قصهها هیچ وقت شبیه هم نیستند. دنیا، به تعداد آدمهایش قصه میسازد ماجرا درست میکند. هیچ قصهای شبیه دیگری نیست و این هنر دنیاست. اما بعضی قصهها شنیدنیترند. مثل قصه دختران ویلچرنشین آسایشگاه کهریزگ که بیست و پنج سال است هم اتاقی هستند.
قصه 3 هم اتاقی که 25 سال است زیر یک سقف هستند
خواهران غریب آسایشگاه کهریزک
16 مرداد 1395 ساعت 19:10
قصهها هیچ وقت شبیه هم نیستند. دنیا، به تعداد آدمهایش قصه میسازد ماجرا درست میکند. هیچ قصهای شبیه دیگری نیست و این هنر دنیاست. اما بعضی قصهها شنیدنیترند. مثل قصه دختران ویلچرنشین آسایشگاه کهریزگ که بیست و پنج سال است هم اتاقی هستند.
قصهها هیچ وقت شبیه هم نیستند. دنیا، به تعداد آدمهایش قصه میسازد ماجرا درست میکند. هیچ قصهای شبیه دیگری نیست و این هنر دنیاست. اما بعضی قصهها شنیدنیترند. مثل قصه دختران ویلچرنشین آسایشگاه کهریزگ که بیست و پنج سال است هم اتاقی هستند.
بهشته و فوزیه و حمیرا را میگویم. شاید اسمهایشان آشنا نباشد اما قصههایشان را که بخوانید آشناترین میشوند در صندوقچه قصههای قلبتان.
شوخی نیست، یک عمر است، بیست و پنج سال!
این روزها دنیا طوری شده که آدمها به سختی با اقوام خود زیر یک سقف زندگی میکنند، زن و شوهرها به راحتی از هم جدا میشوند و جوانها از خانوادههایشان دور میشوند و خانه مجردی میگیرند.
اینها اتفاقات قشنگی نیست اما این روزها خیلی میافتد. دلیل همه این جداییها هم یک چیز است؛ آدمها تحمل همدیگر را ندارند.
با این حال اگر گذرت به آسایشگاه کهریزک بیفتد، در بخش ارغوان، اتاقی را میبینی که هیچ کدام از ساکنانش، قدرت راه رفتن ندارند و چرخهای ویلچرشان روی سنگهای سفید کف اتاق میچرخد و صدای خندههایشان تا ابرها بالا میرود.
وقتی دیدمشان برای لحظهای یادم رفت که اینها دارای معلولیت هستند. فوزیه مشغول آشپزی بود. داخل پلوپز کوچک روی میز کته درست کرده بود و خورشت قیمهاش هم داخل ظرف دیگری میجوشید. پرسیدم؛ مگر آسایشگاه غذا ندارد؟ کمی از خورش چشید و گفت: چرا ولی امروز بهشته هوس قیمه کرده بود. برایش درست کردم.
پنکه سقفی آن بالا میچرخید و چرخهای ویلچر فوزیه این پائین دنیا به طرز شگفتآوری در ذهنم متوقف شده بود. چقدر همدیگر را دوست دارند... تعجبی ندارد؛ اینها یک عمر است که با هم زندگی میکنند. بیست و پنج سال است که هم اتاقی هستند... درست مثل سه تا خواهر!
فوزیه کریمی: تمام خاطرات خوبم را با هم اتاقیهایم ساختهام
فوزیه دختر آرامی است. در اولین نگاه ساکت و بیحرف به نظر میرسد اما کمی که با او دوست شوی میبینی در عین آرامش، شیطنتهای خاص خودش را دارد. روی ویلچر که مینشیند هیچ وقت قوز نمیکند و همیشه صاف مینشیند. برعکس خیلی از آدمهای سالم که حین راه رفتن قوز میکنند، پشت فوزیه همیشه صاف است و سرش بالا.
باید هم بالا باشد. فوزیه آنقدر هنرمند است که کارهای هنریاش همیشه حیرت زدهام میکند از دوخت و دوز گرفته تا آشپزی.
آرام و شمرده حرف میزند و ریتم کلامش یکنواخت و بی موج است. همین طرز حرف زدنش آدم را مشتاق شنیدن میکند.
کنارش که مینشینم از خودش حرف میزند و با همان لطافت کلام، میگوید: من فوزیه کریمی هستم. آن ماه سال 69 به آسایشگاه کهریزگ آمدم و حالا سالهاست که اینجا خانه من است. یعنی 26سال است که اینجا هستم.
من بچه طلاق هستم 6 ماهه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند از وقتی خودم را شناختم با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی میکردم. بعد از مدتی پدربزرگ مادربزرگم از دنیا رفتند و من به ناچار مدتی با عمه و زن عمویم زندگی میکردم.
تا 9 سالگی سالم بودم. اما یک شب تب شدیدی کردم و همان تب باعث شد که سلامتیام را از دست بدهم و دچار معلولیت شوم. آن روزها همچنان عمهام در خانه پدربزرگم از من نگهداری میکرد که یک روز قرار شد پدرم من را به خانهاش ببرد. اما پدرم ازدواج کرده بود برای من خیلی سخت بود که با این وضعیت با نامادری زندگی کنم بنابراین درخواست کردم که من را به آسایشگاه کهریزک بیاورند. خوب یادم هست یک روز سرد پاییزی بود که به اینجا آمدم آن روزها یک دختر جوان بیست ساله بودم.
بازماندههای زلزله رودبار عزیزان من شدند
سالی که به آسایشگاه آمدم، سالی بود که زلزله سختی در رودبار آمده بود و خیلیها زیر آوار مانده بودند. من هم شنیده بودم که زندگی خیلیها در زلزله ویران شد. اما هیچ وقت فکرش را نمیکردم که یک روز بازماندگان این زلزله، عزیزترین افراد زندگی من شوند.
وقتی من به آسایشگاه آمدم زلزله زدههای دارای معلولیت را به آسایشگاه آورده بودند و همان روزها من برای فیزیوتراپی به درمانگاه آسایشگاه میرفتم. همانجا بود که با بهشته و حمیرا که هر دو بازماندههای زلزله رودبار هستند آشنا شدم و بعد از مدتی هم اتاقی شدیم و آنها شدند عزیزترین افراد زندگیام و خواهران نداشتهام.
حالا من هر صبح که بیدار میشوم دلم خوش است که حمیرا و بهشته کنارم هستند و شبها موقع خواب به آنها شببخیر میگویم و می خوابم. زندگی ما سه تا به هم گره خورده و هر جا برویم با هم هستیم. فکر میکنم، ما سه تا حداقل 20 بار با هم قم رفتهایم و بارها و بارها با هم مشهد رفتهایم. البته دلم میخواست که تبریز را هم با دوستانم ببینم اما فعلا قسمت نشد.
خواهران غریب زیباترین فیلم عمرم بود
هر وقت دلمان میگیرد یا سه تایی به سینما میرویم یا به زیارت حضرت عبدالعظیم.
من بهترین خاطرات زندگیام را کنار بهشته و حمیرا تجربه کردهام و زیباترین فیلمهای زندگیام را کنار این دو نفر دیدهام.
خوب یادم هست اولین باری که با هم به سینما رفتیم فیلم خواهران غریب، روی پرده بود. آن فیلم آنقدر در من اثر گذاشت که میتوانم بگویم زبیاترین فیلمی است که در عمرم دیدهام.
ما تمام خاطرات زندگیمان را با هم ساختهایم. اولینها را همیشه با هم تجربه کردهایم. اولین باری که من به تئاتر رفتم با بهشته و حمیرا بودم. لحظات سال تحویل شبهای قدر، همه روزهای ابری و بارانی، روزهای رنگی پاییز. اولین برفهای زمستان و صدای گنجشکان هر صبح را با هم درک میکنیم.
بدترین روزهای عمرم
زیباترین اتفاق زندگی من خرید کردن است هیچ چیز به اندازه خرید کردن حال من را خوب نمیکند و چون شرایطم خاص است خرید کردن برایم کار سادهای نیست. همیشه برای رفتن به خرید با بهشته و حمیرا همراه میشوم و تمام لحظاتی که برای خرید سپری میکنم حالم خوب است و خوبتر این است که بهشته و حمیرا هم کنارم هستند.
ما در این بیست و پنج سال کنار هم در آرامش زندگی کردهایم. با این که اختلاف نظر هم داریم و گاهی بحث میکنیم. یکبار من و بهشته با هم بحث کردیم و یک مدت طولانی با هم قهر کردیم. اما غیر از حمیرا هیچ کس متوجه نشد که ما با هم قهریم. مثلا وقتی بهشته چای میریخت برای من هم میریخت و هر وقت میوه پوست میکند برای من هم پوست میکند.
مثلا با هم قهر بودیم اما دلهایمان با هم یکی بود. فقط با هم حرف نمیزدیم. آن روزها بدترین روزهای عمرم بود.
بزرگترین آرزوی من
بزرگترین آرزوی من این است که هم اتاقیهایم، بهشته و حمیرا هیچ وقت هیچ وقت دچار زخم بستر نشوند. چون هر وقت آنها دچار زخم بستر میشوند دنیای من به هم میریزد. خیلیها نمیدانند زخم بستر چیست چون تا به حال ندیدهاند. اما هم اتاقیهای من بارها و بارها دچار زخم بستر شدهاند مثلا بهشته 12 بار زخم بسترش را عمل کرده وحمیرا هم چند وقت پیش دچار زخم بستر شده بود.
خیلی وحشتناک است که تو به اتاق بیایی و ببینی که هم اتاقیهایت که تمام زندگی تو هستند روی تخت افتادهاند و قادر به انجام هیچ کاری نیستند و تو هم توان کمک کردن به آنها را نداری.
از خدا میخواهم که خواهران غریب من هیچ وقت دچار زخم بستر نشوند و دیگر درد نکشند.
حمیرا هدایتی: طاقت درد کشیدن دوستانم را ندارم
نگاه 2: ویلچر حمیرا یادگار زلزله رودبار است. یادگاری قشنگی نیست اما قشنگیاش به این است که او درست زمان زمینلرزه خواهر شش سالهاش را در آغوش کشیده که مبادا بلایی سر خواهرکش بیاید و حالا خواهر حمیرا که در آغوش او پناه گرفته بود سالم و سرحال است و خودش... خودش اما دچار ضایعه نخاعی شده و حدود بیست و پنج سال است که ویلچرنشین است. حمیرا هم اتاقی بهشته وفوزیه است و همشهری بهشته! البته اسم هماتاقی، اسم مناسبی برای این سه خواهر نیست. اما طبق قواعد و قوانین مناسبتی اینها غیر از هماتاقی بودن نسبتی با هم ندارند اما طبق قوانین دلی، از خواهر به هم نزدیکترند. حمیرا شاید آرامترین فرد اتاق باشد. یک فرد که حرف با لبخندی همیشگی به هیچ وجه نمیتوانی تصور کنی که از اعماق وجودش نباشد.
یادگاری زلزله رودبار
بار اولی که حمیرا را دیدم زخم بستر داشت. نمیدانم این زخم لعنتی چیست که گاهگاهی سراغ ویلچرنشینان نخاعی میآید و دردهایشان را صد چندان میکند. با این وجود زمانی که زخم بستر داشت و دمر روی تخت افتاده بود هم لبخند میزد... عجیب و واقعی!
نمیدانم به کجا رسیدهاند این بانوان ویلچرنشین که درکش برای من عجیب است. چه فلسفهای از خلقت را درک کردهاند که آرامش وجودشان مسحورم میکند. اما واقعیت این است که من در فهم و دانایی به گرد پایشان هم نمیرسم.
حمیرا خودش را اینگونه معرفی میکند. من حمیرا هدایتی هستم. هماتاقی بیست و پنج ساله فوزیه و بهشته زمانی که زلزله آمد، زیر آوار ماندم و خوب یادم هست که وقتی میخواستند من را از زیر آوار بیرون بکشند یک چیزی توی کمرم صدا کرد.
چیزی در درونم کنده شد
همان لحظه احساس کردم چیزی از درونم کنده شد. همان موقع قطع نخاع شده بودم. مردم خواسته بودند کمک کنند و جان من رانجات دهند تقصیر هم نداشتند. اما چون روش بیرون آوردن از آوار را بلد نبودند با فشار من را بیرون کشیده بودند و همین باعث شد نخاع من آسیب ببیند و یک عمر ویلچرنشین شوم.
آن روزها من یک دختر بیست و یکساله بودم و از روزی که آمدم کنار بهشته و فوزیه بودم.
هنوز هم که هنوز است بعد از بیست و شش سال هر وقت حرف زلزله به میان میآید تمام بدنم به لرزه در میآید. با این وجود و علی رغم تمام مشکلاتم، همه دلخوشی من بهشته و فوزیه هستند و احساس نزدیکی که به این دو نفر دارم به خانوادهام ندارم. آنقدر دوستشان دارم و هر وقت به خانه میروم دلم برایشان تنگ میشود و با خودم میگویم ای کاش بهشته و فوزیه هم کنارم بودند.
من بهترین لحظههای عمرم را کنار خواهران دوست داشتنیام بودم و تمام سفرهای عمرم را با اینها رفتهام. لحظههایی که مریض میشوم بهشته و فوزیه مثل پروانه دورم میچرخند و هر لحظه با من درد میکشند. آرزوی من این است که خواهران عزیزم همیشه در زندگیشان آرامش داشته باشند و هیچ وقت درد نکشند. چراکه اینها خانواده من هستند و هیچکس طاقت درد کشیدن اعضای خانوادهاش را ندارد.
بهشته محمدی: دلم به هماتاقیهایم خوش است
نگاه 3: بهشته اما شلوغترین فرد اتاق است. با اینکه سالها از معلولیتش میگذرد و چرخهای ویلچرش گاهی از چرخیدن خسته میشوند اما هنوز در درونش دخترکی تاب میخورد. او هم اهل رودبار است و بازمانده زخمی زلزله. دلش به نازکی پرهای پروانه است و گاهی آنقدر دلهره هماتاقیهایش را دارد که حسودیام میشود.
یادم هست وقتی حمیرا دچار زخم بستر شده بود، بهشته خودش را به در و دیوار میزد که هر طور شده کاری کند که حال حمیرا زودتر خوب شود و یا حداقل کمتر درد بکشد. حال بهشته را میفهمیدم. حمیرا عزیز دل بهشته است و هماتاقی 25 سالهاش. مهمتر اینکه بهشته هم بارها و بارها دچار زخم بستر شده و خوب میداند درد حمیرا چقدر وحشتناک است. هیچکس مثل یک همدرد حال آدم را درک نمیکند و بهشته با تمام وجودش حال حمیرا را میفهمد وقتی زخم بستر امانش را میبرد.
با هم نفس میکشیم
خودش میگوید: من بهشته محمدی هستم. چهارده ساله بودم که یک شب زلزله وحشتناک رودبار غافلگیرم کرد و در اوج نوجوانی سلامتیام را از من گرفت و ویلچر را همدم من کرد.
اتفاق تلخی است. دلم نمیخواهد در موردش صحبت کنم. در عوض میخواهم از خواهرانم برایتان بگویم... از فوزیه و حمیرا! اینها که هستند غم دنیا برایم کمتر میشود. معلولیت سخت است اما همین که یکی باشد، درکت کند و وقتی میگوید حالت را میفهمم بدانی که واقعا میفهمد برایت یک دنیا ارزش دارد. ما اینجا حرف هم را میفهمیم. با هم نفس میکشیم. با هم غذا میخوریم. با هم درد میکشیم و با هم میخندیم. این یعنی یک دنیا! ما اینجا با هم درد و دل میکنیم. با هم اشک میریزیم و با هم دنیا را میبنیم. دلمان به هم خوش است و برای هم دعا میکنیم. یکی از زیباترین اتفاقات زندگی من این است که حال حمیرا و فوزیه خوب باشد و صدای خندههایشان اتاق را پر کند. نمیدانم اگر آنها نبودند من چکار میکردم. خدا را شکر میکنم که کنارم هستند و همدم تنهاییهایم هستند و همدرد لحظههای پردردم.
گزارش : مرجان حاجیحسنی
کد مطلب: 59146