ماسک میزنم. دستکش می پوشم و الکل را بر میدارم. هنوز نمی دانم کجا میخواهم بروم.
مگر چقدر توان داریم؟
الهام امجدیان
20 مهر 1399 ساعت 4:32
ماسک میزنم. دستکش می پوشم و الکل را بر میدارم. هنوز نمی دانم کجا میخواهم بروم.
ماسک میزنم. دستکش می پوشم و الکل را بر میدارم. هنوز نمی دانم کجا میخواهم بروم.
دلم لک زده برای مهمانی و دورهمی. گاهی چشمانم را میبندم و به جاده ها سفر میکنم. رفتن به خانه پدری که عشق و امیدم می دهد و پر انرژی از آنجا بر میگردم برایم آرزو شده ؛ هفته ای یکبار و دوبار کجا و دو سه ماه یکبار کجا.
دلم برای خنده های همسرم و برادرهایش در خانه ی پدرش تنگ شده. دلم برای مدرسه بردن پسرم و منتظرش ماندن در خیابان برای برگرداندنش از مدرسه تنگ شده.
و دلم تنگ شده و تنگ شده و ...
همه ی اینها از ذهنم می گذرد و باز نمی دانم به کجا بروم یا اینکه اصلا اینطور بگویم به کجا می توانم بروم؛ بی دغدغه و عذاب وجدان که مبادا کسی را بیمار کنم هر چند که بیمار نیستم.
از خانه بیرون میزنم و کمی خرید میکنم. همه جا را نگاه میکنم. حتی دلم برای خیابان گردی بی واهمه هم تنگ شده. عده ای ماسک دارند و عده ای هم نه. دوستانم به مهمانی و دورهمی و تولد و مسافرتشان ادامه می دهند. هیچ اتفاقی انگار نیفتاده.
کارگران مشغول کارند و اقتصاد امانشان نمیدهد که ماسک یا الکل بخرند و انگار که از زندگی سیر شده باشند پروتکل های دیگر را هم رعایت نمی کنند. کارفرمایان دنبال انباشت ثروت و تولید ماسک و ژل و الکل هستند . و کارگری که نمی تواند ماسک و الکل برای حفظ جان خودش و خانواده داشته باشد به کیفیت محصولی که تولید می کند اهمیت نمی دهد و این قصه ادامه دارد....
دلم میسوزد. دلم برای خودمان و کشورمان می سوزد.
مگر ما چقدر توان داریم که برای همه چیز باید اول صف باشیم؟ رعایت کنیم؟ به خودمان فشار بیاوریم و استرس و دلتنگی را تحمل کنیم؟ همسرم میگوید اگر امثال ما رعایت نکنیم اوضاع خیلی بد میشود... پس ما چه؟!
رعایت کنیم که وضع از این که هست بدتر نشود. قبول اما شکایتی هم نکنیم که متهم میشویم به دیوانگی و ترسو بودن.
روزگار غریبی است. این روزها تمام امیدم پی دلداریست که من را و ما را نجات دهد از این اوضاع. خدای مهربانی که پیش از این گاهی از او غافل میشدم و چشم به بنده هایش می دوختم و این روزها او را از هر زمانی به خود نزدیکتر میبینم و چشم امیدم به اوست.
در من کوچه ایست
که با تو در آن نگشته ام...
سفری ست
که با تو
هنوز نرفته ام...
روزها و شب هایی ست
که با تو به سر نکرده ام ...
و عاشقانه هاییست
که باتو
هنوز
نگفته ام...
به امید روزی که بلای روزگار رخت از زمین بردارد.
کد مطلب: 137854