بعضی کارها کاملا مردانه هستند. بیآنکه جایی نوشته شده باشد یا قانونی در موردشان وضع شده باشد، ناخودآگاه ذهنمان یکسری از کارها را مردانه میداند. مثلا هر وقت یک کامیون یا تریلی در حال حرکت را ببینیم بیآنکه نگاهی به راننده کنیم میدانیم که یک مرد، پشت فرمان نشسته. اما همیشه هم حساب و کتاب ذهن درست از آب در نمیآید و ممکن است با تعجب ببینیم که یک خانم پشت فرمان نشسته.
بعضی کارها کاملا مردانه هستند. بیآنکه جایی نوشته شده باشد یا قانونی در موردشان وضع شده باشد، ناخودآگاه ذهنمان یکسری از کارها را مردانه میداند. مثلا هر وقت یک کامیون یا تریلی در حال حرکت را ببینیم بیآنکه نگاهی به راننده کنیم میدانیم که یک مرد، پشت فرمان نشسته. اما همیشه هم حساب و کتاب ذهن درست از آب در نمیآید و ممکن است با تعجب ببینیم که یک خانم پشت فرمان نشسته. همیشه اینجور وقتها به چشمهایمان اعتماد نمیکنیم. فکر میکنیم که اشتباه کرده ایم و دوباره نگاه میکنیم که مطمئن شویم اشتباه نکرده ایم. وقتی مطمئن شدیم که یک خانم پشت فرمان تریلی یا کامیون نشسته به یکباره تمام دادههای ذهنیمان در هم میشکند و یک تحسین عمیق جایش را میگیرد. من هم این حس را تجربه کردم، درست زمانی که حبیبه سادات سجادی را دیدم. او از جمله بانوانی است که یک شغل به ظاهر مردانه دارد. حبیبه سادات سجادی 26 سال است که راننده کامیون و تریلی است.
از 16 سالگی پشت فرمان کامیون مینشستم
هم صحبتی با بانویی که در جاده و بیابان پشت ماشین سنگین مینشیند، برایم بسیار جذاب است. پای حرفهایش که مینشینم، میگوید: من حبیبه سادات سجادی متولد سال 1338هستم و از 16 سالگی پشت فرمان مینشستم. آن روزها برادرم یک پیکان جوانان و یک بنز ترانزیت داشت که هوش و حواس مرا از سرم پرانده بود. خانواده من یک خانواده متعصب بودند و این تعصب در مورد دختران چند برابر بود. با وجود تمام این تعصبها من از هر فرصتی استفاده میکردم تا یواشکی سوار ماشین شوم و رانندگی را تجربه کنم.آن روزها سنم کم بود و گواهینامه رانندگی نداشتم و همین مسئله، سختگیریهای خانوادهام را چند برابر کرده بود. اما من دست بردار نبودم و یواشکی تریلی برادرم را برمیداشتم و میزدم به دل خیابان.
پافشاریهای من و سختگیریهای خانواده ام تا جایی ادامه داشت که یک بار سر اینکه تریلی را یواشکی برداشته بودم و بی اجازه پشت فرمان نشسته بودم کتک مفصلی خوردم. اما کتک خودن در من اثری نداشت و همان روز بعد از کتک خوردن به محض اینکه برادرم شروع به نماز خواندن کرد، سوییچ تریلی را برداشتم و رفتم.
عاشق کارهای مردانه هستم
او میگوید: ماجرای من و سختگیریهای خانوادهام همین طور ادامه داشت تا اینکه من هجده ساله شدم. به محض اینکه به سن قانونی رسیدم، رفتم پایه دو گرفتم و یک ضرب قبول شدم. اما این گواهینامه من را راضی نمیکرد و دلم میخواست پایه یک هم داشته باشم. خلاصه بیست و چهار ساله که شدم رفتم دنبال گواهینامه پایه یک و خیلی زود پایه یک هم گرفتم و رفتم دنبال آرزوهای کودکیام که رانندگی ماشین سنگین بود.
در کل، من عاشق کارهای مردانه بودم و هستم تا جایی که حتی گواهینامه بینالمللی موتورسواری هم گرفتم. در چتربازی و دو میدانی و شنا و اسبسواری و تیراندازی هم تخصص دارم.
برادرم که با روحیات من آشنا شده بود و میدید من دست از رانندگی برنمیدارم، تصمیم گرفت با من همکاری کند. این شد که خودش همراه من میآمد و اجازه میداد من پشت فرمان تریلیاش بنشینم. از آن به بعد آنقدر شیفته رانندگی تریلی شدم که تصمیم گرفتم این کار را به عنوان شغل خودم انتخاب کنم.
یک تریلی برای خودم خریدم
میگوید: بیست و پنج ساله که شدم یک تریلی برای خودم خریدم و شروع کردم به کار کردن. آن روزها بیشتر در مسیر تهران _ بندرعباس کار میکردم. خاطره خوبی از اولین روزهای کارم دارم. همکارانم خیلی هوای من را داشتند و بدون نوبت به من بار میدادند. آن روزها هر کسی سه بار به بندر بار میبرد، چهار حلقه لاستیک جایزه میگرفت. من هم آنقدر در این مسیر کار کرده بودم که چندین بار این جایزه شامل حالم شد.
جنگ تحمیلی و خدمات ما
زمانی که جنگ تحمیلی آغاز شد، روال کار رانندههای اتوبوس و کامیون و تریلی خیلی عوض شد و اکثر رانندهها دوست داشتند که چرخهای ماشینشان برای خدمت در جبههها بچرخد. من هم از این قائده مستثنی نبودم و دلم میخواست به جبهه بروم و این شد که پشت تریلی بار سیم خاردار میزدم و میبردم برای جبهه .
یک بار که با تریلی بار بردم آن ور شط، عراقیها بمب زدند و پلی که از روی آن عبور کرده بودیم خراب شد و به ناچار در جبهه ماندگار شدیم. آذوقههایمان تمام شد و تنها چیزی که برایمان مانده بود نان خشک بود. همان نان خشکها را آب میزدیم و میخوردیم که زنده
بمانیم.
من کمکهای اولیه و خیاطی بلد بودم و وقتی به جبهه میرفتم، هر جور میتوانستم، خدمت میکردم. آن زمان به دلیل بمباران اجازه نداشتیم ساعت هفت شب به بعد تردد کنیم و باید یک جا ساکن میشدیم.
سفر به خارج از کشور
او با تریلی به خارج از کشور هم سفر میکند: در حال حاضر به خارج از کشور سفر میکنم و کشورهای زیادی را دیده ام. به آلمان ،ایتالیا، ترکمنستان، ترکیه، آذربایجان و دوبی بار بردهام اما کشور ترکیه برایم از همه جا جذاب تر بود چون زادگاه من ارومیه است و به زبان ترکی تسلط دارم و این همزبانی باعث علاقه من به کشور ترکیه است.
تجربه وحشتناک حمله راهزنها
البته باربری با تریلی برایش خاطرات بد هم همراه داشته است. میگوید: یک بار سمت زاهدان _ زابل بار برده بودم که ناگهان در حین رانندگی چند نفر جلوی ماشین را گرفتند. من هم به خیال اینکه آنها مامور پلیس راه هستند، نگه داشتم و با احترام با آنها سلام وعلیک کردم. بعد با تعجب گفتم چرا جلوی تریلی من را گرفتید من که خلافی نکردم . یکی از آنها بالا آمد و پرسید: برای کجا بار زدهای؟ من هم گفتم بار چای دارم.همچنان من فکر میکردم که با ماموران پلیس راه طرف هستم و با آرامش به سوالات آنها پاسخ میدادم و طبق عادت همیشگی که به ماموران پلیس راه میوه و پسته تعارف میکردم به آنها هم میوه تعارف کردم. بعد سوال کرد، چقدر پول داری؟ من هم توضیح دادم که چهار میلیون داشتم اما بابت بدهکاری و پول لاستیک پرداخت کردم و در حال حاضر فقط یک میلیون دارم. وقتی این سوال را از من پرسید، شک کردم. چون پلیس هیچ وقت نمیپرسد که چقدر پول داری...
بعد شروع به گشتن تریلی کردند. وقتی حسابی تریلی را گشتند، متوجه شدند که من دروغ نگفته ام و فقط یک میلیون تومن پول در ماشین موجود است. آن موقع دیگر فهمیده بودم که با راهزنها طرف هستم. وسط بیابان و شب و چند راهزن داخل تریلی... تا آن روز با چنین صحنه ای مواجه نشده بودم. وقتی فهمیدم ماجرا از چه قرار است، ترس برم داشت. یکی از راهزنها در حال شمارش پولها بود و وسط شمارش از من سوال میپرسید و من هم جواب میدادم. وسط سوالهایش پرسید: چند تا بچه داری؟ جواب دادم، یک پسر دارم به نام امید.
بعد آقای راهزن پانصد هزار تومن از پولها را روی داشبورت ماشین گذاشت و گفت : این پول را ببر بده به امید بگو این پول را داییات داده.
من هم که حسابی ترسیده بودم با تعجب نگاهش کردم و آرام گفتم: دست شما درد نکند.
بعد کمی مکث کرد و پانصد هزار تومن باقی مانده را هم سمت من گرفت و گفت: این را هم بگیر تا تهران برای گازوئیل و غذا لازمت میشود. چشمهای من از تعجب و ترس گرد شده بود. راهزنها همه پول را به من پس دادند و چند تا پسته و یک پرتقال برداشتند و از ماشین پیاده شدند. وقت رفتن دوباره صدایم کرد و گفت ما یک اسم رمز داریم. اگر جلوتر رفتی و باز هم راهزنها جلوی تریلی ات را گرفتند، اسم رمز را بگو تا راهت را نبندند.
راهزنها که رفتند، دست و پای من شروع به لرزیدن کرد. انگار تازه از شوک بیرون آمده بودم. با استرس و ترس فراوان خودم را به اولین پلیس راه رساندم و همانجا ماندم. ما چهار تا تریلی بودیم که بار چای از چابهار به تهران میبریدیم. من که در پلیس راه ماندم ، سه تریلی دیگر هم آمدند و به من پیوستند اما چه آمدنی. راهزنها جلوی هر سه تریلی را گرفته بودند و پولها و بار چایشان را گرفته بودند و تریلی خالی را رها کرده بودند. بین این چهار تریلی، فقط به من رحم کرده بودند و پولها و بار ماشینم را نبرده بودند.
یک روز برفی
خاطرهای هم از یک روز برفی دارد: یک بار چهار تا تریلی در مسیر بندر عباس به تهران کار میکردیم، برف آمده بود و جاده بسته شده بود. چند مسافر در راه مانده بودند. من نگه داشتم و از سایر همکارانم هم خواستم نگه دارند و به این بندههای خدا کمک کنند. برف سنگینی باریده بود و همه راهها بسته شده بودند. هر چهار تا تریلی برای کمک به مردم ایستادیم و با چای و غذاهایی که در ماشینهایمان داشتیم از آنها پذیرایی کردیم و تا باز شدن مسیر همراهیشان کردیم و بعد به راهمان ادامه دادیم.
قابل توجه بعضی آقایان
او در ادامه میگوید: بعضی از آقایان ذاتا با رانندگی خانمها مشکل دارند و به محض اینکه یک ماشین را در خیابان میبینند که رانندهاش ناشی است، بی آنکه راننده را ببینند؛ پیش خودشان میگویند که حتما یک خانم پشت فرمان نشسته در حالی که اکثر موارد حدسشان غلط از آب در میآید و راننده مورد نظر یک آقاست.
مسلما برای چنین افرادی با این طرز فکر، رانندگی یک خانم پشت فرمان تریلی یک فاجعه محسوب میشود و اصلا در تصوراتشان نمیگنجد که یک خانم بتواند با تریلی رانندگی کند و هیچ مشکلی پیش نیاید.
حبیبه سادات سجادی از همان خانمهایی است که محاسبات ذهنی بعضی آقایان را به هم زدهاند. او میگوید:من 26 سال است که راننده هستم اما تا به حال حتی یک بار هم جریمه نشدهام. من عاشق رانندگی هستم و حس میکنم اگر تخلف کنم به عشقم، توهین شده . بنابر این در کارنامه کاریام هیچ تخلفی ثبت نشده .
آرزوی عجیب من
خودش میگوید آرزویش کمیعجیب است: من آرزو دارم در جاده بمیرم و حتی وصیت کردهام که اگر کسی در جاده با من تصادف کرد و باعث مرگم شد، بازماندگانم بی هیچ درخواستی رضایت دهند. مرگ در جاده آرزوی من است.
ایستگاه آخر
در سرزمین من کم نیستند زنانی که مردانه کار میکنند و زنانه اشک میریزند. مانند یک مرد محکم هستند و چون یک زن شکننده. گاهی مرهم درد میشوند برای دیگران و گاه به دنبال محرمیکه امین حرفهای دلشان باشد... در سرزمین من کم نیستند این بانوان.
گزارش :مرجان حاجی حسنی / مردم سالاری