در افسانههای یونان قدیم، شخصیتی اسطورهای به نام سیزیف وجود دارد که قهرمانی نیمه انسان- نیمه خدا تلقی میشود. او در قلمرو خدایان مرتکب خطایی شد و خدایان او را به این جریمه محکوم کردند که صخرهی عظیمی را به دوش بگیرد و از کوه بلندی شروع به بالا رفتن کند و این صخره را به بالای کوه برساند و با آن خانهای بسازد.
یک) در افسانههای یونان قدیم، شخصیتی اسطورهای به نام سیزیف وجود دارد که قهرمانی نیمه انسان- نیمه خدا تلقی میشود. او در قلمرو خدایان مرتکب خطایی شد و خدایان او را به این جریمه محکوم کردند که صخرهی عظیمی را به دوش بگیرد و از کوه بلندی شروع به بالا رفتن کند و این صخره را به بالای کوه برساند و با آن خانهای بسازد. او این کار را شروع میکند و نزدیک غروب آفتاب به قلّهی کوه میرسد؛ اما همین که میخواهد صخره را روی قلّه بگذارد، صخره از دست او رها و به پایین پرتاب میشود. او روز دیگر همین کار را تکرار میکند و همان واقعه، دوباره، سرنوشت او میشود. و این کار تا ابد ادامه مییابد.
دو) این افسانه گویی بیان حال بسیاری از ما کارگران است. فرق عمدهی ما با دیگر موجودات این جهان در آین است که گویی آنها با مجموعهای از نیازها و خواستهها به دنیا میآیند که ساخت جهان موافق نیازهای آنهاست و بنابراین، آنها به نیازها و خواستههای خود میرسند اما کارگر تنها موجودی است که مشی طبیعت، ظاهراً، در جهت خلاف خواستههای اوست. کارگران محکومند که همواره برای ارضای نیازها و خواستههای خود تلاش کنند و هیچگاه هم این خواستهها و نیازها ارضا نشوند.
سه) هر کارگری (که خود را تماماً وانداده باشد) در درون خود شدیداً آرزو دارد که کاش سالها زندگی کنم بدون اینکه به گناه آلوده شوم. ولی این کار امکان ندارد. خواست آن در ما هست ولی تحقق آن امکان ندارد. همهی کارگرها خواستار آزادیاند و میگویند: ای کاش میشد ما زندگی آزادانه داشته باشیم و کسی بر ما چنین ناعادلانه فرمان نراند. ما کارگران میخواهیم که خودخواهیمان با دیگر خواهیمان متعارض نشود اما شرایط سخت روزگار چنان است که گویی نمیتوانیم هم خودخواه باشیم و هم دیگر خواه. ما هم خودمان را دوست داریم و هم از رنج همنوعان، رنجور میشویم. اینجاست که مجبوریم دست به انتخاب بزنیم و این انتخاب، انتخاب دردناکی است. میخواهیم هر دو را داشته باشیم اما گویی شدنی نیست. در تلاشیم تا استعدادهایمان را شکوفا کنیم اما ناچاریم برای رفع حداقل نیازهایمان ساعتهای طولانی کار کنیم و دیگر هیچ نیرویی باقی نمیماند. فرق عمدهی ما با دیگر موجودات این است که آنها در جهان غریب نیستند اما ما در جهان غریب هستیم. به این معنا که جهان نسبت به خواستههای ما روی خوش نشان نمیدهد.
چهار) با این همه، شَرَف کارگر به این است که دست به انجام کارهایی بزند که محکوم به شکست هستند. «سیزیف» هم این معنا را میدانست. او هم میدانست که فردا صبح هم مثل روزهای دیگر است، ولی دست بر نمیداشت. شرف انسان به این است که دست به انجام کارهایی بزند که میداند به مقصود نمیرسند. تنها به این دلیل که اهدافش اهداف متعالی و خوبی هستند باز هم آنها را تعقیب کند. کارگری که بگوید چون هر چقدر تلاش کردیم نتوانستیم چند روز متوالی اصیل زندگی کنیم پس دیگر از فردا تصمیمان را کنار میگذاریم، چنین کارگری، دیگر یک کارگر شرافتمند نخواهد بود. انسان تا وقتی انسان است که تصمیم به انجام کارهای نشدنی میگیرد. وگرنه باید بپذیریم که موجودی باشیم که تماماً بازیچهی دست برخی نیروها است.
پنج) چه بسا با خواست امرِ غیرممکن، در نهایت، گویی با یک معجزه ببینیم که سنگ را در جای درست خود نهادهایم و تاریخ گواه این امر است.
شش) مسئلهی حیاتی دیگر این است: در شرایطی که ساختمان و ساختار رابطهی کارگر و کارفرما و دولت دیگر پاسخگوی نیاز جامعهی کارگری نیست، چه اعمالی برای نیروهای بالادستی کارگر "شرافت" میآورد؟
برای یافتن پاسخ به بخشی از یادداشت هگل (فیلسوف آلمانی) خطاب به مردم وورتمبرگ در سال ۱۷۹۸ توجه میکنیم: «این احساس که این ساختمان عظیم، آنگونه که امروزه وجود دارد، نمیتواند تداوم یابد، احساسی فراگیر و ریشهدار است. همچنین این نگرانی نیز نگرانیای فراگیر و همگانی است که ساختمان مزبور ممکن است فرو بریزد و با فروریختنش به همه صدمه بزند. با وجود باور ما به این مسئله، آیا این ترس آنچنان نیرومند میشود که فرصتی برای اتخاذ تصمیم در این خصوص باقی نماند که چهچیز میبایست ساقط شود و چهچیز میبایست حفظ شود؟ چهچیز میبایست بماند و چهچیز میبایست برافتد؟ آیا ما نمیبایست بکوشیم تا خودمان، از پیش، آنچه را که نمیتواند تداوم یابد، رها سازیم و با نگاهی بیطرفانه عاملی را بررسی کنیم که آن را تداومنیافتنی میسازد؟ تنها ملاکِ ما برای چنین داوریای عدالت است، و شهامت اجرای چنین عدالتی تنها نیرویی است که میتواند بهنحوی شرافتمندانه و مسالمتجویانه این ساختمان عظیم و ناپایدار را از میان برداشته و وضعیتی مطمئن و استوار را جایگزین آن کند.
چهقدر کورند آنان که میخواهند باور کنند نهادها، ساختارها و قوانینی که دیگر هیچ تطابقی با آداب و رسوم، نیازها و دیدگاههای بشر ندارند و روح از آنها رخت بربسته است، میتوانند به حیاتشان ادامه دهند، یا کسانی که گمان میکنند آن صورتهایی که احساس و فهم دیگر هیچ رغبتی به آنها ندارند، بهمیزان کافی نیرومند هستند تا برای یک ملت پیوندی پایدار را فراهم آورند.
تمام تلاشهای فخرفروشانه و ناشیانه برای بازسازی اطمینان ازدسترفته نسبت به عناصر قانونی، و تمهیداتی که دیگر هیچکس به آنها باور ندارد، و مخفیکردن گورکنها پشت نقابی از واژگان فاخر و زیبا، نهتنها انگیزهها و اغراض حسابشده آنها را با شرمساری موقتاً مخفی میکند بلکه همچنین راه را بر طغیانی بسیار عظیمتر میگشاید که در آن میل به انتقامْ خود را با نیاز به اصلاح همراه خواهد کرد و توده همواره فریبخورده و همواره سرکوبشده، مجازات ریاکاری و بیصداقتی را تعیین خواهد کرد. اگر آنگاه که زمین در زیر پای ما به لرزه میافتد، هیچ عملی انجام ندهیم، بلکه بهطرزی کورکورانه و سرخوشانه در انتظار فروپاشی ساختمان قدیمیای باشیم که سرشار از شکاف و تا عمق بنیادش پوسیده است، همچون زمانی که اجازه دهیم فردی زیر الوارِ در حال سقوط له شود، نهتنها برخلاف شرافتمندی است، بلکه با خردمندی و دوراندیشی نیز منافات دارد .»(۱)
*پژوهشگر و نویسنده
پی نوشت:
(۱) هگل، گئورگ ویلهلم فریدریش (۱۳۹۱)، دفترهای سیاست مدرن یک: پنج متن سیاسی منتخب از هگل، ترجمهی دکتر محمدمهدی اردبیلی، انتشارات روزبهان