آدرس سر راستی نیست، حداقل برای من. از سمت تجریش که پایین می آییم حوالی خیابان دربندی، ساختمان های مدرن و حتی قدیمی را پشت سر می گذاریم تا در پس خانه هایی در خیابان فرشته که میگویند قیمتهایشان سر به فلک می گذارد؛ در نزدیکی های خیابان مقصود بیک به میدان پروفسور حسابی میرسیم. میدانی که در یک ضلع آن باغ موزه ایرانی قرار دارد و در ضلع دیگر خانهای با دیوارهای بلند و نمای آجرهای قدیمی و سیمان و سقف شیروانی که تابلوی خیابان پروفسور حسابی بر روی آن خودنمایی میکند. کمی جلوتر دری چوبی و سبز پیدا میشود که بر بالای آن شعری از سعدی نوشته شده: "به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود/ نیارزد آنکه دلی را ز خود بیازاری".
بر روی در، نام دکتر محمود حسابی به چشم میخورد. اینجا خانه "دکتر محمود حسابی" است که اکنون موزهای شده است برای آشنایی با این دانشمند بزرگ.
وارد خانه می شوم. البته اول حیاط خانه جلوی چشمانم خودنمایی می کند. وارد حیاط که می شوم بی اختیار به یاد سریال خانه سبز می افتم. این خانه به معنای واقعی سبز است. گلدانها هر کجا که توانسته اند جا خوش کرده اند. انگار آجرهای این بنا را گلدانها و گل های آبشاریشان تشکیل داده اند. معماری عجیب خانه کمی گیجم می کند. سمت چپ حیاط، یک بنای جالب قد کشیده و بالا رفته که به سختی می شود از وسط گلدانهایی که تا آن بالا ها صعود کرده اند پی به نمایش برد؛ نه شباهتی به آپارتمان دارد و نه ویلایی است. انگار مشابهش را جایی ندیده باشم، هاج و واج زل زده ام به بنا. با اینکه مرتفع است اما هیچ شباهتی به خانه های سر به فلک کشیده امروز ندارد. ساختمانی که جلوی چشمم قد علم کرده و با در و پنجره سبز رخ نمایی می کند، با اتاق های فراوانش مرا یاد زایر سراهای مکان های زیارتی می اندازد. انگار اینجا فضایی بوده برای زایری که آمده، زیارت کرده و رفته.
افسون خانه سبز
حس قشنگی است قدم زدن در خانه ای که هنوز ردپاهای دکتر حسابی در آن احساس می شود. از افسون سبز بنای خانه که رها می شوم، سر می چرخانم و سمت راستم را نگاه می کنم. همه جا آنقدر سبز و خرم است که آثری از پاییز نمیبینم. انگار که این خانه قرار است تا همیشه بهار بیافریند و سبز بماند. پیچک های عشقه بد جور به دل خانه پیچیده اند و هر کجا نرده سبزی دیده اند خودشان را بالا کشیده اند و مشق سبز می نویسند. از لا به لای تالار عشقه ها که رد می شوم کمی جلو تر صدای فواره های آب و آواز پرندگان به گوشم می رسد؛ انگار نه انگار که این خانه در شهر دود گرفته تهران قرار دارد. حس می کنم وارد دنیای تازه ای شده ام.کمی آن طرف تر پشت توری های سبز رنگ، یک دنیا طراوت محاصره شده. دنیایی پر از گیاهان گوناگون که بعد ها می فهمم بعضی از آن گیاهان را خود پروفسور از سفرهای مختلفی که به کشورهای دنیا با خود به ارمغان آورده است. جلوتر که می روم یک آلاچیق میان انبوه گیاهان رخ نمایی می کند. دیگر نمیگویم چه رنگی است چون ناگفته پیداست که دیواره های چوبی آلاچیق و صندلی ها و میزها همه سبز هستند. فریدون پیدا، دستیار پروفسور حسابی که سال های عمرش را کنار پروفسور طی کرده داخل آلاچیق پذیرای ماست. نوشیدن چای در آلاچیقی که روزگاری محفل دکتر حسابی در آن برگزار می شده سرشار از جذابیت است. به گفته فریدون پیدا، پروفسور حسابی در روزهای مشخصی از هفته درست همین جا که ما نشسته ایم با شاگردان و همشهریانش دیدار داشته. روزهای سه شنبه مخصوص دیدار با اهالی تفرش؛ همشهریان دکتر حسابی بوده و روزهای یکشنبه دیدار با شاگردان ایشان. فریدون پیدا می گوید: دکتر از تمام کسانی که در جلسات این آلاچیق شرکت می کردند، می خواست که همیشه در یک جای مشخص و روی یک صندلی ثابت بنشینند. برای این درخواست دلیل داشت. او می گفت؛ دلم می خواهد موقعی که صحبت می کنید، صدای شما همیشه از یک جای ثابت به گوشم برسد. این طور که باشد همیشه در ذهنم می ماند که جای هر کدام از شما کجاست و این امر باعث می شود که هر هفته به محض ورود حواسم به همه باشد و اگر یک هفته یک نفر غیبت داشت در بدو ورود متوجه شوم و اگر دلیل غیبتش، مشکل خاصی داشت برای رفع آن مشکل، اقدام کنیم.
طراحی خاص آلاچیق
همان طور که فریدون پیدا از پروفسور حسابی حرف می زند، چایم را مینوشم و چشم میگردانم و این آلاچیق سبز را با دقت نگاه میکنم. دیواره های چوبی آلاچیق به شکل توری های لوزی شکل طراحی شده اند. فریدون پیدا که متوجه نگاه من به دیواره ها شده میگوید: اینجا را خود دکتر طراحی کرده. دیوارهای چوبی این آلاچیق حکم پوشال های کولر را دارند. طوری که اگر سر ظهر چله تابستان وارد این آلاچیق شوید با یک فضای مطبوع و خنک مواجه خواهید شد که موجب تعجبتان خواهد شد.دکتر؛ فکر همه چیز را می کرد. جلسات ایشان همیشه همین جا برگزار می شد و برای فرار از گرمای طاقت فرسای تابستان، خودش این آلاچیق را طراحی کرد تا خنکای آبیاری قطره ای اطراف آلاچیق؛ از راه دیواره های پوشالی وارد آلاچیق شود و فضا را خنک کند.
سفری به گذشته
از جذابیت های طراحی آلاچیق که می گذریم، فریدون پیدا به زندگی نامه پروفسور حسابی اشاره می کند و می گوید: سید محمود حسابی در ۵ اسفندماه سال ۱۲۸۱ هجری شمسی در تهران متولد شد. پدرش "معزالسلطنه" از افراد سرشناس آن زمان و مادرش "گوهرشاد حسابی" و هر دو اهل تفرش بودند. وقتی فریدون یکتا از پروفسور حسابی حرف می زد با خودم فکر می کردم کسی که در چنین خانه ای به دنیا آمده و زندگی کرده، معلوم است که به چنین مدارجی دست پیدا می کند. اما کمی که گذشت از افکار ساده انگارانه و سطحی خودم خجالت کشیدم.
روزگار غمبار کودکی
فریدون پیدا با گفتن ادامه زندگی نامه پروفسور، مرا به فکری عمیق وا داشت. او گفت: پروفسور ۴ ساله بود که پدرش معزالسلطنه سفیر ایران در لبنان شد و به بیروت رفتند. یک سال بعد پدرش به ایران بازگشت و مجددا ازدواج کرد و به خواست همسر جدیدش دستور داد که همسر سابقش گوهرشاد و بچه هایش را از سفارت بیرون کنند. بعد از آن محمود ، محمد و مادرشان با فقر و سختی فراوان زندگی کردند. اما پروفسور حسابی از همان کودکی یک انسان متفاوت بود و عکس العمل او و مادرش در این دوران شگفت انگیز است. محمود کوچک که حالا از مهر پدر محروم شده و بدتر از آن مورد ظلم پدر واقع شده به جای گوشه گیری و پناه بردن به دامان غم، از مادرش نی زدن را یاد میگیرد و به کمک او قرآن و دیوان حافظ را حفظ می کند و گلستان و بوستان، شاهنامه، مثنوی مولوی و امثالهم را نیز می آموزد. او پس از این ماجراهای غم انگیز تحصیلات ابتدائی خود را در سن هفت سالگی در مدرسه فرانسوی های بیروت آغاز میکند . شروع دوره دبیرستان او همزمان با آغاز جنگ جهانی اول است و به دلیل تعطیل شدن مدرسه فرانسوی زبان بیروت به مدت دو سال در منزل به تحصیل می پردازد و پس از آن برای ادامه تحصیل وارد كالـج امریكائی بیروت می شود. پروفسور حسابی در سن ۱۷ سالگی لیسانس ادبیات عرب، در ۱۹ سالگی لیسانس بیولوژی و بعد از آن مدرک مهندسی راه و ساختمان می گیرد تا از این راه به اقتصاد خانواده کمک کند. همزمان با شغل نقشه کشی در رشته های پزشکی، ریاضیات و ستاره شناسی از دانشگاه آمریکایی بیروت فارغ التحصیل میشود. همان زمان شرکت راهسازی کارفرمایش او را برای ادامه تحصیل به فرانسه می فرستد و او از دانشکده برق پاریس مدرک میگیرد. همزمان با تحصیل در رشته معدن در مدرسه عالی معدن پاریس در راه آهن برقی فرانسه مشغول به کارمی شود و سرانجام به رشته فیزیک دانشگاه سوربن فرانسه میرود. در ۲۵ سالگی دانشنامه دکترای فیزیک خود را به خاطر رساله حساسیت سلولهای فتوالکتریک با درجه ممتاز، و دو نشان از عالی ترین نشانهای علمی فرانسه را دریافت میکند. وقتی که دکتر حسابی نظریه بی نهایت بودن ذرات را ارائه میدهد، دانشمندان فرانسوی از درک آن عاجز می مانند و به او می گویند به محضر انیشتین برود. او برای شاگردی انیشتین به همراه پنج هزار نفر دیگر در امتحانی شرکت می کند و جزء پنج نفر اول قرار می گیرد. پس از مدتی او در کرسی انیشتین شروع به تدریس میکند اما پس از آن تصمیم میگیرد به ایران بازگردد. وقتی پروفسور حسابی به ایران بازمی گردد ۶ ماه بیکار می ماند و سرانجام به کمک یکی از اقوام در وزارت راه استخدام می شود. فریدون پیدا در ادامه می گوید: دکتر حسابی در مباحثات همواره به آیات قرآن و روایات به عنوان شواهد و دلایل محكم استناد می كرد.
طبیعت از نگاه حسابی
استاد اعتقاد داشت كه طبیعت تحت آهنگ موزون و عرفانی خود در حال نیایش است و همچنین «تئوری بی نهایت بودن ذرات» را با وحدت وجود مرتبط می دانست. وی می گفت: «شاید بیست شاگرد ممتاز درس بخوانند و فارغ التحصیل شوند ولی كسی كه دید و نظر جدیدی دارد، باید تقوا نیز داشته باشد؛ چنین افرادی نسبت به دیگران برتری دارند. ایشان حتی به هنگام انتخاب همسر، (با وجود پیشنهادهای بسیار از سوی خانواده های سرشناس و متجدد آن روز) دختری از خانوادة روحانی حائری را برگزیدند. وی فرزندان خود را از كودكی ملزم به فراگیری و انجام فرایض دینی می نمود و نیز آنان را به تلاوت آیات با لهجه صحیح عربی و درك كامل معانی تشویق می كرد.
صحبت های فریدون پیدا برایم جالب است. راستش هم حس خوبی از شنیدن آن حرف ها پیدا کرده ام، هم حس بد. حس خوبم از این بابت است که قصه ای را میشنوم که هر چه جلوتر می رود به ایرانی بودن خودم افتخار می کنم و حس بد به این دلیل سراسر وجودم را فراگرفته که چقدر لحظه های عمرم را به بطالت گذرانده ام و در حق خودم و ثانیه های عمرم اجحاف کرده ام.
موزه پروفسور حسابی
همراه فریدون پیدا به موزه پروفسور می رویم. جایی در طبقه سوم همان ساختمانی که در بدو ورود دیده بودم. در این موزه تمام وسایل شخصی دکتر حسابی از سوزن و هدیههای کوچکی که در نگاه اول شاید ناچیز به نظر برسد تا مدارک علمی و تحصیلی او نگهداری میشود. "فریدون پیدا" دوست و همکار قدیمی دکتر حسابی میگوید: "انگار دکتر میدانسته که ما میخواهیم برای ایشان موزهای ایجاد کنیم چون تمام وسایل را خودشان نگهداری کردهاند، ما فقط آنها را چیدهایم." همان ابتدا عکس بزرگی از دکتر حسابی به چشم می خورد که روی تخت بیمارستان دراز کشیده و کتابی در دست دارد. فریدون پیدا می گوید: این عکس مربوط به لحظات آخر عمر آقای دکتر است. ایشان تا آخرین دقایق زندگی مشغول مطالعه بود و هیچ ثانیه ای از عمرش را هدر نداد.
در قسمتی از موزه عینکهای دکتر حسابی نگهداری میشود. آنطور که فریدون پیدا میگفت: "شماره عینک دکتر حسابی ۱۳.۵ نزدیکبین بوده و هر چند ماه تغییر میکرده است. هنگام مطالعه کتاب را در چهار یا پنج سانتیمتری چشم میگرفته اما با این حال تا آخرین دقایق زندگیشان مطالعه را کنار نگذاشتند. این نشان از پشتکار استاد میدهد و تلنگری هست به ما که کوچکترین مشکلات را در زندگی بهانهای میکنیم.
از گذشته تا کنون
کمی آن طرف تر دو عکس سه در چهار سیاه و سفید به چشم می خورد که یکی متعلق به مادر آقای دکتر است و دیگری، همسر دوم پدرش که باعث تمام سختی های دکتر و مادر و برادرش در دوران کودکی بود. برایم جالب بود که دکتر ، حتی عکس این زن را هم حفظ کرده بود.
لباس عروسی همسر دکتر حسابی هم در این موزه چشم نوازی می کند. یک لباس توری آبی رنگ که سالهای سال در صندوقچه خانه پروفسور نگهداری شده.
این موزه پر از حس زندگی است. از اولین اسباب بازی هایی که دکتر برای فرزندش ایرج خریده تا آخرین شکلاتی که دوستانش در بیمارستان برای عیادتش برده اند به چشم می خورد. از سنگ قبری که برای خروس دکتر تهیه شده تا رد پای گربه ایشان در این موزه رخ نمایی می کنند. و من تمام مدتی که در موزه می گردم زندگی دکتر را در ذهنم تجسم میکنم و انسان بزرگی را میبینم که در همان روزهای کودکی که مورد ظلم پدر واقع شد، میتوانست خود را تباه شده بداند و با همان روند پیش رود و خودش را به قهقرا بکشاند اما او نشان داد که یک ابر انسان است و یک ابر انسان هرگز در مقابل مشکلات سر خم نمیکند طرحی نو در می اندازد.
گزارش : مرجان حاجی حسنی - روزنامه مردم سالاری