حضرت امام خمینی(ره) هم ولایت عرفانی را در آثار خودشان مطرح کرده اند و هم ولایت فقهی را مطرح کرده اند و در هر دو باب تالیف مستقلی دارند. قهرا این سوال مطرح خواهد شد که ولایت فقهی با ولایت عرفانی چه ارتباطی پیدا می کند؟ و آیا هر کسی که دارای منصب ولایت فقهی است آیا پشتوانه ای از ولایت عرفانی نیز دارد یا ندارد؟
حضرت امام خمینی(ره) هم ولایت عرفانی را در آثار خودشان مطرح کرده اند و هم ولایت فقهی را مطرح کرده اند و در هر دو باب تالیف مستقلی دارند. قهرا این سوال مطرح خواهد شد که ولایت فقهی با ولایت عرفانی چه ارتباطی پیدا می کند؟ و آیا هر کسی که دارای منصب ولایت فقهی است آیا پشتوانه ای از ولایت عرفانی نیز دارد یا ندارد؟
ولایت عرفانی
عرفا بحث ولایت را از معنای لغوی خودش آغاز می کنند که ولایت به معنای قرب و نزدیکی است. نزدیکی نیز یک مفهوم دارای اضافه است یعنی نزدیکی نسبت به چه کسی را ولایت می گویند؟ در نزد عرفا ولایت یعنی نزدیکی به حضرت حق و قربت به الله!
این معنا که انسان می تواند به خدا نزدیک شود یک سیر تدریجی در عبودیت و بندگی خدا برای انسان ایجاد می کند و آثار این نزدیکی در شخصیت و رفتار عبد نمایان می شود. تا جایی که کسی که از این ولایت و قربت برخوردار می شود، هم از لحاظ معرفت و هم از لحاظ قدرت، سیطره وجودی پیدا می کند.امام خمینی در کتاب چهل حدیث مرتبه عالی این ولایت را ولایت مطلقه یعنی مقام فیض مقدس دانسته اند ( ص 635) ائمه ع به عنوان صاحبان این ولایت شناخته می شوند و آنها را از اولیاءالله می دانیم. بر اساس دارا بودن همین ولایت وقتی با آنها صحبت می کنیم و مثلا اذن ورود برای وارد شدن به حرم می گیریم« اشهد انک تسمع کلامی و ترد جوابی» می گوییم من شهادت می دهم که سخن مرا می شنوی و سلام مرا پاسخ می دهی. این اعتقادی است که شیعه نسبت به ائمه ع دارد. اگر بخواهیم وسیعتر این موضوع را در منابع شیعی ببینیم مثلا در زیارت جامعه کبیره یا در منابع دیگرِ حدیثی وجود دارد کسی که دارای ولایت است از چنین منزلتی در نزد حق تعالی برخوردار می شود. اگر بحث را از ائمه گسترش داده و به سراغ انبیاء نیز برویم خواهیم دید در قرآن برای انبیاء و اولیاء الهی نیز چنین شأنی دیده می شود. مثلا نسبت به حضرت عیسی آمده که به اذن الله کور را شفا می داد. ابرص را معالجه می کرد. در تعبیر قرآن این افعال به خدا نسبت داده نشده و اینگونه نبوده که خداوند مستقیما این کارها را انجام داد. بلکه این افعال به خود حضرت عیسی بن مریم نسبت داده شده است که او انجام می داد اما به اذن خداوند. یعنی اثر نفس حضرت عیسی تلقی شده است : وابرئ الاکمه و الابرص و احیی الموتی باذن الله
ولایت فقهی
این موضوعی است که در عرفان مطرح می شود و مراتب سلوک الی الله و قرب به خدا و این که انسان تا کجا می تواند به خدا قرب پیدا کند و در هر مرتبه ای چه آثاری برای او وجود دارد. در حالی که در فقه وقتی مسئله ولایت مطرح می شود مسئله تصدی امور غیر و تدبیر امور غیر مطرح است. مثلا در مورد شخصی که سفیه است یا شخص صغیر که مجاز نیست در اموال خودش تصرف نماید، تصرفات او منوط به اشراف کسی مانند پدر یا جد پدری است که بر او ولایت دارد. در این جا مقصود مدیریت مالی نسبت به فرزند است که از مقوله قرب به خداوند نیست. بلکه خداوند این اختیار را برای پدر نسبت به امور فرزند قرار داده است که متصدی امور فرزند خردسال خود باشد. و خلاء موجود در تشخیص و تدبیر او را پر نماید.
این دو قلمرو کاملا متفاوت است. در مسئله ولایت در جامعه یا تصدی امور حکومت از تعبیر ولایت استفاده می شود، از تعبیر امامت استفاده می شود، از تعبیر خلافت استفاده می شود. ولی آنچه که باید مورد توجه قرار گیرد این است که این ولایت و رهبری و کشورداری در جامعه پشتوانه ای از آن ولایت معنوی نیز دارد یا ندارد؟ یعنی کسی که متصدی حکومت است الزاما از آن پشتوانه معنوی در قرب به خدا پیدا کردن برخوردار است یا او انسان عادی است که از جانب خداوند مسئولیتی بر عهده او قرار گرفته است تا بتواند امور جامعه را تدبیر نماید؟ مقصود این است که آیا کسی که در راس حکومت قرار می گیرد یک انسان عادی و متعارف است؟ اگر عادی و متعارف باشد یعنی همان خطاها و اشتباهاتی که از دیگران سر می زند ممکن است از او نیز سر بزند. و همان محدودیتهای فکری که برای دیگران وجود دارد برای او نیز وجود دارد. همان لغزشهایی که ممکن است برای دیگران اتفاق بیفتد برای او نیز ممکن است اتفاق بیفتد و او یک انسان فوق العاده نیست.
یا اینکه کسی که صاحب ولایت می شود و حکومت را به دست می گیرد دارای یک پشتوانه معنوی می شود و دیگر نباید او را به عنوان یک فرد عادی تلقی کرد بلکه دارای قداست و نزاهت و مصونیت می شود و احتمال خطایی که در مورد دیگران است در مورد او وجود ندارد. یعنی او منزه و پاک می شود و دیگر احتمال خطایی درباره او وجود ندارد.
تفاوتهای بین دو نوع ولایت فقهی و عرفانی
در این جا لازم است برخی تفاوتهای بین این دو نوع ولایت که در فرمایشات حضرت امام خمینی نیز آمده است بیان شود.
تفاوت اول
ولایت فقهی جنبه ارزشی ندارد. یعنی اگر کسی به این ولایت برسد منزلت و کمالی کسب نمی کند. یعنی فرد با این نوع ولایت بالا نمی رود، کمال پیدا نمی کند و دارای فضیلت نمی شود. مثلا امروز برای شخصی حکم استانداری یا وزارت امضاء می شود. آیا ایشان امروز نسبت به دیروز کمالات واقعی پیدا می کند؟ پس ولایت فقهی یک امر اعتباری بیش نیست. اما ولایتی که در عرفان و فلسفه آمده کمال است. مثل شخص عالمی که به خاطر علمش دارای کمال است حال رئیس دانشگاه باشد یا نباشد. ریاست او کمال نیست بلکه علم او کمال است. نشستن بر مسند کمالی بر شخص افزون نمی کند.
تفاوت دوم
ولایت فقهی فرد را از حد انسان عادی متعارف بالاتر نمی برد. مثلا مسلم بن عقیل روزی نماینده امام بود و روز قبل از آن نماینده امام نبود. در هر دو زمان او مسلم بن عقیل بوده و تفاوتی نداشته و چیزی درباره شخصیت او عوض نشده است. در نهج البلاغه حضرت خطاب به مالک اشتر تعبیری دارند که فرموده اند: مالک حاجب ها و واسطه ها را کنار بزن و اجازه بده مردم مستقیم با خودت حرف بزنند و درد دل کنند. بعد حضرت در ادامه می فرمایند: انما الوالی بشر یتواری عنه یعنی حاکم بشر است با تمام محدودیتهایی که بشر دارد. و یکی از محدودیتها نیز این است که اگر ارتباط حاکم با مردم کم شود اطلاعات واقعی او از جامعه کم می شود. بعد حضرت می فرمایند در چنین شرایطی حاکم مسائل بزرگ را کوچک و امور کوچک را بزرگ می پندارد و به طور کلی نگاه او متفاوت از واقعیت می شود. پس ولایت فقهی انسان را از متعارف و عادی بودن بالاتر نمی برد.
تفاوت سوم
ولایت فقهی یک امر اعتباری و عقلایی است و امری حقیقی نیست . مانند هر سمت دیگر جعلی و قراردادی است . همانطور که مالکیت اعتباری است .
تفاوت چهارم
ولایت فقهی دارای مراتب نیست. در ولایت عرفانی شخص به تدریج نزدیک و نزدیکتر به خدا می شود و پله پله مسیر را طی می کند از همین جهت ما قائل هستیم که مثلا پیامبر در یک مرتبه از قرب است و امیرالمؤمنین در مرتبه دیگری از قرب است. ولی در ولایت فقهی کسی که در راس جامعه قرار می گیرد بر اساس یک قاعده که همان احکام الهی و مثلا قانون اساسی در جامعه ما باید عمل کند. و در اجرای این مطلب یالاتر و پایین تر بودن تاثیری ندارد.
نظر امام خمینی درباره ولایت
از آنجایی که پایه و اساس این مباحث را در جامعه و نظام ما حضرت امام مطرح نموده است مناسب است تا به آراء ایشان نیز مراجعه شود و از دیدگاههای او نیز مطلع شویم.
ایشان در کتاب ولایت فقیه صفحه 40 می فرماید "اگر شخصیتی با این دو ویژگی (علم و تقوی) وجود داشته باشد همان ولایتی را که رسول اکرم در اداره جامعه داشت، دارا می باشد و باید مردم از او اطاعت کنند. وقتی می گوییم ولایتی را که رسول اکرم و ائمه داشتند بعد از غیبت فقیه عادل دارد برای هیچ کس این توهم پیدا نشود که مقام فقها همان مقام ائمه و رسول اکرم است. زیرا اینجا صحبت از مقام نیست بلکه صحبت از وظیفه است. ولایت یعنی حکومت و اداره کشور و اجرای قوانین شرع مقدس یک وظیفه سنگین و مهم است نه اینکه برای کسی شان و مقام غیر عادی به وجود بیاورد. و او را از حد "انسان عادی" بالاتر ببرد. به عبارت دیگر ولایت در مورد بحث یعنی بحث حکومت و اجرا و اداره بر خلاف تصور خیلی از افراد امتیاز نیست بلکه وظیفه ای خطیر است ولایت فقیه از امور اعتباری عقلایی است، واقعیتی جز جعل ندارد مثل جعل قیّم برای صغار! مثل این است که امام ع کسی را برای حضانت، حکومت یا منصبی از مناصب تعیین کند و از این جهت تفاوتی نیست."
بعد ایشان می فرمایند تفاوتی نیست به این دلیل که اگر پیامبر مثلا در حکم زنا صد تازیانه می زند امیرالمؤمنین نیز باید صد ضربه بزند و فقیه نیز اگر متصدی می شود و قانون خدا را اجرا می کند همین تعداد را باید بزند و این مطلب کم و زیاد بردار نیست. بعد ایشان اضافه می کنند که: "امام بر همه مسلمانان حتی بر امام بعد از خود ولایت دارد.لیکن فقها ولیّ مطلق به این معنا نیستند که بر همه فقهای زمان خود ولایت داشته باشند. و بتوانند فقیه دیگری را عزل یا نصب نمایند."
امام ع ولی مطلق است حتی بر امام بعد از خود. ولی امام خمینی می فرماید فقیه، ولی مطلق نیست که نسبت به سایر فقها ولایت داشته باشد و بتواند ایشان را عزل و نصب کند.
"در این جا مراتب و درجات نیست که یکی در رتبه بالاتر و دیگری در مرتبه پایین تر باشد. یکی والی و دیگری والی تر باشد."
اشکالات موجود در زمان حال
با اندکی دقت متوجه می شویم که امام این موارد را از یکدیگر تفکیک نموده است. ما در زمان خودمان با دو مشکل مواجه هستیم؛ یک مشکل نظری و یک مشکل عملی.
اشکال نظری
مشکل نظری این است که بعضی از افراد این دو بحث را در مقام علمی با یکدیگر خلط نموده اند و فکر کرده اند پایه و اساس ولایت به معنای حکومت و تصدی جامعه همان ولایت عرفانی است. و از آنجا ریشه دارد. البته این افراد را متهم به غرض نمی کنم ولی ایشان دچار اشتباه شده اند و پسندیده بود که ایشان این مباحث را از همین بیانات حضرت امام که این دو نوع ولایت را از هم تفکیک کرده اند و فرمودند در این ولایت فقیه آن سخنان وجود ندارد، استفاده می کردند و به آن مراجعه می کردند.
امام در سالهای آغازین تدریس خود یعنی در سالهای 1318 – 19 شاگردی دارند به نام میرزا عباس خویی که پس از چندی حوزه را رها کرد و تحصیلات دانشگاهی را ادامه داد و به خارج از کشور نیز عزیمت نمود و با نام دکتر عباس زریاب خویی شناخته شد. ایشان مقداری فلسفه نزد امام خوانده بود. ایشان یکی از افرادی است که دچار اشتباه شده و در زندگینامه خود به امام نسبت می دهد که چون امام در وادی عرفان بود همان ولایت عرفانی را وارد فقه کرد. و آنچه که امام در فقه درباره ولایت گفته است ریشه در عرفان دارد بلکه اضافه میکند : "استدلال فقهی که امام در باب ولایت فقیه میکند برای اقناع کسانی است که دلیل از کتاب و سنت میخواهند و گرنه استدلال واقعی و برهانی او مبتنی بر اصول فلسفی و عرفانی است که حکومت را حق حکما میداند " عده ای دیگر نیز دچار چنین اشتباهی شده اند که البته خود آثار امام اگر مورد مطالعه قرار بگیرد این اشتباه را برطرف می کند و معلوم می شود که چنین پنداری صحیح نیست. بله غیر از امام افراد دیگری هستند که چنین اعتقادی دارند که اصالتا شخصی که شان و منزلت ولایت پیدا می کند دارای پشتوانه ولایت عرفانی نیز هست یا اینکه باید باشد. ولی امام این مطلب را نفرموده اند.
مرحوم آیت الله سید محمدحسین حسینی تهرانی که آثار زیادی در باب خداشناسی و معادشناسی و ... دارند از جمله کسانی است که در عصر ما چنین اعتقادی داشت. و معتقد بود که ولایت سیاسی و امور کشور داری حق عرفا است و کسی که آن ولایت معنوی را دارد ولایت سیاسی را نیز پیدا می کند. ایشان کتابی به نام ولایت فقیه دارند که در آن این مطلب را مفصل آورده اند که ولایت فقیه به هر فقیهی نمی رسد بلکه به فقیهی که حظ بالایی از عرفان داشته باشد می رسد. مثلا روایت معروف امام حسین ع "مجاری الامور علی ایدی العلماء بالله الامناء علی حلاله و حرامه" را بیان کرده و گفته است حضرت، علمای بالله را برای مجاری امور معرفی نموده است نه علمای باحکام الله را! و عالم بالله یعنی عارف. این هم یک نظریه است که درستی و نادرستی آن باید در جای خودش مورد بررسی قرار گیرد. ولی هرچه که هست نظر امام خمینی این نیست.
از همین جهت امام در کتاب ولایت فقیه خود همین روایت را نقل کرده و توضیح داده اند که مقصود از علماء بالله همان عالمان دینی است. زیرا این روایت دارای قبل و بعد است و در روایت نسبت به علما مؤاخذه صورت گرفته نه مؤاخذه نسبت به خصوص عرفا و بعد امام فرموده اند که مقصود همان ربانیون و پیشوایان هستند نه اینکه مراد اهل فلسفه و عرفان باشد.( ولایت فقیه ص 110) پس امام این نظریه را نفی می کند.
به هرحال یک بحث، بحث نظری است که باید در جای خودش انجام شود که مفاد ادله ولایت چیست و مقصود از فقیه چه کسی است؟
اشکال عملی
مشکل دوم اشکال عملی است که بیشتر افرادی به آن مبتلا هستند که به این مباحث نیز آشنایی ندارند و اهل چنین مباحث علمی نیستند. ولی در فضای جامعه دنبال این هستند که یک شان و مقام و جایگاه غیر عادی و فوق متعارف جعل کنند و بسازند. در این قسمت بحث مبنایی نیست. زیرا کسی که به ولایت فقیه اعتقاد دارد باید بداند که بالاترین درجه ولایت فقیه که همان ولایت مطلقه فقیه است را امام خمینی مطرح نموده است و امام این دو نوع ولایت را از یکدیگر تفکیک نموده است و فرموده است که ولایت و حکومت فقهی شان غیر عادی به انسان نمی دهد. و ربطی هم جنبه های ولایت معنوی ندارد. ولی این افراد قائل هستند که کسی که به درجه ولایت فقهی می رسد پرده ها از جلوی دیدگانش برداشته می شود و ماوراء را نیز می بیند. و عقل او فوق عقل انسانهای عادی می شود و...
اهداف جریانات عملی
این جریان عملی چند هدف را دنبال می کنند.
هدف اول
هدف اول این است که شان ولی را از شان انسان عادی بالاتر برند و برای او یک نوع قداستی قائل شوند که قهرا فاصله بین امت و امام به وجود بیاید.
امام می فرمود کسی که به ریاست حکومتی می رسد چون این ریاست امر اعتباری است کمالات واقعی انسان را عوض نمی کند و تغییری در نفس او به وجود نمی آید. فهم او همان فهم قبل از ریاست است و درایت او نیز همان درایت است و تقوای او نیز همان تقوا است.
ولی این افراد این مطالب را قبول ندارند. لذا تعبیر مقدس و قداست زیاد به کار برده می شود. این قداست را مطرح می کنند و دنبال آن را می گیرند. و جهت آن هم این است که شخص مصونیت پیدا کند و در هاله ای از نور باشد. در نتیجه اگر کسی هم حرفی بزند به او خواهند گفت تو نمی فهمی و عقلت نمی رسد. ولی فقیه در یک افق و تو در افق دیگری هستی. در نتیجه فاصله در درک و فهم و البته فاصله در همه چیز ایجاد می شود.
نتیجه این نگرش این است که شخص فراتر از مسئولیت قرار می گیرد و نمی توان از او درباره عملکردش سوال کرد. زیرا در مورد شخصی که در افقی بسیار بالاتر است سوال کردن و نظارت کردن معنا ندارد.
هدف دوم
توقع و انتظار دوم ایشان این است که چون آن شخص در رتبه و مقام بالاتر قرار گرفته ما باید نسبت به او تسلیم مطلق باشیم و باید سر بسپاریم.
یک نگاه در این مقوله این است که ما تصور کنیم در مصر زندگی می کنیم و مالک اشتر به عنوان استاندار بر ما حکومت می کند. یک نگاه دیگر این است که ما در کنار امیرالمؤمنین زندگی می کنیم. در چنین حالتی خواهیم گفت حضرت حق مطلق است و خطا و اشتباه در او راه پیدا نمی کند و سوء استفاده از قدرت هم توسط ایشان امکان ندارد. امیرالمؤمنین همان حقیقتی است که خود بیان فرمود که اگر اقالیم سبعه را به من دهند تا پوست جوی را از دهان مورچه ای به ناحق بگیرم محال است چنین کاری کنم.
ولی در زمانی که ارتباط ما با خود حضرت نیست بلکه با مالک اشتر زندگی می کنیم. درست است که او انسان خوبی است و امیرالمرمنین نیز او را تایید نموده است ولی به هرحال او یک انسان است. و ممکن است خیلی افراد مشابه او باشند. امیرالمؤمنین نیز وقتی مالک را به مصر می فرستد در نامه ای که برای مردم مصر می نویسد نمی گوید که از او اطاعت مطلق کنید حضرت می فرماید: " و اطیعوا امره فیما طابق الحق" یعنی ای مردم مادامی که مالک در مسیر حق حرکت می کند از او اطاعت کنید. یعنی خودتان تشخیص دهید که حق چیست و اگر او به خق عمل کرد از او اطاعت کنید. پس در این جا اصلا سخن از اطاعت مطلق نیست.
در وادی عرفان و تصوف اینگونه است که – درست یا غلط - وقتی شخصی را به عنوان مرشد و راهنما پذیرفتند دست در دست او می دهند و چشمان خود را می بندند و هرچه او گفت عمل می کنند. در ولایت معنوی و عرفانی نیز همین مطلب مطرح است.
این مشکل از جایی نشات می گیرد که برخی می خواهند همان رفتار موجود در ولایت عرفانی را در ولایت فقهی پیاده کنند.
جناب خضر به حضرت موسی بن عمران فرمود موسی اگر می خواهی همراه من باشی باید سکوت کنی ولی با این که حضرت موسی دارای علم لدنی بود " و آتیناه من لدنا علما" وقتی خضر کشتی را سوراخ کرد به او اعتراض کرد و خضر قرار بین خودشان را یادآور شد که موسی نباید اعتراض می کرد و سوالی می پرسید. بار دوم و بار سوم که تکرار شد از هم جدا شدند. " انک لن تستطیع معی صبرا" در این ماجرا حق به جانب موسی بود یا حق با خضر بود؟ در سیر و سلوک عرفانی اینطور بیان می شود که کسی که دارای ولایت است از اسرار نیز آگاه است. و نباید از او سوالی کرد. ولی در ولایت فقهی و سیاسی سرّ وجود ندارد چون ارتباطی به شکل ویژه و مخصوص با عالم غیب وجود ندارد. چون فرض بر این است که این مسند دارای کمال نیست.
از همین جهت شهید بزرگوار استاد مطهری می گوید این که سه سوال بود، اگر صدمورد دیگر هم اتفاق می افتاد و خضر کاری را انجام می داد موسی باید سوال می کرد و حق سوال کردن برای موسی وجود داشت. و سوال کردن او کاملا صحیح است، زیرا علیرغم اینکه موسی تابع است و نباید به متبوع اعتراضی کند ولی این عدم اعتراض تا زمانی است که عمل متبوع طبق قاعده باشد. و اگر خلاف قاعده بود باید سوال کند. ولو اینکه عمل خضر در واقع صحیح بوده و موسی هم با شنیدن پاسخها قانع می شود اما در عین حال در آن موقعیت موسی نمی تواند جلوی عقل و فکر خودش را بگیرد.
خلط بین ولایت فقهی و ولایت عرفانی سبب می شود فکر و اندیشه و عقل تخطئه شود و انسداد در عقل به وجود آید و افراد به تسلیم مطلق وادار می شوند. برخی اصطلاحا می گویند ولایت باید تنوری باشد و اگر امام فرمود داخل تنور شو، فرد بدون معطلی وارد تنور شود. آری اگر این حرف صحیح است ولی به شرطی که امام، امام صادق ع باشد که علاوه بر ولایت سیاسی ولایت معنوی را نیز دارا است. و می تواند اراده کند که آتش نسوزاند. بهر حال در مورد ائمه هردو ولایت در یک محل جمع شده اند و می توان در آن این نظریات را مطرح کرد. هر چند ان روایت شیعه تنوری بخصوصه معتبر نیست .
این افراد دوست دارند زیارت جامعه کبیره ای درست کنند و همان فضائل را به شخص غیرمعصوم نسبت دهند و البته این کار صحیح نیست. خدا رحمت کند مرحوم آقای عسگراولادی را که ایشان از زحمت کشان و زجز کشیده های انقلاب بودند. اما نمی توان سخنان ایشان را به عنوان مبانی انقلاب پنداشت. در جایی که افرادی مانند شهید بهشتی و شهید مطهری نظریه پردازی کرده اند که نمی توان مبانی انقلاب را از افرادی مانند مرحوم عسگراولادی گرفت. چند سال پیش ایشان به برخی از آقایان اعتراض کرد که چرا وقتی ولی فقیه موضعی می گیرد شما حرف دیگری می زنید؟ تا اینجای مطلب بنده موافقم و قائل هستم وقتی ولی فقیه دستوری داد باید اجرا شود ولی ایشان برای تایید سخن خود به جملاتی از زیارت جامعه کبیره استناد کرده و گفتند: «فالراغب عنکم مارق و اللازم لکم لاحق و المقصر فی حقکم زاهق والحق معکم و فیکم و الیکم ...» واقعا چنین مطالبی را برای چه کسی می توان گفت؟ کسی که از شما روی برمی گرداند از دین خارج است چون شما ملاک دین هستید. در واقع چه کسی را می توان ملاک دین دانست؟ علی بن ابیطالب ملاک دین است ولی فقها با گرایشات مختلف، مثلا در مشروطه یکی می شود آخوند خراسانی و طرفدار مشروطه و دیگری هم می شود سید محمدکاظم طباطبایی یزدی و مخالف جریان مشروطه، حال چگونه می توان مخالف هر کدام از ایشان را از دین خارج دانست؟ در حالی که تنها دو تشخیص متفاوت اتفاق افتاده است. واقعا نمی توانیم از تعبیراتی شبیه آنچه که در زیارت جامعه آمده است در مسائل سیاسی و اجتماعی استفاده کنیم.
مرحوم عسگراولادی با این تعابیر برای مخالفان با فرمان رهبری استدلال می آورد. بله مخالفت با دستور ولی فقیه جامع الشرایط شرعا حرام است و قانونا اشکال دارد و جرم است سر جای خودش قابل قبول است ولی ربطی به مفاد زیارت جامعه ندارد زیرا کسی از این شئونات برخوردار است که دارای مقام ولایت کبرای الهی باشد مانند امیرالمؤمنین(ع). متاسفانه ما در فضایی قرار گرفته ایم که فضای افراط و تفریط است و همه چیز را برای همه چیز خرج می کنیم.
یک بار نماینده مجلسی می خواست آیه شریفه اطیعوا الله و اطیعو الرسول ... را بر حضرت امام تطبیق دهد که بلافاصله حضرت امام موضع گرفتند و برخورد کردند که اولوا الامر در منطق شیعه تنها امام معصوم است و بس! و فرمودند من که تنها طلبه ای هستم ولی علمای بزرگ هم مصداق اولوا الامر نیستند.
سخن آخر این که ولایت دارای دو قسم عرفانی و فقهی است که تنها در سطح معصومین مرتبط و متلازم هستند ولی در سطح پایین تر این تلازم از بین می رود. ولایت فقهی مبتنی بر فقاهت و عدالت است ولی همانطور که حضرت امام فرمودند: یک امر اعتباری برای اجرای احکام الهی است و باید در حد خودش تعریف شود و مورد دفاع قرار گیرد و توجه داشته باشیم که اگر در ولایت فقیه به سراغ ولایت معنوی برویم شاید در ابتدا به نظر برسد که ولایت فقیه را تقویت نموده ایم ولی در واقع آن را تخریب می کنیم.