«فصل نرگس» را با کمیاغماض میتوان در زمره فیلمهای سینمایی جای داد. دومین ساخته نگار آذربایجانی در واقع نصیحتی مشفقانه به خانوادههایی است که عزیزانشان را در اثر مرگ مغزی از دست دادهاند و میتوانند با اهدای اعضای آنها به چندین خانواده زندگی دوباره ببخشند. بیان این جمله همراه با تاثر و امید در داستان فصل نرگس، دستمایه فیلمیمیشود که با استاندارها و ساختار فیلمهای سینمایی فاصله دارد و کاملا شبیه تله فیلمهای مناسبی است که صدا و سیما به فراخور مناسبتهای مختلف پخش میکند و البته کمیهم شبیه سریال پر طرفدار «شاید برای شما اتفاق بیفتد».
در بستر روایت احساسی و عاشقانه که با مرگ معشوق نافرجام مانده؛ چند خرده روایت دیگر نیز وجود دارد که به طرز بسیار عجیبی که تنها از فیلمسازان ایرانی بر میآید به یکدیگر در پایان بندی فیلم متصل میشوند و در نهایت خط چند خرده روایت به یکدیگر میرسد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود.
در روایت آذربایجانی دو بازیگر در نقشهای خود حضور دارند و هر کدام به نحوی به مسئله پیوند عضو مربوط میشوند. شروع فیلم با مراسم بزرگداشت مرحوم عسل بدیعی آغاز میشود که پس از مرگ، اعضایش اهدا شده و به عنوان الگویی در ابتدای فیلم به مخاطب یادآوری میکند که هنرمندان نیز در لیست پیوند اعضا حضور دارند و میتواند از آنها به عنوان الگویی برای این کار توجه داشت. در ادامه زنی راننده با بازی ریما رامین فر از کسانی است که به واسطه پیوند عضو، توانسته زندگی را دوباره ادامه دهد و در مسیر زندگیاش با بازیگری مواجه میشود که در برشی کوتاه از زندگی، آنها بر یکدیگر تاثیر میگذارند و نقش و جایگاه آرتیسهای سینمایی را به مخاطب گوشزد میکند. که البته به نظر میرسد این اپیزود بهترین بخش از فصل نرگس باشد. به لحاظ بازی، شخصیت پردازی و داستانی که روایت میشود کمیمخاطب را با خود همراه میکند و کمیسینمایی میشود. اما نقطه عطف فیلم متاسفانه روایت فرازمینی و قرائتی عامیانه از مفهوم پیوند اعضا ارائه میدهد. داستان عشق نافرجامیکه با پیوند اعضا ظاهرا به اتمام رسیده است؛ شروعی بر رابطه ای است که پیوند عضو درواقع آن را شکل داده است. دختری که قلب نامزد پژمان را گرفته، نمیداند چطور و چگونه عاشق شده، آن هم عشقی آتشین و افلاطونی که لحظه ای آرام و قرار برای او نمیگذارد و با اینکه سن و سالی از او گذشته؛ مانند عشق دوران نوجوانی؛ او را وادار به کارهایی میکند که نباید!
در پایان بندی به شکل بسیار اتفاقی متوجه میشویم، عشق دختر به پژمان، به دلیل قلبی است که در سینه او میتپد؛ قلب نامزد سابق پژمان که روزی فرم پیوند اعضا را پر کرده و بر اثر تصادف مرگ مغزی شده. این تصادفات اتفاقی، به شکلی غیر قابل قبول و نادرست مفهومیجدی و انسانی را هر چند ناخواسته نازل میکند. او که قصد دارد بگوید شخص اهدا کننده هرگز نمیمیرد و زندگی او تکثیر در میان بیمارانی است که او به کمک آنها شتافته؛ عملا چالشی را برای مخاطب عام ایجاد میکند مبنی بر اینکه شخص اهدا کننده خصوصیات و ویژگیهای عاطفی و احساسی اش به شخص گیرنده منتقل میشود و درواقع اوست که زنده است نه شخص گیرنده! بازی با چنین مفاهیمیکه با احساسات و باور عموم گره خورده، راه رفتن روی لبه تیغی است که از سر سهل انگاری و نداشتن آگاهی کافی نگاهی را منتقل میکند که اساسا واقعیت ندارد.
نکته دیگر اتفاقاتی است که در فضای داستان اجتماعی و رئال فصل نرگس، روابط علت و معلولی آن به شدت زیر سوال میرود و نشانگر ضعف جدی در ساختار و روایت و چینش اتفاقاتی است که میخواهد مخاطب را با فضایی قابل لمس مواجه سازد اما عملا از بیان یک داستان ساده اجتماعی با محوریت مفهوم و پیامیاخلاقی چون پیوند اعضا به شدت الکن و ناموفق مینماید. روایتی که میتوانست رنج و هجران جوان عاشق پیشه را در نبود نامزدش با مفهوم زندگی دوباره و تاثیرگذاری این مسئله در جامعه همراه باشد؛ به سوی بیان مسائلی میرود که چالش برانگیز و نادرست است.
رویا سلیمی