نگاه 1: آن وقتها در میدان جمع میشدند؛ آدمهای علافی نبودند. همه مردم این را میدانستند اما علافی بخشی از حجم روزهایشان را تشکیل میداد. کارگران بیکار منتظر کار را میگویم. حضورشان گوشه یک میدان بزرگ هم آشنا بود و هم آزاردهنده! گاهی لب جدول مینشستند و گاه به دیواری همان حوالی تکیه میدادند و چشم میدوختند به هزار توی خیابان تا شاید یک نفر از راه برسد و جلوی پایشان ترمز کند و بگوید... امروز کارگر لازم دارم!
آن وقت بود که تمام کارگران منتظر اطراف میدان، سراسیمه به سمت آن ماشین میدویدند و یک هرج و مرج اعصاب خرد کن رخ میداد. بعد هم یک نفر فاتح میدان میشد و صاحب کار و بقیه باز هم همینطور علاف میماندند تا نفر بعدی از راه برسد و برای یک روز هم که شده آنها را سرکار ببرد. در این بین فشار بیکاری و بیپولی و فکر زن و بچه لحظهای آرامشان نمیگذاشت و به کوچکترین بهانهای با هم درگیر میشدند و دعوا میکردند.
تجمع هر روزه کارگران منتظر کار، اطراف میدان برای عابرین و مخصوصا خانمها ایجاد زحمت کرده بود. خیلیها ناچار بودند راهشان را کج کنند و از مسیر دیگری عبور کنند تا ناچار نباشند از بین این همه کارگر بیکار ایستاده کنار خیابان بگذرند.
ماجرا همینطور ادامه داشت تا این که مکانهایی برای کارگران ایجاد شد به نام مرکز ساماندهی کارگران فصلی تا کارگران ناچار نباشند در سرما و گرما گوشه خیابان بیتوته کنند و هم شهروندان ناچار نباشند هر روز چهره شهر را با حجم وسیع کارگرانی که با چشمان پرتمنا به دنبال یک کارفرما هستند، تحمل کنند.
این شد که حدود سال 1382 مکانهایی تحت عنوان ساماندهی کارگران فصلی برای کارگران تعبیه شد و کارگران موظف شدند در آن مکانها تجمع کنند قرار شد و کارفرمایان هم جهت به کارگیری کارگران به این مکانها مراجعه کنند.
کارگران فصلی هم حالا برای خودشان یک جایی را دارند که بتوانند کلافگیهای علافیشان را از چشمان رهگذران بپوشانند. جایی که سقفی دارد تا پناه سرمای زمستان باشد و گرمای تابستان.
هر روز صبح میآیند. درست مثل کارمندی که ناچار است کارت بزند. هیچ کس مجبورشان نمیکند اما میآیند. روزهایشان با چشم انتظاری میگذرد و غروب که میشود میفهمند امروز هم از کار خبری نبود.
بعد بار و بندیلشان را جمع میکنند و برای شبهایشان دنبال سرپناه میگردند. اکثرشان غیربومی هستند و فقط وسوسه مبهم کار آنها را به تهران کشانده. وسوسهای که اکثر روزها تبدیل به سراب میشود و وادارشان میکند دست از پا درازتر از هم جدا شوند و دلخوش کنند به صحبی دیگر که شاید آفتاب بختشان طلوع کند و یک نفر در این شهر شلوغ کارگر بخواهد.
نگاه 2: اینجا میدان قزوین است. جنوبیترین قسمت خیابان کارگر! آدرسی که دادهاند، همان حوالی است... گفتهاند، 50 متر که به سمت ضلغ غربی میدان قزوین بیایی، تابلویش معلوم است... مرکز ساماندهی کارگران فصلی.
آدرسش سرراست است و خیلی راحت پیدایش میکنم. وارد حیاط که میشوم از دیدن یک عالم کارگر که با ورود هر آدمی سرشان به سمت در میچرخد کمی خوف میکنم. باید اعتراف کنم که تا حالا این همه کارگر را یکجا ندیدهام و باز هم اعتراف میکنم که اگر هم میدیدم، راهم را کج میکردم. هیچ دلیل قانعکنندهای هم برای این کارم نداشتم اما این کار را میکردم.
حالا اما بین این همه کارگر ایستادهام و تصویری محو از حیاط که پر از کارگر است در مقابل چشمان متحریم، شناور است. برای لحظهای ذهنم قفل میکند و اصلا یادم میرود که چرا اینجا هستم. قدمهای سنگینم به سمت مسیری نامشخص در حیاط برداشته میشود که ناگهان صدایی از داخل جمعیت از این سردرگمی نجاتم میدهد... «دفتر، سمت چپ حیاط است، تشریف ببرید آنجا».
نمیدانم این جمله را کدامیک از کارگران میگوید. فقط میدانم که با شنیدن آن جمله حس میکنم از غربت نجات پیدا کردهام. تمام این اتفاقات چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد اما در همین چند ثانیه حس میکنم در حال تجربه یک دنیای متفاوت هستم. خوب و بدش را نمیدانم. فقط میدانم که متفاوت است.
آنقدر متفاوت که برای لحظهای احساس میکنم همه چیز را از یادم بردهام. خودم را، دلیل اینجا بودنم را و حتی اسمم را...
از میان جمعیت کارگران ایستاده در حیاط که مثل امواج معلق جلوی چشمانم سر میخورند، رد میشوم و خودم را به دفتر میرسانم.
با دیدن میز و صندلیهای دفتر دوباره خودم را پیدا میکنم و یادم میآید که من در مرکز ساماندهی کارگران فصلی هستم. حالا در دفتر روی یک صندلی نشستهام و صدای همهمه کارگران را خوب میشنوم. حس میکنم چند نفرشان درست پشت سر من، آن طرف پنجره ایستادهاند و حرف میزنند. قبل از این که سرم را برگردانم و پشت سرم را نگاه کنم.
به این فکر میکنم که چند کارگر آنجا داخل حیاط به انتظار کار نشستهاند؟ به کلمه کارگران که میرسم باز هم چهره مبهم کارگران ایستاده در حیاط از جلوی چشمانم میگذرد. از آنها همین قدر میدانم که اکثرشان از شهرستان آمدهاند و دنبال کار هستند. عصرها هیچ کس در این شهر شلوغ انتظارشان را نمیکشد و هیچ قابلمهای روی هیچ گازی برای آنها قل نمیزند.
آنها در این شهر غریب هستند درست همانطور که من بین آنها احساس غربت میکردم. نمیدانم اسمش را چه میتوان گذاشت؟ ناچاری؟ بازی روزگار؟ دربهدری؟ بیچارگی؟ هر چه هست آنها حالا اینجا هستند. در شهر من. مهمانان ناخواندهای که به قلب شهر پناه میآورند تا شاید در هیاهوی این شهر شلوغ نانی حلال برای سفرههای بیرنگشان پیدا کنند. نمیدانم چند چشم به دستان زمخت آنها دوخته شده تا پر شوند از کار و خالی شوند از بیکاری. فقط همین قدر میدانم که حالا که اینجا هستند، شهر من سایبانی برای بیپناهیشان شده تا زیر این سایه جمع شوند و سامان یابند.
کاش امروز سرکار بروم
نگاه 3: خانه کارگران فصلی حالا برایم آشناتر شده. مسوول مرکز ساماندهی کارگران فصلی هم داخل میآید و پشت میزش مینشیند.
تعدادی از کارگرانی که در حیاط ایستادهاند، از پنجره دفتر سرک میکشند و تعدادی هم پشت در دفتر تجمع کردهاند.
مسوول مرکز بیرون میرود تا از آنها بخواهد به نوبت داخل بیایند و صحبتهایشان را مطرح کنند. وقتی برمیگردد، مرد قد بلندی را با خود به دفتر میآورد و از او میخواهد که روی صندلی بنشیند. او اما همچنان ایستاده و سرش را آنقدر پایین گرفته که چهرهاش دیده نمیشود.
مسوول مرکز دوباره میگوید: بفرما بنشین.
وقتی مینشیند، اسمش را میپرسم. با صدایی که به سختی شنیده میشود، نامش را میگوید؛ اما صدایش آنقدر ضعیف است که متوجه نمیشوم. از او میخواهم بلندتر صحبت کند. کمی بلندتر از قبل میگوید... فرشاد هستم.
همچنان سرش پایین است و به سختی حرف میزند. در چهرهاش احساس نارضایتی موج میزند. اما میگوید، من از وضعیتم راضی هستم.
بعد با همان صدایی که برای شنیدنش باید سراپا گوش شوی ادامه میدهد: اهل کردستان هستم. 34 سال دارم و از اردیبهشت پارسال برای کار به تهران آمدهام.
وقتی سنش را میگوید، چشمهایم از تعجب گرد میشود. نمیدانم خطهای عمیق چهرهاش را باور کنم یا حرفش را. چین و چروکهای صورتش و سپیدی موهایش چیز دیگری میگویند و زبانش چیز دیگری.
34 ساله است اما اگر قرار بود خودم حدس بزنم میگفتم 55 ساله است.
میگوید: روزها اینجا میآیم و شبها به گرم خانههای شهرداری میروم. جایی را برای خواب ندارم و کرایه مسافرخانه هم هر شب 20 هزار تومان است. هر روزی که کار گیر بیاورم و درآمد داشته باشم، شب را در مسافرخانه میخوابم اما اگر کار نباشد و درآمدی نداشته باشم شبها به گرمخانه میروم.
نگاهش میکنم. یک پیراهن زرشکی پوشیده. پلکهایش را به سختی باز نگه داشته. یک جفت کتانی سفید کهنه به پا کرده و آنقدر بیحوصله بوده که پشت یک لنگه از کفشهایش را تا کرده و لنگه بعدی را درست پوشیده و بندهایش را هم بسته. یک کیسه کهنه در دستش است که داخل آن یک فلاکس چای و کمی لباس گذاشته. میپرسم، چند وقت است سرکار نرفتهای؟ میگوید: چهار- پنج ماه است که حتی یک روز هم کار گیرم نیامده. هر روز صبح اینجا میآیم و تا عصر منتظر میمانم شاید یک نفر سراغم بیاید و من را برای کار ببرد اما عصر که میشود ناامید و سرگشته از این در بیرون میروم و دنبال جایی برای خواب میگردم. اگر هوا خوب باشد شبها در پارک میخوابم و اگر هوا سرد باشد به گرمخانه میروم. روزهایم همینطور میگذرد و هر روز فقط یک آرزو دارم... کاش امروز سرکار بروم!
نیست... کار نیست
نگاه 4: اکثر کارگرانی که در حیاط جمع شدهاند کارشان نانوایی است. البته تک و توک کارگران ساختمانی هم بین آنها دیده میشود. مسوول مرکز ساماندهی کارگران میگوید: روال کار به این صورت است که نانواییهای تهران هر زمانی که به نانوا احتیاج داشته باشند به اینجا مراجعه میکنند و کار میگیرند. البته یکی دو تا از کارگران قدیمی هستند که نقش واسطه بین کارگران و نانواها را بازی میکنند. به این صورت که نانواها با آن واسطهها تماس میگیرند و واسطهها کارگر مناسب را به نانوا معرفی میکنند و یک درصدی را به صورت پورسانت از نانوا دریافت میکنند.
او ادامه میدهد: «اینجا ما یک آقا حجت داریم که کارگری نمیکند و کارش واسطهگری بین کارگر و کارفرماست. الان صدایش میکنم که به دفتر بیاید». او بیرون میرود و چند دقیقه بعد با یک پیرمرد وارد میشود.
از چهره پیرمرد پیداست که روزگار پرزحمتی را پشت سر گذاشته. او میگوید، من حجت شریفی هستم 76 سال دارم و دیگر توان کارگری ندارم. اما اینجا میآیم تا کارگران را به نانواها و کافرماها معرفی کنم.
آقا حجت ادامه میدهد: «من شاطر بربری بودم. آن زمانی که تنور را با نفت سیاه روشن میکردند شاطری میکردم اما چشمهایم در اثر ایستادن مداوم جلوی تنور آسیب دید و با بالا رفتن سنم دیگر نتوانستم کار کنم. البته من بیمه بودم و الان 750 تومان حقوق بازنشستگی میگیرم. شاید اوضاعم از این کارگرهایی که بیرون ایستادهاند بهتر به نظر برسد چون حداقل یک درآمد ثابت دارم اما با این درآمد و چند سر عائله گذران زندگی واقعا کار سختی است. به همین دلیل هر روز صبح اینجا میآیم تا شاید یک کارفرما یا صاحب نانوایی تماس بگیرد و کارگر بخواهد و یک کاری نصیب این کارگرها شود و یک پورسانت ناچیز نصیب من! اما کو کار؟ الان مدتهاست که یک تماس هم نداشتهام. هیچکس کارگر نمیخواهد. این کارگرها بیکار هستند و هیچ پورسانتی هم نصیب من نمیشود.» هنوز حرفهای آقا حجت تمام نشده که یکی از کارگران وارد میشود و بیمقدمه میگوید: من براتعلی هستم. باور کنید من طی یک ماه گذشته فقط یک روز رفتم سرکار. 4 تا بچه دارم و یکی از فرزندانم بیمار است. شما بگویید با یک روز کار در ماه آن هم با درآمد کارگری چطور شکم زن و بچهام را سیر کنم؟ اصلا شکم زن و بچهام هیچ! اجارهخانه را از کجا بیاورم؟ به خدا قسم ما با یارانه امرار معاش میکنیم. من سه تا بچه مدرسهای دارم. خدا شاهد است حاضرم هر کاری باشد انجام دهم اما جلوی زن و بچهام سرافکنده نباشم. اما نیست... کار نیست. همه کارفرماها کارگران افغانی را سرکار میبرند، هیچکس سراغ کارگر ایرانی نمیآید... شما بگویید کارگر بیچاره ایرانی چه کار کند؟
من دیگر نمیتوانم کار کنم
نگاه 5: کارگران که تا چند لحظه پیش با تردید کنار دفتر جمع شده بودند حالا که همکارانشان را در حال حرف زدن دیدهاند، جسارت بیشتری پیدا کرده و وارد دفتر شدهاند. حالا داخل دفتر غلغله شده. حجت شریفی از آنها میخواهد که بیرون بایستند و به نوبت وارد شوند اما آنها همچنان ایستادهاند تا حرفهایشان را بزنند.
همهمه نمیکنند و نوبت را به خوبی رعایت میکنند. آقا محب علی دلش آنقدر پر است که وقت را از دست نمیدهد و میگوید: «من 52 سال دارم اما زندگیام بیسر و سامان است. با این سن و سالم فقط 8 سال سابقه بیمه دارم. قبلا نانوا بودم اما دستم لای دستگاه ماند و انگشتانم قطع شد.» بعد دست راستش را بالا میآورد و جای خالی انگشتانش را نشانم میدهد و میگوید: «اهل زنجان هستم. تا همین چند وقت پیش سه تا از دخترهایم را شوهر دادهام و هنوز که هنوز است به خاطر تهیه جهیزیه آنها مقروضم! یک پسر کوچک هم دارم که همراه مادرش در یک خانه مستاجری در زنجان زندگی میکند و منتظر است تا من برایش خرجی بفرستم. اما کارم کجا بود که خرجی داشته باشم برایشان بفرستم. 30 سال در نانوایی کار کردم اما بیمه نداشتم. حالا که هم دستم ناقص شده هم مهرههای کمرم آسیب دیده دلم میخواهد بیمه از کار افتادگی شامل حالم شود. باور کنید من دیگر توان کار کردن ندارم. یکی از دخترهایم هم جدیدا متوجه شده شوهرش معتاد است. او هم به خانه من برگشته و خرج او هم افتاده گردن من. این اوضاع زندگی من است. نه کار هست و نه من توان کار کردن را دارم!»
حرفهای او که تمام میشود علی آقا شروع به صحبت کردن میکند و میگوید «من متولد 1346 هستم. ساکن تهران هستم و یک خانه اجارهای در پاسگاه نعمتآباد دارم. از 6 ماه پیش تا حالا بیکارم و نتوانستهام کار پیدا کنم.»
او کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «شما بیا جیبهای من را بگرد اگر یک 500 تومانی در جیب من پیدا کردی. باور کنید مدتهاست هیچ پولی در جیبهای من پیدا نمیشود. کارگر بیکار پولش کجاست آخر؟!»
آقا حسین هم نفر بعدی است که شروع به حرف زدن میکند و میگوید: «من سواد خواندن و نوشتن دارم. اهل زنجان هستم و شغلم نانوایی بوده. قبلا اعتیاد داشتم اما الان 9 سال است که ترک کردهام. راستش را بخواهید حالا که ترک کردهام کمی هم ترس دارم که مبادا با کارگرانی که اعتیاد دارند دمخور شوم و دوباره شروع کنم. این همه فکر و خیال و بیکاری و بیپولی ناخودآگاه آدم را به سمت مواد میکشاند اما من 3 تا بچه دارم و به خاطر آنها هم که شده دلم میخواهد شرافتمندانه کار کنم و پول حلال برای زن و بچهام ببرم. اما چه بگویم از بیکاری که امانم را بریده.»
روزی صد بار آرزوی مرگ میکنم
نگاه 6: حالا نوبت آقا رضا است که حرفهایش را بزند. او هم مثل بقیه کارگرها نانواست و اهل زنجان. 47 ساله است و پدر 4 فرزند. او صحبتهایش را این طور آغاز میکند: «کدام انسان را دیدهای که روزی صد بار آرزوی مرگ کند؟ من آدمی هستم که هر روز از خدا مرگم را میخواهم، میدانی چرا؟ چون دستم خالی است. چون شرمنده بچههایم هستم. اینجا زیر این سقف یک عالمه پدر هستند که از پدر بودن شرم دارند چون دستشان خالی است. چون روی برگشتن به خانههایشان را ندارند. چون آواره تهران شدهاند. ما کارگریم. کسی هست از ما بپرسد روزگارتان را چطور میگذرانید؟ کسی هست بپرسد آهای نانواها چرا شما پول خرید نان خالی را ندارید؟ من به کی بگویم که بعد عید یک ذره پنیر پیدا نکردهام بگذارم لای نانم. من حق دارم آرزوی مرگ بکنم؟ آدمی که در هفته نتواند یک وعده هم غذای گرم بخورد برای چه باید زنده باشد؟ مردی که عرضه کار ندارد، توان اداره کردن خانوادهاش را ندارد، توان پرداخت اجاره خانهاش را ندارد چرا باید زنده باشد؟» آقا رضا که حالا اشک در چشمانش جمع شده و صدایش میلرزد، ادامه میدهد: «خیلی وقت است نتوانستهام برای فرزندانم یک کیلو میوه بخرم. باور کنید حاضرم هر کاری انجام دهم. حاضرم دستشوییهای مردم را با دست تمیز کنم اما دست خالی به خانه نروم. زن و بچهام که با من تماس میگیرند، فقط یک سوال دارند، کار پیدا کردی؟ این سوال هر روزشان است و جواب هر روز من هم فقط یک کلمه است «نه»!
او میگوید: «من زمان جنگ در خط مقدم جبهه جنگیدم و حالا هیچکس نیست بپرسد، آقا رضا حالت چطور است؟ کسی نیست بپرسد شبهایی که پول مسافرخانه نداری کجا میخوابی؟ کسی نیست بپرسد یادت هست آخرین بار کی گوشت خریدی؟» آقا رضا اشکهایش را جمع میکند تا روی گونههایش جاری نشود، کمی مکث میکند و خودش را جمع و جور میکند و ادامه میدهد: به بزرگی خدا قسم یادم نیست آخرین باری که برای خانهام گوشت خریدم کی بود.
بعد لبخند تلخی میزند و میگوید: «به قیافه من نگاه کن! آنقدر بیخوابی کشیدهام و غذای درست و حسابی نخوردهام که پای چشمهایم حسابی گود افتاده و لاغر و تکیده شدهام. شما باشی تصور نمیکنی که من معتاد هستم؟ خب کارفرمای بیچاره هم حق دارد کارگر تر و تمیز و تنومند به کار بگیرد. ما را با این قیافههای درب و داغان کسی به کار نمیگیرد... غصه زنده بودنم یک درد است؛ شبها هم از غصه اینکه اگر سرم را زمین بگذارم زن و بچهام چه خواهند کرد خوابم نمیبرد. باور کنید ما چیز زیادی نمیخواهیم، ما ایرانی هستیم. دلمان میخواهد در مملکت خودمان کار کنیم و پول حلال به دست آوریم. همانطور که افغانیها کار میکنند.»
دلم میخواهد برای پسرم یک رو روئک بخرم
نگاه 7: رده سنی کارگرانی که زیر سقف این مرکز جمع میشوند، از 18-17 سال شروع میشود تا بالای 60 سال.
آقا مرتضی کارگر 26 سالهای است که بین کارگران منتظر کار بر خورده. او ساکن تهران است و یک پسر 8 ماهه به نام محمدطاها دارد. میگوید 3 ماه است که بیکارم، با این حال هر روز به اینجا میآیم و تمام امیدم این است که کار پیدا کنم.
سر و وضع مرتضی با بقیه کارگران فرق دارد. لباسهای مرتب و ظاهر آراستهاش او را از سایر کارگران متمایز کرده. غیر از ظاهر مرتب و موجه آقا مرتضی، برق امیدی که در چشمانش موج میزند حاکی از این است که او تسلیم بیکاری نخواهد شد.
خودش میگوید: «زندگی من و همسرم خلاصه شده در یک سوال تکراری که هر روز بین ما رد و بدل میشود... امروز چه خبر؟ کار پیدا کردی و جواب... خبری نیست. نه امروز هم نشد. انشاءالله فردا!»
آقا مرتضی ادامه میدهد: «همسر من خیلی خانم است. هیچ وقت اعتراض نمیکند. من فکر میکنم او قبل از ازدواج با من خیلی خوشبختتر بود.در دانشگاه درس میخواند و کارهای هنری انجام میداد اما از وقتی به خانه من آمده تمام روزهایش شده انتظار کشیدن برای روزی که من کار پیدا کنم. زندگی ما در بلاتکلیفی میگذرد. بلاتکلیفی بین روزهایی که میآیند و میروند و من فقط وعده میدهم که امروز دیگر کار پیدا خواهم کرد.»
او میگوید: خدا را شکر که ما کارگران بیکار حداقل مرکز ساماندهی را داریم که صبح به صبح از خانه بیرون بزنیم و اینجا بیاییم. درست است که روزهایمان اینجا به بطالت میگذرد اما اگر اینجا هم نبود این کارگران ناچار بودند در خانههایشان بمانند و با این اعصاب خردی که دارند هر روز در خانههایشان جنگ و دعوا راه میافتاد. اما حالا حداقل کارگران بیکار دل خوشند به اینکه یک جایی دارند که متعلق به خودشان است و کسی از آنجا بیرونشان نخواهد کرد.» او در ادامه حرفهایش میگوید: «باور کنید ما توقع زیادی نداریم. یک کارگر غیر از یک کار حلال چیزی نمیخواهد. این روزها در کشور ما حتی یک افغانی بیکار دیده نمیشود. در عوض اکثر کارگران ایرانی بیکار هستند. خود من فقط یک چیز از زندگی میخواهم و آن این است که عصرها که به خانه میروم یک لیوان چای با اعصاب راحت بخورم. یک لیوان چای که دغدغه کار فردا، اجارهخانه ماه بعد، آینده محمدطاها، چاشنیاش نباشد.
خانم من هم جوان است دلش میخواهد گاهی او را به گردش ببرم اما من حتی کرایه ماشین ندارم که بخواهم او را بیرون ببرم. به همین دلیل طفلک مدام در خانه است و چشمانتظار آمدن من که شاید با دست پر به خانه بروم اما افسوس که هر روز با ناامیدی و خجالت زنگ خانه را میزنم و با شرم وارد خانه میشوم. آخرین باری که با خانمم به تفریح رفتیم اوایل ازدواجمان بود که یکی دو بار با هم به سینما رفتیم.»
آقا مرتضی میگوید: «الان دیگر برای خودم چیزی نمیخواهم. تمام زندگی من، محمدطاهاست. دلم نمیخواهد او مثل من شود و فردا که رفت مدرسه به خاطر بیپولی من پیش همکلاسیهایش تحقیر شود. اما همین حالا اگر 400-300 هزار تومان داشته باشم اولین کاری که میکنم برای محمدطاها یک رو روئک میخرم تا لذت راه رفتن را تجربه کند. این تمام آرزوی من است. یک پدر بیکار!.