رمان «جنایت و مکافات» قرائتی نخبگانی از وضعیتی است که همواره انسان در طول تاریخ با آن دست به گریبان است. انتخاب، آزادی عمل و مسئولیت اجتماعی برای انسانی فکور و دغدغهمند که راه نجات خود و جامعه پیرامونش را در دو راهی پایبندی به اخلاق و اصول اثبات شده انسانی و تدوین نظریاتی جدید مبتنی بر فهم و ادراک تجربهگرای خود جستجو میکند.
رمان «جنایت و مکافات» قرائتی نخبگانی از وضعیتی است که همواره انسان در طول تاریخ با آن دست به گریبان است. انتخاب، آزادی عمل و مسئولیت اجتماعی برای انسانی فکور و دغدغهمند که راه نجات خود و جامعه پیرامونش را در دو راهی پایبندی به اخلاق و اصول اثبات شده انسانی و تدوین نظریاتی جدید مبتنی بر فهم و ادراک تجربهگرای خود جستجو میکند.
راسکولنیکف دانشجوی انصرافی فقیری است که در مسیر ۷۰۶ قدمی خانه پیرزن نزولخوار رویای ناپلئون شدن را در سر میپروراند. او قتلی را رقم میزند که از میان خطوط کتابها و تحت تاثیر نظریات فلسفی او به وقوع میپیوندد. شبه قهرمانی عملگراست که میخواهد یک تنه دست به نجات بشریت بزند. اما مکافات جنایتی که مرتکب شده لحظهای او را رها نمیکند.
در اجرای نمایش «جنایت و مکافات»، با متنی غیر تئاتری روبرو میشویم که قرار است در دو ساعت و بیست دقیقه لرزیدن بابک حمیدیان روی صحنه، اثری جهانی و متنی همواره زنده را بی اعتبار شده و فاقد اهمیت کند. در اینجا با راسکولنیکفی که ناپلئون وار براساس نظریهای که بازجو آن را فلسفی میخواند قصد نجات بشر را دارد مواجه نیستیم، بلکه با حمیدیانی روبرو هستیم که در تمام صحنههای نمایش به شکلی اگزجره، هیستریک و ناآرام است. در حالیکه «جنایت و مکافات» انبوهی از وضعیتهای روحی مختلف را در خود جای داده است.
راسکولنیکف معتقد است اشخاص غیرعادی و نخبه حق هر نوع جنایت را دارند در صورتی که هدفشان نجات بشر باشد. او در پاسخ به سوال بازجو که میپرسد: «چطور میشود موقع اغتشاش عادیها را از غیرعادیها تشخیص داد؟» جوابی قانع کننده نمیدهد و این اغتشاش ذهنی اوست که درواقع مرز میان او و یک فرد عادی را در ذهنش مخدوش کرده و دست به جنایتی میزند که نسبتی با نجات بشر برقرار نمیکند. او در جایی از رمان پس از ارتکاب به جنایت به خود میگوید: من هم میتوانستم مانند دوستم به تدریس بپردازم و اموراتم را بگذرانم.
اما در نمایش ثروتی اساسا درکی از شخصیت اصلی و دغدغههای او ندارد. راسکولنیکف نمایش، موجودی روانپریش است که در هنگام بیان نطقهای فلسفی چنان میلرزد که گویی بیش از اینکه اعتقادی به نظریه خود داشته باشد، از آن شرمسار است. هنگام تایپ آن، در بیان علت قتل به سوفیا و دونیا و هنگام بازجویی، او مفلوکی قابل ترحم و سست عقیده است که از سر اتفاقی ناخواسته دست به جنایت زده. در حالیکه در رمان اعتقاد به عقیدهاش مهمترین ویژگی شخصیتی اوست. او به سبب شرایط اجتماعی نابهسامان پیرامون خود و ناخودآگاه ناآرامش که ریشه در کودکی او دارد، به نظم موجود اعتراض میکند. او به چالش کشیدن جامعه نابرابر را در عملگرایی دیوانهوار خود جستجو میکند نه در میان مقالات و کتابهای دانشگاهی. او به مرحلهای از عصیان میرسد که قصد اثبات نظریه خود را در عمل دارد. و حتی بارها درخصوص قتل پیرزن میگوید: من مجرم هستم؟ او یک نزولخوار بیرحم بود که میخواست اموالش را با خود به گور ببرد.
داستایفسکی در رمان «جنایت و مکافات» تنها با خلق شخصیت راسکولنیکف به بررسی تفکرات مارکسیستی، اگزیستانسیالیستی، تفکرات روانشناختی فرویدی و عقاید مسیحیت میپردازد. در میان تمام تفکرات، او علیرغم به چالش کشیدن اعتقادات مذهبی سوفیا و تقید او به خواندن دعا و انجیل، در نهایت پس از ارتکاب جرم در فواصل مختلف از شخصیتهایی که گمان میبرد انسانهای پاک و رنج دیده هستند، طلب دعا میکند. در بدترین شرایط روحی، آنچه آرامش میکند طلب دعاست. او برای رهایی از رنج جرمی که مرتکب شده نیز دست به اعتراف میزند. عملی که برای پاک شدن از گناهان در مسیحیت مطرح است. او برای سوفیا اعتراف میکند. کسی که دائم دعا میخواند و صلیب به گردن دارد. در انتها نیز با به دوش کشیدن رنج بسیاری که انسانهای بزرگ بر دوش مسئولیت اجتماعی خود دارند، با اعتراف کردن مسیر دیگری در ادامه زندگیاش را انتخاب میکند.
اما نمایش بیش از آنکه تناقضات ذهنی قاتل را در مواجهه با علت رنج انسان، دلیل وجود خدا، توجیه وسیله برای هدف، خون ریختن قهرمانان تاریخی و... را بیان کند، خود درگیر تناقضات آشکاری است که با ترکیبی از سلبریتیهای مخاطبپسند و نمایش تجمل روی صحنه، برای نشان دادن فقر و گرسنگی و بدبختی شخصیتها برای طبقهای متمول، توهمی از تئاتر را ارائه میدهد که در آن اندیشهای برای سرگرم شدن مخاطب به تمسخر گرفته میشود.
در چندین موقعیت تکاندهنده رمان که دراماتیزه نشده، مفاهیمی عمیق و فلسفی را از اعتبار ساقط کرده است. مخاطب درگیر رنج و آلام شخصیتها نمیشود و کارتارسیس رخ نمیدهد. صحنه قتل پیرزن و خواهرش، صحنهای که راسکولنیکف برای سوفیا اعتراف کرده و به او سجده میکند، صحنهای که مارمالادف کشته میشود و... که هر کدام برای یک متن نمایشی کفایت است، به اتفاقاتی پیش پا افتاده و کم اهمیت تبدیل میشود. نمایش به حدی شتابزده از این نقاط عطف رمان عبور میکند که امکان برقراری ارتباط و تبادل حسی را حتی برای بازیگران روی صحنه نیز ایجاد نمیکند تا در ادامه بتواند حسی به مخاطب القا کرده باشد.
با توجه به امکانات نمایشی تالار وحدت، در طراحی صحنه علیرغم پردههای متعدد نمایشی، دکور تا انتها تغییر نمیکند و بازیگران در طول نمایش میان سه طبقهای که در میان آن درختی تنومند قرار گرفته و به سه قسمت تقسیم شده در حال رفت و آمد هستند. میزانسن محدود و کم کارکرد آن امکان ترسیم فضایی که نمایش در آن رخ میدهد را ندارد. به مانند داستانخوانی از زبان شخصیتها بسیاری از موقعیتهای جغرافیایی تعریف میشود. شخصیتها مدام از سنپترزبورگی صحبت میکنند که مقابل چشمانشان قرار دارد اما مخاطب باید با خیال، توصیفات دم دستی و ناقص شخصیتها فضای جو حاکم بر شرایط زندگی آنها را تخیل کند. در رمان دنیایی بدون ترحم، امید، عدالت و مملو از فقر و فساد و رنج پیش روی شخصیتها است. دنیایی که در فضای نمایش درکی از آن وجود ندارد. صحنهای که راسکولنیکف جواهرات پیرزن را پنهان میکند، تلاش مادر و خواهرش برای گذراندن زندگی و مسیری که به سن پترزبورگ میرسند. صحنهای که کاترینا همسر مارمالادوف برای خرید نانی با دو دختر کوچکش در شهر مجبور به رقصیدن میکند و... هیچ تغییری در میزانسن، صحنه، دکور و فضای عمومی شهر محل وقوع اتفاقات داده نمیشود.
آنچه در تالار وحدت به عنوان «جنایت و مکافات» اجرا میشود بیشتر نمایشی با موضوع آسیبهای اجتماعی به نظر میآید که این روزها مد شده است. فروکاهیدن رمانی فلسفی از کلاسیکهای جهان به نمایش آسیبهای اجتماعی الکلیسم، روسپیگری، فقر و... تباه کردن اندیشههای انسانی داستایفسکی و ساده گرفتن اجرای تئاتر با مضامین آسیبهای اجتماعی است.
رویا سلیمی