کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

روایت دردناکی از رکسانا و ماندانا

20 آذر 1397 ساعت 12:30

تیره روزی «رکسانا» و« ماندانا» دو دختر جوان معتاد روایت غم انگیزی است؛ از فروش مواد مخدر با موتور و لباس مردانه تا سِرو مشروب در زیر زمین و سفره خانه، چند پرده از این کج روی‌هاست.


تیره روزی «رکسانا» و« ماندانا» دو دختر جوان معتاد روایت غم انگیزی است؛ از فروش مواد مخدر با موتور و لباس مردانه تا سِرو مشروب در زیر زمین و سفره خانه، چند پرده از این کج روی‌هاست.
به گزارش فارس، بلند قد و سبزه روست، مانتویی کِرمی رنگ بر تن دارد و چهره‌اش تابلویی کامل از یک زن معتاد است! با آنکه تنها نوزده بهار را در عمر خود تجربه کرده است اما رنگ و روی پریده و بی رمقش از سالها زندگی در پشت ابرهای تیره روزی و تلخکامی حکایت می‌کند. وقتی لب به سخن می‌گشاید، به راحتی می‌توان حال نزار و حالت درماندگی را در وجودش احساس کنی! نامش «رکسانا» و بچه محله شیر پاستوریزه است. 

*مصرف مواد مخدر از سن ۱۲ سالگی!
وقتی لب به سخن می‌گشاید، انگار که حامل غم و اندوه بزرگی است! آن چنان که با چهره‌ای درهم و بی حال روایت می‌کند: نزد پدر بزرگم بزرگ شده و تک فرزند هستم. از ۱۲ سالگی مواد مخدر مصرف کردم. من با شوهر عمه‌ام که در آن زمان ۳۰ ساله داشت و متأهل بود، مواد مصرف می‌کردم. در آن زمان من با خواهر شوهر عمه‌ام سه نفری مشروب می‌خوردیم؛ البته خانواده من هیچ کدام اهل این کارها نیستند. 
کار با مشروب خوری آن هم در خانه خواهر شوهر عمه‌ام شروع شد. شوهر این خانم نیز با ما دو نفر همراه می‌شد و سه نفری مشروب می‌خوردیم. بار اول مصرف در سن ۱۲ سالگی و در عروسی عمه‌ام اتفاق افتاد. در آن زمان چند نفری در زیر زمینی مشروب خوردیم.
رکسانا در حالی که با فندکی سبز رنگ که در دستش دارد بازی می‌کند، ادامه می‌دهد: در سال ۹۰، یک شب در سن ۱۲ سالگی با شوهر عمه‌ام در یک سفره خانه سنتی بیرون شهر مشروب خوردم. آن شب آنقدر مشروب خورده بودم که متوجه نشدم ساعت چهار صبح است و هنوز به خانه نرفته‌ام! آن شب تا صبح در نمایشگاه بودم و بعد به خانه رفتم. 
مجبور شدیم در آن موقع به نمایشگاه ماشین برادر شوهر عمه‌ام برویم تا صبح شود. من در آن زمان با پدر بزرگم زندگی می‌کردم. پدر بزرگم دو همسر داشت و آنها در دو طبقه خانه زندگی می‌کردند. رابطه من با همسران پدر بزرگم خیلی خوب نبود؛ ضمن اینکه چون من دختری تک فرزند بودم خیلی عزیز دُردانه بوده و کسی خیلی به من گیر نمی‌داد. 

* مصرف شیشه، هروئین و قرص در ۲۴ ساعت
یک روز شوهر عمه‌ام شیشه مصرف می‌کرد و به من نیز تعارف کرد و من هم قبول کردم. من دختری بودم که خیلی کنجکاو بوده و همیشه می‌خواستم بزرگی کنم اما راه آن را نمی‌دانستم! من آن روز در بیست و چهار ساعت، «شیشه»، «هروئین» و «قرص» را امتحان کردم؛ این در حالی بود که من تنها ۱۲ سال داشتم؛ البته از این سن تا سن ۱۴ سالگی اجبار به مصرف نشده بودم و تفننی مواد مصرف می‌کردم،‌ اما بعد از این مدت، اجبار به مصرف شدم و «شیشه» و «هروئین» مصرف کردم.
از رکسانا می‌پرسم مواد مخدر را چطوری تهیه می‌کردی؟ آهی می‌کشد و می‌گوید: من به دلیل همان مصرف مواد مخدر و مشروب از خانواده پدری جدا شدم و پدر بزرگم گفت "از خانه‌ام برو بیرون و با مادرت زندگی کن!"

* مصرف شیشه در سرویس بهداشتی مدرسه 
آخرین بار که من کلاس دوم راهنمایی در مدرسه شیشه مصرف کردم که مدیرمان متوجه شد و من را اخراج کرد. آن روز در سرویس بهداشتی شیشه مصرف می‌کردم که یک دفعه دیدم مدیر مدرسه بالای سرم است.
مادرم زمانی که پدرم را کشتند تنها ۱۷ سال داشت و خانوده‌اش هم قبول نکردند تا مادرم من را نزد خود نگهداری کند و آن زمان مادرم به تهران آمده بود. البته هر وقت تعطیلات عید یا تابستان به منزل اقوام می‌آمد او را می‌دیدم. ابتدا شوهر مادرم موافق حضور من در خانه‌اش بود اما وقتی از کارهایم با خبر شد، قبول نکرد تا من آنجا باشم. مادرم نیز از رفتارهای غیر عادی من فهمید که مواد مصرف می‌کنم و کار من به جایی رسیده بود که من هر روز مواد مصرف می‌کردم. 
مادرم گفت: برو پیش خانواده مادر بزرگت اما من نرفتم؛ به این دلیل که دایی داشتم که خیلی از او می‌ترسیدم و حاضر به رفتن به منزل مادر بزرگم نشدم. من در سن ۱۴ سالگی در تهران خانه مجردی گرفته بودم و مواد مخدر شیشه و هروئین خرید و فروش می‌کردم.

* خانه مجردی و خرید و فروش مواد مخدر
مادرم یک دوره سه ماه من را به کمپ برد اما باز مواد مصرف کردم. وقتی می‌خواستم خانه مجردی بگیرم به پدر بزرگم گفتم پول نیاز دارم و او نیز مقداری پول داد و من دو کوچه پایین تر از مادرم خانه‌ای اجاره کردم. در آن زمان با پسری دوست بودم. پول تهیه مواد را داشتم، چون پدر بزرگم در آن زمان ده میلیون تومان برایم پول فرستاد که چهار میلیون آن را برای خانه دادم و با شش میلیون تومان دیگر مواد خرید و فروش می‌کردم. دوست پسرم کاسب مواد بود و با هم خرید و فروش می‌کردیم. او با شناسنامه خود برای من خانه گرفت. 

*تیپ مردانه و توزیع مواد مخدر با موتور!
به دستان خود که روی آن کلماتی را با خودکار نوشته است، خیره می‌شود و اضافه می‌کند: مواد مخدر را در همان منطقه شیر پاستوریزه می‌فروختم. مادرم تا یک سال از این موضوع خبر نداشت. رفتارم کاملاً فرق کرده بود و پسرانه برخورد می‌کردم، تیپ مردانه می‌زدم و خودم جنس می‌آوردم و با موتور مواد می‌فروختم. من مواد را بسته بندی می‌کردم و مشتریان خودم را داشتم. آنها به من زنگ می‌زدند و مواد را تحویل می‌دادم.

*درآمد روزانه یک میلیون تومانی از فروش مواد مخدر! 
روزی یک میلیون تومان درآمد داشتم و فقط ماهانه ۷۰۰ هزار تومان اجاره خانه می‌دادم. با این همه درآمد هیچی برایم باقی نماند! وقتی مصرف هروئین را شروع کردم همه زندگیم را باختم و پول‌ها تمام شد! در سال ۹۳ و ۹۴ بسته‌های ربعی و گرمی به قیمت هر گرم ۵۰ هزار می‌فروختم. وقتی مصرف هروئین را شروع کردم کم کم دوستانم از من هم جدا شدند و دوست پسرم نیز من را تنها گذاشت. بیمار شدم و پول، خانه و حتی لباس‌های تنم را از دست داده و همه فدای مصرف هروئین شد. درآمد روزانه حاصل از فروش مواد مخدربرای من یک میلیون تومان بود اما وقتی مصرف هروئین را شروع کردم همه زندگی و پول‌هایم را باختم.

* نگهداری هروئین در جیب سگ
بعداز یکسال به کمپ آمدم. در کل، حدود ۱۰ بار به کمپ رفته‌ام. شش ماه پیش نیروی انتظامی در محلمان من را دستگیر کرد. آن زمان سگم همراهم بود و در جیب لباس آن، هفده گرم هروئین بود، هروئین را در فرصتی در جوی آب انداختم. یک شب در کلانتری بازداشت بودم و بعد من را به کمپ آوردند. دوره‌ام که تمام شد از کمپ رفتم اما این بار خودم به کمپ آمدم. اکنون سه ماه اینجا هستم و دیگر نمی‌خواهم از اینجا بروم. هیچ کس از من خبر ندارد که کجا هستم و می‌خواهم همین جا بمانم تا خانواده‌ام برگردند. اینجا کارهایی مثل مسئولیت جلوگیری از فرار افراد و ایجاد اغتشاش را بر عهده دارم.

*فضولی،آزادی و اعتماد زیاد، عامل انجام خلاف‌های مختلف 
وقتی از رکسانا می‌پرسم دلیل این همه خطا آن هم در سن نوزده سالگی چیست، سکوت سنگینی کرده به گوشه‌ای خیره می‌شود و می‌گوید: علت، سرکشی و فضولی زیاد است! دادن آزادی زیاد به من، اعتماد زیاد خانواده، تنهایی و خلأهای عاطفی از دیگر علل این همه خلاف است.البته به من محبت زیادی می‌شد اما هیچ کدام محبت مادر نمی‌شود! 
می‌گویم خب! حالا که به این نتیجه رسیدی برو پیش مادرت و با او زندگی کن! چهرهای درهم به خود می‌گیرد و ادامه می‌دهد: زمان می‌برد تا مادرم به من اعتماد کند!


کد مطلب: 98958

آدرس مطلب :
https://www.mardomsalari.ir/news/98958/روایت-دردناکی-رکسانا-ماندانا

مردم سالاری آنلاين
  https://www.mardomsalari.ir