1. دکتر اروین یالوم در کتاب «وقتی نیچه گریست» از زبان نیچه به نامهای اشاره میکند که نیچه در بیست و یک سالگی برای خواهرش الیزابت مینویسد. نیچه در آن نامه میگوید: "راه انسانها، از همان ابتدا جدا میشود: افرادی که آرامش و شادی روح را آرزو دارند، ایمان میآورند و سرنوشت را با اشتیاق میپذیرند؛ و افرادی که به دنبال حقیقت میروند، در نتیجه باید از آرامش ذهن دور شوند و زندگی را وقف مطرح کردن پرسشها کنند".
2. مطابق با توصیف نیچه، فلسفه دانشی است برای پرداختن به پرسشهایی که افراد دستۀ دوم، در پیِ یافتن پاسخی برای آنهایند. این دانش، فارغ از هر تعریفی که از آن داشته باشیم، با استفاده از روششناسی عقلانی با مسائلی نظری و عملی سروکار دارد. پرسشهایی همچون: چه چیزی واقعی است؟ چگونه میتوانم از آنچه میدانم مطمئن باشم؟ عدالت چیست؟ زیبایی چیست؟ امر درست برای انجام دادن چیست؟ معنای زندگی چیست؟ و هزاران هزار سؤال دیگر. چنین پرسشهایی دربرگیرندۀ ایدههای مهمی هستند که این ایدهها به طور ویژهای در سرتاسر جهان و برای اغلب مردم معنادارند. به عبارت دیگر، ما به منظور معنادار کردن زندگیمان به ایدههایی همچون عدالت، درستی و نادرستی، زیبایی، معرفت و واقعیت نیازمندیم. اگر نگاهی به متون فلسفی در سرتاسر جهان از زمان باستان تا به امروز بیاندازیم، متوجه خواهیم شد که فلاسفه کسانی هستند که در پی یافتن حقیقت(صدق) یا معنااند.
3. در میان پرسشهای فلسفی بیانشده در بند شمارۀ 2، اگر بخواهیم صرفا به پرسش از معنای زندگی بپردازیم، متعاقبا با پرسشهایی اینچنینی مواجه خواهیم شد: چرا من هستم و چرا باید به این زندگی ادامه بدهم؟ آیا معنای زندگی دارای ذات است و ما میتوانیم به کشف آن بپردازیم(دستۀ اول) و یا اصلا بالذات معنایی در زندگی وجود ندارد؟ حال اگر معنایی ذاتا وجود ندارد، آیا ما میتوانیم خود معنای خویش را در زندگی بسازیم(جعلِ معنا)؟ (دستۀ دوم)
4. سورِن کیرکگور، فیلسوف و بنیانگذار مکتب اگزیستانسیالیسم(متعلق به دستۀ اول)، در اوان جوانی در نامهای به یکی از دوستان خود مینویسد:
”آنچه واقعا نیاز دارم این است که مطمئن شوم چه باید بکنم، نه اینکه چه باید بدانم، الاّ از آن جهت که مقدم بر هر عملی باید چیزهایی را بدانیم. مسئله این است که تقدیر خود را بفهمم و ببینم خدا واقعا از من میخواهد چه کنم؛ مهمترین کار یافتن حقیقتی است که برای من حقیقت باشد، باید در جستوجوی معنی و فکری باشم که دلم میخواهد برای آن زندگی کنم و بمیرم.“
در حقیقت، این فیلسوف دانمارکی بر این باور بود که زندگی دارای معنایی ذاتی است و او باید همچون سقراط زمانۀ خود به جستوجوی این معنا بپردازد؛ معنایی که محض خاطر آن بخواهد زندگی کند و بمیرد.
5. اگر از پاسخ فیلسوفان دستۀ اول- که بر این باور هستند که معنایی ذاتا در جهان وجود دارد و انسان میتواند در جهت کشف آن، زندگی خود را معنادار سازد- بگذریم، در ادامه به شرح کوتاهی دربارۀ پرسشها و دغدغههای وجودی دستۀ دوم خواهم پرداخت.
6. در روانشناسی، «مدل پویای کارکرد روانی» یک فرد، مدلی است که فرض را بر وجود نیروهای متعارض درون فرد میگذارد و اندیشه، احساس و رفتار فرد را چه سازگار یافته باشد و چه بیمارگونه، نتیجۀ این نیروهای متعارض میداند. در این حوزه برای «مدل پویای کارکرد روانی» هر فرد از اصطلاح روانپویهشناسی نیز استفاده میشود. در حقیقت، فروید بر این باور بود که این نیروها در سطوح مختلفی از آگاهی انسان قرار دارند و بعضی خودآگاه و بعضی کاملا ناخودآگاهند. بنابراین، روانپویهشناسی هر فرد، شامل نیروها، انگیزهها و ترسهای ناخودآگاه و خودآگاهی است که درونش به کنش مشغول هستند و اندیشه، احساس و رفتار انسان نتیجۀ این کنشهاست. (اروین یالوم، رواندرمانی اگزیستانسیل)
7. در روانپویهشناسی اگزیستانسیل تعارض فوق از مواجۀ میان فرد با مسلمات هستی به وجود میآید. مسلمات هستی، دلواپسیهای قطعی و مسلمی هستند که بخش گریزناپذیری از هستی انسان در جهاناند. اگر بخواهیم به ماهیت این دلواپسیهای غایی پی ببریم باید در سکوت و تنهایی و رها از روزمرگیهایمان به تفکر عمیق بپردازیم و به هستی و موقعیتمان در آن و محدودیتها و امکانتمان در جهان بیاندیشیم. در حقیقت، دلواپسیهای غایی همان دغدغههای اگزیستانسیالیستی و یا وجودیای هستند که به هنگام مشاهدۀ درونی و مواجۀ عمیق با هستی و موقعیت اگزیستانسیلمان، گریبانمان را محکم خواهند گرفت. برای نمونه مرگ، پوچی، آزادی و تنهایی نمونههای بسیار مهمِ دغدغههای وجودی یا دلواپسیهای غایی هستند. در ادامه، به منظور روشنتر کردن موضوع، دلواپسیهای غاییِ انسان در ارتباط با مفاهیم مرگ و پوچی توضیح داده خواهد شد.
8. مرگ روشنترین و مسلمترین دلواپسی غایی است. مرگ یا همان مفهوم زوال برای انسان در هر لحظه یادآور این حقیقت تلخ است که اگرچه اکنون وجود داریم اما روزی خواهد رسید که دیگر وجود نخواهیم داشت و انسان را از این واقعه گریزی نیست. حال، تعارض وجودیای که برای یک فرد به هنگام مواجه با واقعیت مرگ به وجود میآید، عبارتست از تنشی که میان آگاهی از اجتنابناپذیری مرگ و آرزوی ادامۀ زندگی برای او شکل میگیرد.
9. همچنین، اگر باید بمیریم و هدفی از پیشتعیین شده وجود ندارد (عموما مطابق با نگاه اگزیستانسیالیسم بیخدایی و خصوصا ژان پُل سارتر)، پس زندگی چه معنایی دارد؟ آیا ما میتوانیم خود معنای خویش را در زندگی بسازیم؟ آیا چنین معنایی که توسط ما برای زیستنی با معنا شکل میگیرد، توانایی لازم برای تاب آوردن در برابر ناملایمات و دلواپسیهای مسلم هستی را دارد؟ اینها همه پرسشهایی هستند که انسان به هنگام مواجهای عمیق با هستی گرفتار آنها میشود و ناظر بر دلواپسی غایی دیگری با عنوان مفهوم پوچی و یا بیمعنایی است. در نتیجه، تعارض وجودیای که برای فرد به هنگام مواجه با مفهوم پوچی به وجود میآید، تنشی است برای موجودی در جست و جوی معنا که به دورن جهانی خالی از معنا پرتاب شده است. (همان، بخشاول و چهارم)
10. به طور خلاصه، از یک سو، انسان حامل تنشی است میان خود و واقعیت گریزناپذیر مرگ و زوال و از سوی دیگر، گویی او در جست و جوی معنا در جهانی است که خالی از معنایی ذاتی است. به عبارت دیگر، همان انسانی که در جست و جوی معنا لبریز از زندگی شده است (از طریق جعلِ معنا برای خود)، به خالی بودن زندگی از معنایی ذاتی نیز پی برده است. فروغ فرخزاد این تعارض را به زیبایی در شعری از دفتر عصیان توصیف کرده است:
آه ای زندگی منم که هنوز/ با همه پوچی از تو لبریزم/ نه به فکرم که رشته پاره کنم/ نه بر آنم که از تو بگریزم/ ....../ عاشقم، عاشق ستارۀ صبح/ عاشق ابرهای سرگردان/ عاشق روزهای بارانی/ عاشق هرچه نام توست بر آن. (شعر زندگی، دفتر عصیان)
به عبارت بهتر، اگر معنای زندگی را ناظر بر وجود معنایی ذاتی در نهان زندگی بدانیم، پوچ است اما هنگامی که معنای زندگی را ناظر بر معنایی که توسط خودِ ما برای آن ایجاد و جعل میشود دریابیم از زندگی لبریز و عاشق ستارۀ صبح و روزهای بارانی خواهیم شد.
*پژوهشگر فلسفه، دانشگاه بُن