتیبانیِ ارتشِ سرخ، تبریز به دستِ فرقهی دمکرات افتاد. در ارومیه سرتیپ زنگنه تا ۲۷ آذر ایستادگی کرد که سرانجام با پایانیافتنِ مهمات و آذوقه دست از پایداری برداشت. فرقهچیها وی را نخست به اعدام و سپس به ۱۰ سال زندان محکوم کردند. زنگنه جلسهی محاکمهی خود را نمایشی کودکانه خواند و آن را به رسمیت نشناخت و پرده از اعدامِ ۳۰۰ ژاندارم در ارومیه نیز برداشت. برپایهی خاطراتِ آیتالله مجتهدی در طولِ حکومتِ یک سالهی فرقه بسیاری از آذربایجانیان از آنان روی برگرداند و بدین علت بسیاری از مخالفانِ فرقه اعدام شدند (نگاه کنید به: خاطراتِ آیتالله مجتهدی، موسسهی مطالعاتِ تاریخِ معاصر).
از اقدامهای فرقه در زمانِ اشغالِ آذربایجان مصادرهی اموالِ کسانی بود که شهر را ترک کرده بودند و تقسیمِ خودسرانهی املاکِ دولتی در میانِ کشاورزان. در اوایلِ ظهورِ فرقه در تبریز خیابانهای اصلی آسفالت و گدایان جمعآوری میشدند که هر چند در آن ماهها توانستند در دلِ برخی از مردم رخنه کنند، اما به زودی همان مشکلاتی که سرِ راه مدیران گذشته بود به سراغِ آنها نیز آمد و نتوانستند مشکلِ کمبودِ ارزاقِ عمومی را حل کنند (نگاه کنید به: ظهور و سقوطِ فرقهی دموكراتِ آذربایجان، انجمنِ ایرانشهر).
در مدتِ اشغالِ آذربایجان، ایران با مذاکره با مقامهای شوروی در تهران و مسکو و طرحِ شکایت در شورای امنیتِ سازمانِ ملل و نیز گفتوگو با مقامهای آمریکایی، انگلیسی و حتی چینی توانست به تدریج حقانیتِ خود را به جهانیان اثبات کند و مقدّماتِ خروجِ نیروهای شوروی از خاکِ ایران را فراهم نماید. قوام که نخستوزیر بود به موازاتِ شکایتِ ایران به سازمانِ ملل مذاکرهی مستقیم با استالین را نیز پیش برد. استالین در دو هفتهی اقامتِ قوام در مسکو نتوانست خواستهای خود را به ایران تحمیل کند و در مقابل قوام با پیشنهادِ مشروطِ واگذاریِ امتیازِ نفتِ ایران به شوروی به تهران برگشت. سفیرِ شوروی در تهران مأمورِ ادامهی مذاکرات شد و در نهایت شوروی پذیرفت که، در برابرِ قراردادِ نفت که به امضای قوام رسانده بود، نیروهای خود را تا اردیبهشتِ سالِ ۱۳۲۵ از ایران خارج کند.
اینگونه بود که تنها سرزمینی که بعد از جنگِ دومِ جهانی روسها تصرف کردند و از آن خارج شدند همانا نواحیِ شمالیِ ایران بود. در نهایت استالین به سرانِ فرقه فهماند که برای توافق با تهران هر چه زودتر به نتیجه برسند و نرمش نشان دهند. زیرا نیروهای شوروی تحت فشارِ جهانیان و دولتِ ایران ناچار به ترکِ آذربایجان هستند و همه میدانستند که با رفتنِ نیروهای شوروی فرقه هم فرو خواهد ریخت.
با خروجِ نیروهای شوروی، فرقه پشتیبانِ خود را از دست داد و در مذاکره با مقامهای تهران نتوانست خواستهای فراتر از قانونِ اساسیِ خود را به قوام و هیأت دولت بقبولاند تا اینکه در آذر ۱۳۲۵ به ارتش دستور داده شد برای حفظِ نظم و امنیت جهتِ برگزاریِ انتخابات به سوی آذربایجان حرکت کند. پیشهوری در ابتدا در برابر تهران موضعی سخت گرفت و جملهای مشهور به زبان راند: «مرگ هست اما بازگشت نیست»، اما نه تنها در مدت کوتاهی تن به بازگشت داد، بلکه مرگ هم به سراغش آمد.
تنها مقاومتی که فرقهچیها دربرابرِ ارتش کردند در نزدیکیهای میانه بود که آنهم پس از یک روز از هم پاشیدند و فرار کردند. شبِ بیستمِ آذرماهِ ۱۳۲۵، بحثی میانِ اعضای فرقه برای رویاریی یا فرار درگرفت. پیشهوری خواهانِ مقاومت بود، ولی قلیاف، افسر کاگِبِ که همراهِ پیشهوری بود، به اعضای فرقه دستور داد تا فردا خودشان را برای فرار به شوروی به مرزِ جلفا برسانند. قلیاف دربرابرِ مقاومتِ پیشهوری بدو گفت: «سنیگتیرن، سنه دییرگت» (کسی که تو را آورد به تو میگوید برو!) (برای آگاهیِ بیشتر بنگرید به: کتابِ ما و بیگانگان، خاطراتِ جهانشاهلو که معاونِ پیشهوری بود).
صبحِ روزِ بیستویکم آذر رادیو تبریز به پارسی خبر از ورودِ ارتشِ ایران برای برقراریِ امنیتِ انتخابات داد. دستههای خودجوشِمردمِ آذربایجان در خیابانها به راه افتادند و هر که از افرادِ فرقه را میشناختند کتک میزدند یا میکشتند، و در حقیقت پیش از ورودِ ارتش به تبریز شهر به دست مردم آزاد شد. در روستاها هم مردم به برخورد با مأمورانِ فرقه پرداختند. مصادرهی اموال مردم، کشتارِ مخالفانِ فرقه، ایجادِ محیطِ رعب و وحشت و از همه مهمتر دریوزگی برابرِ بیگانگان و کوشش برای تکهتکه کردنِ ایران گناهی نبود که فرزندانِ ستارخان آن را ببخشند.
استاد شهریار با نگاهی بدین واقعه خطاب به آذربایجان و آذربایجانیان سروده است:
تو همایون مهدِ زردشتی و فرزندانِ تو | پورِ ایراناند و پاکآیین نژادِ آریان
اختلافِ لهجه ملیت نزاید بهر کس | ملتی با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان
گر بدین منطق تو را گفتند ایرانی نهای | صبح را خوانند شام و آسمان را ریسمان
مادرِ ایران ندارد همچو تو فرزندی دلیر | روزِ سختی چشمِ امید از تو دارد همچنان
بیکس از ایران به حرفِ ناکسان از ره مرو | جان به قربانِ تو ای جانانه آذربایجان!