قدری درنگ کن، به باغ ما قدم بگذار ...
نمایش باغ آلبالو اثر آنتوان چخوف با کارگردانی قطب الدین صادقی از ابتدای آبان 97 در تماشاخانه شانو در حال اجراست. قطب الدین صادقی به گفته خود بازیگران و اجرای این نمایش را بیشتر متمرکز بر فهم متد استانیسلاوسکی و با تاکید روی واقع گرایی امپرسیونیستی و ریزنگاری درونی شخصیت ها مدنظر قرار داده است.
به گزارش مردم سالاری آنلاین، با اشاره ای کلی و قابل بسط به آموزه های کنستانتین استانیسلاوسکی در باب توسل به عمل برای تحریک و تثبیت "احساس" در تئاتر، در قالب سه گزاره می توان به مرور این اثر پرداخت:
اول، به طور طبیعی در اجراء و تداعی آثار چخوف، دیالکتیک انسان با محیط و مکان ایجاب می کند تا مخاطب از زاویه دید (POV) شخصیت ها به روایت تجربه زیسته ای دعوت شود که میان دیوارها و زمان از دست رفته حبس شده است. از منظر سه مولفه بدن، بیان و ذهن بازیگر بی هیچ تردیدی اجرای آثار چخوف مستلزم تمرکز بر " جهت دادن به آهنگ کلام" است تا گفتگو با همه آنچه میان دو بازیگر اتفاق می افتد برای مخاطب قابل تشخیص شود، اما متاسفانه تمرکز بر آهنگ کلام در بخشی از بازی های این نمایش کمرنگ می شود.
برای مثال لوپاخین که در متن اثر به باور چخوف کاملا شایسته و بدون ذره ای حقه بازی است، ناگزیر باید با گفتار و چهره خود وجهی از اصرارش به مادام رانوسکایا در مورد باغ را نیز نمایان کند، اما آهنگ سخن گفتن او با مادام چندان نمی تواند مخاطب را در این مورد اقناع کند و شاید حتی گفتگوی خواب آلوده او طی آغازین پرده نمایش با دنیاشا و یا توافق او با ترافیموف درباره عدم درک معنای زندگی بین مردم روسیه بیشتر از گفتگوهای او با رانوسکایا قابل فهم می شوند. بهترین وجه بازی رضا برزن در نقش لوپاخین البته وجه سمبولیک نگاه و دو نوبت بوسیدن کیف پول خالی مانده رانوسکایا است که هر دو معنای متن در این رفتار - هم دلبستگی او به محبت مادرانه مادام و هم وجه نمادین خرسندی از مالک شدن - را به خوبی به ذهن تماشاگر منتقل میکنند.
در مورد لیوبا رانوسکایا و بازی هانیه سعیدی نیز به نظر می رسد عمل به متد استانیسلاوسکی در حد متوسط باقی می ماند؛ چه اینکه حد متوسطی از تصویر این شخصیت در متن چخوف، نیازمند باور پذیر کردن دو حس متناقض او به زندگی و گذشته است و از این منظر اشارات کلامی او برای مخاطب نباید محدود به نوستالژیای باغ و درختان آن –که البته وجه سمبولیک درختان و باغ در بیان کاراکترهای چخوف نیازمند مجال مجزایی است- بشود بلکه انتظار حصول به تصویری از زندگی سپری شده مادام از مربع چهره، فرم بدن و حرکت و آوای کلام او انتظار منطقی یک منتقد یا حتی مخاطب معمولی باغ آلبالو است که متاسفانه برآورده نمی شود!
نزدیک ترین بازی به تصویر شخصیت ها در متن چخوف بدین ترتیب بازی نیما جمالی در نقش ترافیموف است: ترافیموف و اشارات او به وضعیت اجتماعی روسیه قرن نوزدهم باید در دو صورت مواجهه انتقادی و نیز گفتگوی دوستانه اما با حفظ فاصله از مادام و اشرافیت در بدن و بیان ترافیموف قابل درک باشند. طبیعی بودن رفتار کاراکتر متناسب با لحظه به لحظه نمایش و تجانس بین چهره و بیان به خوبی حفظ شده و حتی تاثر و یا رویاپردازی ترافیموف نسبت به امکان دگرگونی - گریز از بحران در تولید کشاورزی و نهادهای اجتماعی متاثر از رانت زمین به واسطه کار و تلاش بیشتر - در بیان او برای تماشاگر ادراک پذیر هستند و البته، ظرافت نمادین انتخاب دو رنگ قرمز و سفید برای پوشش ترافیموف نیز گام برداشتن او میان واقعیت و ایده نسبت به باغ آلبالو - که باور دارد تمام روسیه است!- را آشکارتر می کند.
گزاره دوم که در مواجهه با باغ آلبالو نمی توان به سادگی از آن گذشت، اهمیت گفتار شاعرانه روح گریشا است که چخوف به واسطه آن هم نثر خود را شاعرانه تر کرده و هم رهگذر و تمهیدی برای دوباره دیدن باغ و انسان های رو به ویرانی توسط تماشاگر فراهم می کند؛ تفاوت بازی و حضور گریشا در صحنه به یک اعتبار حدیث نفس چخوف از اختگی جامعه خود و شخصیت های باغ آلبالو است؛ گریشا مونولوگ و گفتار خود را در توصیف باغ و زندگی می گوید، اما میان نمایش مخاطب این فرصت را پیدا می کند تا از زاویه دید خارج از داستان او نیز قصه را مرور کند. به همین دلیل ادای جمله کلیدی گریشا در آغاز نمایش و پس از تاکید بر گذرا بودن زندگی، یعنی «پیش از رفتن قدری درنگ کن، به باغ ما قدم بگذار ... » باید تا حدی متفاوت از سایر جملات و تک گویی های دیگر او باشد، اما لحن و آوای او در بیان این جمله به مثابه دعوت دوباره مخاطب به همراه شدن با آدم های باغ - و به روایت رسیدن از بی روایت ماندن و بی روایت شدن آنها - از دیگر جملات چندان متمایز اداء نمی شود و این قابل تامل است. با این همه آهنگ کلام آرمان میرزایی بی کم کاست شاعرانگی گریشا را در اثر جای داده و به تقویت آن کمک می کند.
سوم، متناظر به اهمیت فیرس در متن برای تداعی روایت و فقدان روایت، بازی آرمان متین نیا از حیث تمرکز روی سه وجه بدن، بیان و ذهن تناسب را حفظ کرده و نمایش را تقویت میکند : فیرس دست در دست گریشا - یا خاطره گریشا و گذشته - روی صحنه حرکت می کند تا به نوعی بتواند راوی هم باشد و البته در دیالوگ با رانوسکایا به رغم اشاره حسرت بار به گذشته، در آهنگ کلام نیز فقدان « خود-روایت Self-Narrative» را به مخاطب یادآوری می کند. دو بیان متفاوت از عبارت " همه رفته اند " و بویژه کوشش برای گشودن درب سالن و تقلای ناامید او برابر واقعیت در صحنه پایانی چشمگیرتر است و به تقویت کلیت نمایش نیز کمک می کند.
احمد عسگری