; ?>; ?> مردم سالاری آنلاين - یادی از سراینده‌ی "از خونِ جوانانِ وطن" - نسخه قابل چاپ

کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

به مناسبتِ هشتادوپنجمین سالمرگِ عارفِ قزوینی

یادی از سراینده‌ی "از خونِ جوانانِ وطن"

2 بهمن 1397 ساعت 6:40

میرزا ابوالقاسم عارف قزوینی ـ شاعر، موسیقی‌دان، آهنگساز، آوازخوان و کنشگرِ سیاسی ـ ۸۵ سالِ پیش، در دومِ بهمن‌ماهِ ۱۳۱۲ درگذشت.


میرزا ابوالقاسم عارف قزوینی ـ شاعر، موسیقی‌دان، آهنگساز، آوازخوان و کنشگرِ سیاسی ـ ۸۵ سالِ پیش، در دومِ بهمن‌ماهِ ۱۳۱۲ درگذشت.
به گزارشِ «مردم‌سالاری آنلاین»، شاید پربیراه نباشد که بگوییم، از مشروطه به این‌سو، هیچ موسیقی‌دان و آوازخوانی به اندازه‌ی او در رخدادهای سیاسیِ روزگارش چنین آگاهانه و کنشگرانه نقش بازی نکرده است. او که سخت دلبسته‌ی ایران بود و آرزویی جز سرفرازی و احیای مَجد و شکوهِ از دست ‌رفته‌ی آن نداشت بدل به نمادِ هنریِ جنبشِ آزادی‌خواهیِ ایرانیان، از مشروطه تا به امروز، گشته است.
عارف خود نیز بدین جایگاهش آگاه بود و در نامه‌ای به یکی از هواخواهانش، محمدرضا هزار، نوشت: «من یک آدمِ بی‌انصافِ خودستایی نیستم؛ ولی بدانید من که زود می‌میرم؛ اما مادرِ ایران قرنها مانند من پسری به وجود نخواهد آورد؛ زیرا طبیعت چهار پنچ چیز تنها به من داده که یحتمل در گذشته و آینده، همه‌ی آنها را به یک نفر نداده و نخواهد داد. خیلی به ندرت واقع می‌شود که یک نفر هم استادِ موسیقی باشد، هم خواننده‌ای بی‌نظیر، هم اول آهنگساز، یعنی مبتکر در آهنگ، هم شعرساز و هم گذشته از همه‌ی اینها به قدری علاقه‌مند به وطنش باشد که جانِ خود را در راهِ آن اینطور تمام کند؛ بدون اینکه به قدرِ سرِ مویی آرزوی مقام و مرتبه‌ای را داشته باشد.» (۱۳۳۷: ۴۵۶)
 
عارفِ تصنیف‌ساز، بانگِ رسای آزادیِ ایران
هرچند سنت و ریشه‌های تصنیف‌سازی به گذشته‌های بسیار دورِ ایران‌زمین می‌رسد و در تاریخِ معاصرِ ایران نیز میرزا علی‌اکبر شیدا تصنیف‌سازیِ عاشقانه را پیش از عارف آغاز کرده بود، ولی بیراه نیست که عارف را آغازگرِ گونه‌ای دیگر از تصنیف‌سازی در ایران بدانیم که پیشینه‌ای پیش از او ندارد.
تصنیفهای عارف در پیشبردِ آرمانهای جنبشِ مشروطه، گسترشِ روحِ میهن‌پرستی، آزادگی و آزادیخواهی در میانِ ایرانیان نقشی سزاوار داشت. او هنگامی آغاز به این کار کرد که به گفته‌ی خودش: «وقتی که من شروع به تصنیف ساختن و سرودهای ملی و وطنی کردم، مردم خیال می‌کردند که باید تصنیف برای ... ببری‌‌خان، گربه‌ی شاهِ شهید، ... گفته شود.» (۱۳۳۷: ۳۳۵)
ایران، هر چند، دارای درازترین پیشینه‌ی تمدنیِ پیوسته در جهان و مردمانش نیز در دورانِ پیشامدرن برخوردار از بینشی کهن از آگاهیِ ملی و میهن‌پرستی بوده‌اند، با این حال با رِخوتِ رُخ داده در دورانِ قاجار، این معناهای کهن رنگ باخته بودند و در دوره‌ای که عارف به ساختِ چنین ترانه‌هایی دست یازید، به گفته‌ی خودش: «وقتی تصنیفِ وطنی ساخته‌ام که ایرانی از ۱۰ هزار نفر، یک نفرش نمی‌دانست وطن یعنی چه. تنها تصور می‌کردند، وطن شهر یا دهی است که انسان در آنجا زاییده شده باشد.» (۱۳۳۷: ۳۳۸)
یکی از برجسته‌ترین تصنیفهای عارف که خودِ او و خوانندگانی نامدار پس از او بارها و بارها خوانده‌اند و کمتر ایرانی‌ای است که آن را نشنیده باشد تصنیفِ «از خونِ جوانانِ وطن» است. عارف آن را در دوره‌ی دومِ مجلسِ شورای ملی که در آبانِ ۱۲۸۸ گشایش یافت، ساخته و در آوازِ دشتی خوانده است.
این ترانه‌ی ساده و مردمی که عارف آن را در ستایشِ جوانانی سروده است که جانِ خود را پیشکشِ میهنشان کرده‌اند، با گذشتِ دهه‌ها، هنوز شورانگیز و رزم‌آورانه است و مهرِ ایرانیان را به میهنشان و همچنین خشمشان را از ستمکاران می‌جنباند و خروش و هیجان می‌آفریند و ولوله برپا می‌دارد.
در سالهای پایانیِ قاجار عارف توانست کنسرتهایی برگزار کند که از آن میان در ۱۲۹۳، هنگامی که ناصرالملک سررشته‌دار بود، عارف برای یاری رساندن به راه‌اندازیِ «مدرسه‌ی احمدیه» نمایشی برپا کرد و در آن غزلهایی چون «زاهدانِ ریایی، واعظانِ دروغی» و «بیداریِ دشمن، غفلتِ دوست» را خواند که دشمنیهای بسیاری را بر او برانگیخت و پس از پایانِ نمایش نیز گویا به اشاره‌ی «محمدولی‌ خان سپهدار» چنان کتکی به عارف زدند که تا دو ماه در رختخواب بستری شد.
عارف همچنین در کنسرتِ ۱۴ آبان‌ماه ۱۲۹۴ در «تیاترِ باقراُف» که آن را می‌توان از نخستین کنسرتهای ایرانی برشمرد، غزلِ «لباس مرگ» را در ابوعطا خواند که در آن از دست‌اندازیِ بیگانگان و ستمِ دولتیان و بیچارگیِ ایرانیان و دست روی دست گذاشتنِ «مجلس شورا» و خرابیِ «عدلیه» شکوه سر داد. «زاهد و باده» را نیز در نکوهشِ زاهدانِ ریایی در این کنسرت خواند.

پس از اینها نیز عارف کنسرتهای پرشماری در جای‌جایِ ایران برپا داشت و در آنها آوازِ میهن‌پرستی و آزادی‌خواهی سر داد.
در میانه‌ی جنگِ جهانیِ نخست، برخی از مردانِ سیاستِ آن روزِ ایران که عارف نیز در میانِ آنان بود، از تهران به قم و اصفهان و اراک و سپس کرمانشاهان رفتند و در آنجا گاردِ ملی را پی ریختند و «دولتِ موقتیِ مهاجرین» را به رهبریِ «رضاقلی نظام‌السلطنه مافی» در برابرِ روس و انگلیس بنیاد گذاشتند که پس از اُفتادن بغداد به ناچار راهیِ استانبول شدند. در همان استانبول بود که خیالهای شومِ عثمانیان درباره‌ی آذربایجان بر عارف عیان شد. آنان می‌خواستند با دروغ‌بافی درباره‌ی تاریخ و فرهنگ و زبانِ آذربایجانیان، آذربایجان را جدا از ایران و آذربایجانیان را نیز جدا از دیگر ایرانیان بنمایانند. بسیاری از ایرانیان به ویژه خودِ آذربایجانیان که در این هنگام در استانبول بودند، به این دروغ‌پردازیهای ترک‌گرایان پاسخهایی درخور دادند و عارف نیز در تصنیفی شورانگیز که «با چه شورها که من به پا زِ شاهناز می‌کنم» می‌آغازد، به این سخنان پاسخ داد.
پس از جنگِ جهانیِ نخست، عارف که مهرِ ایران و عشق به سرفرازی و یکپارچگی و آزادیِ آن از دستِ بیگانگان وجودش را آکنده و در این راه، دل به کلنل محمدتقی خان پسیان بسته و با کشته شدن او، نومیدی هستی‌اش را در‌نوردیده بود، با برآمدن سردارسپه در کارزارِ سیاست ایران روزنه‌های امیدش برای به بار نشستنِ آرمانهای مشروطه گشوده ‌شد و دل به راهِ او بست؛ لیک به تخت نشستنِ رضاشاه همزمان شد با از دست دادن صدایش؛ پس از همه‌چیز و همه‌کس کناره گرفت و انزوایی خودخواسته پیشه کرد و حتی در سالِ ۱۳۰۸ که پارسیانِ هند نماینده‌ای نزدِ عارف فرستادند و از او خواهش کردند به هند آید، عارف که گویا دوری از ایران را برنمی‌تافت، این پیشنهاد را نپذیرفت.
برخی به نادرست گفته‌اند که عارف، در سالهای واپسینِ زندگانی‌اش، به تبعید به همدان رفته؛ اما راستی آن است که او هیچ‌گاه در تبعید نبوده است.
عارف در پاسخ به نامه‌ی دوستش، هزار، در واپسین روزهای بهمن ۱۳۱۰، پرده از رازی برداشت که چراییِ گوشه‌گیری و همدان‌نشینیِ او را بیش از پیش نمایاند: «پنج سالِ پیش، وقتی که سینه‌ی ذیقیمتِ من گرفت که هنوز هم گرفته است (غریب‌تر از همه اینکه طوری گرفته است که گویی از مادر بدونِ داشتنِ آواز زاییده شده‌ام) بعد از توقفِ ۹-۸ ماه در بروگرد با سابقه‌ی دوستی‌ای که در همدان با دکتر بدیع (بدیع‌الحکمای سابق) داشتم، تپش قلب و کسالتهای دیگر هم باعث شد که موقتاً برای معالجه به همدان آمده تا بعد ببینم چه پیش خواهد آمد.» (۱۳۳۷: ۴۶۹)
پزشکِ عارف، دکتر بدیع، در نامه‌ای به هزار آخرین روزهای عارف را چنین قلمی کرده است: «عارف، آزاد و سراپا پاک و بی‌آلایش، از چندی قبل ... از همه کس و هر چیز کناره‌گیری نموده، در گوشه‌ای با کمالِ سختی، ولی شرافتمندانه به سر می‌برد ... البته اینگونه زندگانی روز به روز از قوتِ بدنی او می‌کاست ... چند مرتبه به مالاریای سختی هم مبتلا، ضعف، ناتوانی، افکارِ پریشان و آزردگیهای مادی و معنوی دست به دست هم داده، او را از پا درآورد. آنچه در قوه‌ی بنده بود، با یکی دو نفر از همکارانِ محترم، در معالجه‌اش کوشیده، دریغ و غفلتی نشد؛ اما درمانِ دردهای او غیرِ ممکن بود. از اوایلِ دی‌ماه حالاتِ معظم‌الیه روز به روز بدتر شد. آنچه تدبیر به عمل آمد بی‌فایده، فقط نگهداری از او می‌شد ... در تاریخِ بیستمِ دی، حالتِ او کاملاً یأس‌آور بود؛ یعنی علائمِ مرگ آشکار گردید. چون بعضی دوستان او از تهران تلگرافاً وعده‌ی آمدن و زیارتِ ایشان را داده بودند و آن مرحوم فوق‌العاده انتظارِ دیدار ایشان را داشت با تدابیرِ ممکنه تا دومِ بهمن ۱۳۱۲ از او نگهداری شد ... در مدتِ ۱۰ روزِ آخر، .... چندین نفر دیگر از اشخاص محترمِ همدان، اغلب بلکه دائم، در خدمتِ عارف نشسته بودند. خودِ بنده و معاونم نیز در خدمتگزاری و پرستاری تا ساعتِ آخر مشغول بودیم. حواس و افکارش بجا بود؛ ابداً تغییری پیدا نکرد. مانندِ شمعی که تا آخردمی که فتیله‌اش روغن دارد می‌سوزد، عارف هم تا آن دمِ آخر که می‌سوخت، حواسش بجا بود.
دومِ بهمن، ساعتِ ۱۲، روحِ او به عالمِ بالا پرواز نمود و به زحماتِ زندگیِ او خاتمه داده شد. جنازه‌ی عارف را در صندوقی قشنگ که قبلاً تهیه شده بود، گذاشته با دسته‌های گل که از طرفِ عمومِ دوستان رویِ صندوق ریختند، صبحِ یکشنبه، در حالی که حکومتِ جلیله، عمومِ رؤسای محترمِ اداراتِ دولتی و عده‌ای از تجار در تشییعِ جنازه حاضر بودند به بقعه‌ی بوعلی سینا برده، امانت گذاردیم تا بعد که خیابانِ پهلوی از جنبِ بقعه‌ی مزبور خواهد گذشت و باغچه‌ای در آنجا احداث خواهد شد، بارگاهی در آنجا به نامِ عارف ساخته، دفنش کنند. اثاثیه‌اش که متعلق به دوستان بود، کسی پس نگرفت. همه را فروختیم. ۱۰۰ تومانی شد به جیران کلفت او دادیم.» (۱۳۳۷: ۴-۶۰۳)
احمد کسروی که در میانِ شاعرانِ کهن تنها به فردوسی و از هم‌روزگارانش تنها به عارف قزوینی دلبستگی داشت، پس از درگذشتِ عارف در یادداشتی نوشت:
«هفته‌ی گذشته، مردی از جهان درگذشت. عارف قزوینی، شاعرِ معروف در دوره‌ی مشروطه بدرود زندگی گفت. عارف نقصهایی داشت كه بهانه به دستِ عیبجویان داده بود؛ ولی در ۶ سال پیش كه من او را شناختم مردی دیدم آزاده و یكرنگ، غیرتمند و دلیر. عارف ارجی به مال و توانگری نمی‌گذاشت و سختی را بر خود هموار كرده، منت از كسی نمی‌پذیرفت. هرگز دروغ نمی‌گفت و هیچگاه نادرستی نمی‌كرد. از دورویی سخت بركنار بود و آنچه در دل داشت همان را بر زبان می‌راند. هر كه را به نیكی می‌شناخت به هواخواهی او برمی‌خاست و هر كه را بد می‌دانست دشمنی فرو نمی‌گذاشت. آنچه را كه روا شمرده می‌كرد از كسی پوشیده نمی‌داشت و آنچه را نیكو باور می‌كرد از كسی نكوهش گوش نمی‌داد. اینها خوبیهای برگزیده‌ای است كه در كمتر كسی می‌توان سراغ گرفت. زبانِ عارف بی‌دین بود؛ ولی آدابِ دین همان است كه او داشت. ... در پاكی و پیراستگیِ عارف همان بس كه همكارانِ او در آن هرج‌ومرجِ مشروطه توانگری اندوختند و هر یكی امروز آسایش برای خود دارد؛ ولی عارف با همه‌ی تقدمی كه بر دیگران داشت از آن بازار تهیدست درآمد و با آن سختی سالهای آخرِ عمر خود را بسر داد. خدا روانِ او را شاد گرداناد.»
 
گفتاوردها از کتابِ: عارف قزوینی، میرزا ابوالقاسم (1337)؛ کلیّاتِ دیوانِ شادروان میرزا ابوالقاسم عارف قزوینی؛ به کوششِ عبدالرحمان سیف آزاد؛ چاپِ سوم؛ تهران: چاپِ تابان.
 
گزارش از: مسعود لقمان
 


کد مطلب: 101492

آدرس مطلب :
https://www.mardomsalari.ir/report/101492/یادی-سراینده-ی-خون-جوانان-وطن

مردم سالاری آنلاين
  https://www.mardomsalari.ir