بیش تر از چهار هفته از اجرای طرح دورهای برخورد با اتباع غیرقانونی در جنوب تهران میگذرد. این طرح با حاشیههایی از جمله گم شدن چند کودک پاکستانی همراه بوده که هنوز حاشیههای آن ادامه دارد
به گزارش مجله فارسپلاس،«مرحوم احمد خمینی وقتی زنده بود حواسش به محرومای دور و بر حرم امام بود. گاهی لباس ساده میپوشید، کلاه پشمی میذاشت و میرفت بینشون. به حرفشون گوش میداد. آخرشم کمکشون میکرد. مثلاً بین همین مهاجرای غیرقانونی پاکستانی.» اینها را یکی از کسانی میگفت که با حاشیهی شهرری و محدودهی پالایشگاه نفت آشنا بود. از آن وقتهایی خاطره میگفت که مهربانتر بودیم. دربارهی یکی از جاهایی که ۱۵۰ هزار تبعهی قانونی و غیرقانونی در آن زندگی میکنند. اتباعی که بیشترشان بیش از سی سال است از شهرها و روستاهای محروم و جنگزدهی افغانستان، پاکستان و بنگلادش به اینجا آمدند و با کمترین امکانات زندگی میکنند. حساب کنید دستمزد مرسومشان برای کار کشاورزی در مزرعهی ذرت بین ۲۰ تا ۲۵ هزار تومان در روز است. از ۷ صبح تا ۶ بعدازظهر. یعنی ساعتی کمتر از ۲ هزار تومان. بعضی وقتها هم پلاستیک و زباله جمع میکنند تا از فروشش شکم زن و بچهشان را سیر کنند. بعضی از بچههاشان سر چهارراهها گدایی میکنند. خانهشان بیشتر شبیه به آغل چهارپایان است. یک چهاردیواری یا چادری به شکل کپر و زاغه و دیگر هیچ. خانهها احتمالاً با زلزلهی دو ریشتری هم بریزند. از آب آشامیدنی بهداشتی، گاز شهری و برق خبری نیست؛ حمام و دستشویی هم بیشتر یک قصه است. بچهها را همانجا جلوی خانهها میشویند و بزرگترها هم برای حمام به شهر میروند. دستشویی یک اتاقک است برای همهی خانوادهها. صاحبکارها هم از این وضع بدشان نمیآید. در سالهای اخیر خیرین برای کمک به اهالی و کودکان، کارهایی کردهاند. حتی بچهها با کمک خیرین مدرسه هم میرفتند. ولی اکثر اقدامات محدود و مقطعی بود و همهی اینها تا چهارشنبه ۱۰ مرداد امسال ادامه داشت. روزی که پلیس با طرح دورهای برخورد با اتباع غیرقانونی با آنها برخورد کرد، تعدادی را دستگیر و خانههایشان را خراب کرد. مهمترین و نگرانکنندهترین بخش ماجرا اما بیتدبیری و گم شدن چند کودک پاکستانی است که با گذشت ۲۰ روز هنوز دوتا از آنها پیدا نشدند و با توجه به تکذیب هر روزهی سازمانها ماجرا به یک تراژدی تبدیل شده است.
الان چند روزه بچهی من گُمه.
«دخترم اسمش معصومهست. مادرشو که گرفتن، زنگ زدم پاکستان نبود... میگه نیست. بچه گُمه... دخترم ۵ سالشه...» دوربین مکث میکند و بعد دوباره پدر معصومه ادامه میدهد: «بچهی ما گم شده. یه دونه بچهی من، دخترم گُمه... ساعت ۴ اومدن سر ما ریختن. ما هم از ترس فرار کردیم. الان چند روزه بچهی من گُمه. من خودم آوارهام اینجا... پلیسم نمیشه بریم. بریم ما رو میگیرن. ما خواهش داریم که یکی یه فکری به حال بچههای گم شدهمون کنه...»
حالا نوبت پدر محسن است که روبهروی دوربین بایستد. «اسم پسرم محسنه. از همون روز که سرمون ریختن نیست. گم شده. شک داشتم که شاید با زنم فرستادنش اونور... پیگیری کردم نبود. اردوگاه هم رفتم اونجا هم نبود. دوتا دیگه از بچههای فامیلم (خواهرزادهم) هم نیستن. چهارشنبه صبح بود، خوابیده بودیم، یهو ریختن سرمون. از سال ۶۹ ما اینجاییم... کسی به ما نگفت برین. اگه به ما اخطار داده بودن ما میرفتیم. ما اینجا کار میکردیم، یه لقمه نون درمیاوردیم. بچههامون گم شدن. چی کار کنیم؟ بچهمون رو پیدا کنن ما میریم ولی بدون بچه کجا بریم؟»
اینها متن ویدئوی کوتاه چند دقیقهایست که یک هفته بعد از حضور پلیس در محل استقرار پاکستانیها در اطراف شهرری، در شبکههای مجازی منتشر شد؛ روایتی که حال و روز خانوادهها را نشان میداد. یک هفته، شده ۲۰روز ولی این دو پدر هنوز فرزندانشان را پیدا نکردهاند و کماکان فرمانداری و پلیس موضوع گم شدن کودکان را تکذیب میکنند و تاکنون اقدام جدی برای پیدا کردنشان صورت نگرفته است. البته پلیس راست میگوید که کسی شکایت نکرده. به پدر بچهها میگوییم چرا شکایت نکردید؟ میگویند «اولش ترسیدیم ولی بعدش وقتی خواستیم شکایت کنیم گفتن از کجا معلوم همچین بچهای داشته باشی اصلاً. بچههای ما شناسنامه نداشتن ولی یک برگه ثبت دهیاری داریم که به دنیا اومدن. ولی همونها رو هم پلیس اون شب برداشت و حالا حاضر نیست بده و میگه فقط لب مرز و بعد از خروج از ایران.»
از دور عمود پرچمی را دیدیم
دلیل مسئولان برای طرح جمعآوری اتباع پاکستانی، از زبان فرماندار شهرری این است که «براساس بررسیهای شبکهی بهداشت تعدادی از این اتباع غیرمجاز به علت رعایت نکردن بهداشت فردی و در دسترس نداشتن آب آشامیدنی سالم به بیماریهای خطرناک و مسری نیز مبتلا بودند. مردم ساکن در مناطق پیرامون زندگی این اتباع غیرمجاز نیز در معرض خطر بودند و همواره به حضور این اتباع در این مکانها اعتراض داشتند.» تا این جای کار از نگاه یک مدیر میتواند منطقی باشد. ولی از لحظهی شروع عملیات، بیتدبیریهایی اتفاق افتاده که ۲۰ روز از آن میگذرد و عموم مردم منتظر روشنگری مسئولان هستند.
راستش بعد از تکذیب پلیس فکر کردیم که ماجرا تمام شده است. ولی با ادامهی حواشی در شبکههای اجتماعی همراه سیدشهاب که سال پیش از همینجا عکاسی کرده بود به منطقه رفتیم. لوکیشن را از دوستی گرفتم که مثل خیلیها نگران شده بود و برای کمک رفته بود آنجا. محل حادثه با بهشت زهرا و حرم امام خیلی فاصله نداشت. از جادهی اصلی وارد جادهی خاکی شدیم که دو طرفش مزرعهی ذرت بود. از دور عمود پرچمی را دیدیم و خانه که چه عرض کنم، بیغولهی خرابشده را شناختیم. همانجایی بود که اولین بار از پدر بچهها فیلم گرفتند و آنها هم از گم شدن بچهشان گفتند. همه چیز روی زمین پخش بود؛ از کارت موتور باطلشده گرفته تا عروسک و دمپایی و چادر مشکی و حتی نسخهی پزشک که نوشته بود «این بچه از لحاظ مالی ضعیف است و تکدیگری میکند.» نزدیک که رسیدیم دیدیم روی پرچم نوشته «یاحسین». پرچمها را برای محرم علم کرده بودند.
بین بقایای خانه و زندگیشان میگشتیم و مبهوت بودیم. همزمان یک نیسان آبی از جاده میگذشت. پیرمرد راننده که دوربین را دست شهاب دید ماشین را نگه داشت. ما را نگاه کرد، انگار که نمایندهی جایی باشیم با طعنه سلام کرد و گفت «پاکستانیا که برگشتن. مگه جمعشون نکرده بودن. این همه سروصدا و لشکرکشی پس واسه چی بود؟» پیرمرد دل خوشی از پاکستانیها نداشت.
کمی آنجا چرخیدیم و کسی را برای حرف زدن پیدا نکردیم. دوباره سوار شدیم و جلو رفتیم. جادهی خاکی سنگلاختر میشد. دست راست جاده جایی شبیه زاغهها بود. جلوی در یکی از زاغهها نگه داشتیم. یک دختر پاکستانی جلوی در بود. ما را که دید فرار کرد. بعدش پدرش آمد و همراه پدر کل خانواده آمدند. حال و احوال کردیم. از برخورد با پاکستانیها پرسیدیم. گفتند «بیخبریم. ما فرار کردیم وگرنه ما رو هم میگرفتن.» دوربین عکاسی کمکم اعتماد آورد. اولش میگفتند اطلاعی نداریم. بعد سر درددلشان باز شد. یکی از مردها ماجرای آن روز را تعریف کرد. آخرش گفت «قفل صندوقهای ما رو شکستن، هرچی داشتیم با خودشون بردن، گفت «میخوای نشونتون بدم؟» از خداخواسته گفتیم «آره.»
وارد خانه شدیم که یک دالان داشت. یک مرد جوان و همسرش هم اضافه شدند. ایرانیتر بودند. توی اتاق عکس تمثال امام رضا و امام حسین بود. عکس مشهدی هم گرفته بودند. اتفاقاً با میدان آزادی هم عکس داشتند. شهاب وارد خانه شد تا عکس بگیرد. پسر جوان اما شروع کرد با من حرف زدن که چه بلاهایی سرشان آمده. خودش کار کشاورزی نمیکرد، توی پاسداران در یک شیرینیفروشی کار میکرد. میگفت «امروز از بس اعصابم خرد بود که نشد برم سر کار. شب اول که برگشتیم میترسیدیم. از روز دوم که رسانهها اومدن اوضاع بهتر شد و برامون غذا اوردن و هی پرسوجو کردن. حتی پلیس. اتفاقاً همین امروز صبح هم اومده بودن پرسوجو که محسن پیدا شده یا نه.» همزمان پسر دیگری را نشانمان داد که پیراهن تنش نبود. گفت «این مسعوده. برادر محسن که گم شده. با پدرش اینجا مونده.» پیشنهاد کردیم بچه را ببرد با بقیهی بچهها بازی کند تا غصه نخورد. میگفت «اون شب صاحب ملک رو خبر کردیم. خودش رو رسوند. آدم گردنکلفتیه. نذاشت خونهی ما رو خراب کنند.» نمیدانم راست میگفت یا نه ولی بچههای خیریه از صاحب باغی میگفتند که جلوی لودر دراز کشیده تا آنجا را خراب نکنند. عدهای هم انگار میخواستند شکایت کنند که چرا اتاقکهای توی زمین ما را خراب کردید.
چیز زیادی به محرم نمانده. اکثر پاکستانیها شیعه بودند و خودشان را برای عزاداری آماده میکردند. حتی میگفتند توی وسایلی که بردهاند دیگ و گاز هم بوده. پلیس فقط چیزهایی که به نظرش مهم و قیمتی بود جمع کرده و برده تا لب مرز تحویل دهد. خردهریزهای بیارزش مانده بودند زیر آوار. مثلاً همین عروسکی که شلوار سبز تنش بود و پیراهن روشنش جوری این چند روز خاک خورده بود که رنگش برگشته بود. همچین عروسکی به چه درد میخورد که بخواهند برش دارند؟
از باقر که پسر جوانی بود پرسیدم «سفارت پاکستان کاری نکرده؟» گفت «نه.» دربارهی بچهها پرسیدم. گفت «از اون ۷ تا گمشده، ۵ تا پیدا شدن. مام اعلام کردیم پیدا شدن وگرنه کسی دنبالشون نبود.» اسماعیل، پدر کودک گمشده هم کمکم از وسط ذرتها پیدایش شد. معلوم بود حال و حوصله ندارد. شاکی بود. همان لباسی تنش بود که توی فیلم پوشیده بود. میگفت از دو هفته پیش تا امروز فقط همین لباس را دارد. همهی زار و زندگیاش زیر آوار مانده بود که یا معتادها برده بودند یا به زودی میبردند. این مدت به زمینش سر میزد و آبیاری میکرد. غمش هم کهنه شده بود. همان حرفهای توی فیلم را تکرار میکرد.
حرفها که تمام شد دوباره سوار ماشین شدیم تا به نقاط دیگری که خانهشان خراب شده سر بزنیم. رفتیم جایی به نام اسماعیلآباد. اینجا به معنای واقعی کلمه خانهها را خراب کرده بودند. جوری که نمیتوانستیم جای خانهها را تشخیص بدهیم. یک چوپان افغانستانی آن نزدیکیها گوسفندانش را میچراند. آدرس پرسیدیم که نشانمان داد. از آن شب گفت که خودش توی گاوداری بوده. میگفت «سربازا از روی دیوار اومدن توی گاوداری. پشت در که رسیدن، در خونه رو زدن. پرسیدن پاکستانی هستی یا افغانی؟ گفتم افغانی. یکیشون گفت از ۱ تا ۱۰ بشمار. شمردم. بعد ولم کرد.» انگار از ۱تا ۱۰ شمردن یک جور ترفند باشد برای تشخیص افغانستانی از پاکستانی.
سیدشهاب که سال پیش برای عکاسی به اینجا آمده بود، همه چیز برایش هم آشنا بود و هم نبود. به محل که رسیدیم یکی یکی خاطرههای پارسال یادش آمد. بکگراند مخازن پالایشگاه نفت تهران هم گواهی میداد اینجا را قبلاً دیده اما آن موقع تعدادی اتاق و چهاردیواری سرپا بودند که حالا دیگر اثری ازشان نبود جز تلی از آجر و خاک و خاکستر و سنگ. شهاب میگفت «باورم نمیشد اینجا همونجا باشه. خوب که دقت کردم برام آشناتر اومد. دنبال رد و نشونی بودم. چرخیدم و چرخیدم تا رنگ صورتی توجهم رو جلب کرد، جلوتر رفتم. بدنم یخ کرد. بالاخره یه چیز آشنا پیدا کردم. دوتا کیف بچگونهی صورتی و آبی، یه عروسک، دفتر مشق و نقاشی. اینا رو خوب یادمه. پارسال آذر ماه اومده بودیم اینجا. بستهی مواد غذایی و لباس و لوازم تحریر برای بچهها اورده بودیم. بچهها با ذوق و شوق اطراف ماشینم حلقه زدند. با اون لهجهی شیرین بلوچ و پاکستانی میگفتند عمو چی برام آوردی؟ دوچرخه میخری برام؟ میشه یه کاری کنی بتونم برم مدرسه؟... به همون بچه و خواهرش کیف مدرسه دادم.» حالا که شهاب این کیفها و عروسک و دفترها را زمینافتاده و پر از خاک و سنگریزه میدید، یادآوری صدای شادی کودکان پاکستانی رهایش نمیکرد. ناخودآگاه تصاویر قبلی را میگذاشت کنار چیزی که حالا میدید. میگفت «تصورش هم دردآوره که اون شب و روز چطور به بچههای بیگناه حمله کردند، ترسوندنشون، بعضیا رو دستگیر کردن، بعضیا بین بوتهها و مزارع ذرت آواره شدن، بعضی هم که همراه مادرای دلنگران ناپدید شدن.»
مگر اینکه جایی مثل هلال احمر به کمک بیاید
حتی اگر استدلال وزارت کشور و نیروی انتظامی را برای برخورد با پاکستانیها بپذیریم، باز هم پافشاری آنها بر اینکه طرحشان هیچ نقطه ضعفی نداشته و اینکه حاضر نیستند برای یافتن این کودکان کاری کنند، عجیب است. اگر حرف پدران این دو کودک حتی یک درصد هم درست باشد، با یک ماجرای شرمآور مواجهایم. بعضی از کارشناسان معتقدند پاکسازی محلات در حوزهی انسانی و اجتماعی، طرحی محکوم به شکست است. اجرای طرح ضربتی، تکرار تجارب ناموفق قبلی است. طرحی که مشابه آن در سال گذشته با عنوان «طرح ضربتی ساماندهی کودکان کار و خیابان» انجام شد و کاستیها و آسیبهای فراوانی داشت.
با پدر محسن که حرف میزدیم، آن یکی پسرش با بچههای فامیل در استخری که از آب مزرعه درست شده بود، شنا میکرد. پسر روی چمنها لیز میخورد و خودش را پرتاپ میکرد زمین. بازی جذابی بود. از پدری که خیره شده بود به بازی بچهها، وضعیت گمشدهها را پرسیدیم. گفت احتمال دارد به روستاهای نزدیک پیش یک خانوادهی پاکستانی رفته باشند که آنها هم اکثراً از ترس جایشان را عوض میکنند یا ممکن است با گروهی دیگر در کمپ قاطی شده باشند. حتی ممکن است گشت بهزیستی گرفته باشدشان و احتمال آخر اینکه لابهلای ساقههای ذرت مانده باشند. منظورش ساقههای دو و نیم متری بود که به دلیل کشت غرقابی جستجو در آن تقریباً ناممکن است. مگر اینکه جایی مثل هلال احمر به کمک بیاید. تازه اگر سگهای ولگرد منطقه را کنار بگذاریم.
دوباره سوار ماشین شدیم که برگردیم. هر کس توی حال خودش بود. با هم حرف نمیزدیم. راننده با اعصابخردی گفت «ضعیفکشی تو ایران باب شده.» هیچ کدام پی حرفش را نگرفتیم.
توضیح: پیگیری این ماجرا ادامه دارد و اگر منابع مطلع، اطلاعات دیگری از این ماجرا دارند قابل انتشار خواهد بود.
حامد هادیان
الان چند روزه بچهی من گُمه.
«دخترم اسمش معصومهست. مادرشو که گرفتن، زنگ زدم پاکستان نبود... میگه نیست. بچه گُمه... دخترم ۵ سالشه...» دوربین مکث میکند و بعد دوباره پدر معصومه ادامه میدهد: «بچهی ما گم شده. یه دونه بچهی من، دخترم گُمه... ساعت ۴ اومدن سر ما ریختن. ما هم از ترس فرار کردیم. الان چند روزه بچهی من گُمه. من خودم آوارهام اینجا... پلیسم نمیشه بریم. بریم ما رو میگیرن. ما خواهش داریم که یکی یه فکری به حال بچههای گم شدهمون کنه...»
حالا نوبت پدر محسن است که روبهروی دوربین بایستد. «اسم پسرم محسنه. از همون روز که سرمون ریختن نیست. گم شده. شک داشتم که شاید با زنم فرستادنش اونور... پیگیری کردم نبود. اردوگاه هم رفتم اونجا هم نبود. دوتا دیگه از بچههای فامیلم (خواهرزادهم) هم نیستن. چهارشنبه صبح بود، خوابیده بودیم، یهو ریختن سرمون. از سال ۶۹ ما اینجاییم... کسی به ما نگفت برین. اگه به ما اخطار داده بودن ما میرفتیم. ما اینجا کار میکردیم، یه لقمه نون درمیاوردیم. بچههامون گم شدن. چی کار کنیم؟ بچهمون رو پیدا کنن ما میریم ولی بدون بچه کجا بریم؟»
اینها متن ویدئوی کوتاه چند دقیقهایست که یک هفته بعد از حضور پلیس در محل استقرار پاکستانیها در اطراف شهرری، در شبکههای مجازی منتشر شد؛ روایتی که حال و روز خانوادهها را نشان میداد. یک هفته، شده ۲۰روز ولی این دو پدر هنوز فرزندانشان را پیدا نکردهاند و کماکان فرمانداری و پلیس موضوع گم شدن کودکان را تکذیب میکنند و تاکنون اقدام جدی برای پیدا کردنشان صورت نگرفته است. البته پلیس راست میگوید که کسی شکایت نکرده. به پدر بچهها میگوییم چرا شکایت نکردید؟ میگویند «اولش ترسیدیم ولی بعدش وقتی خواستیم شکایت کنیم گفتن از کجا معلوم همچین بچهای داشته باشی اصلاً. بچههای ما شناسنامه نداشتن ولی یک برگه ثبت دهیاری داریم که به دنیا اومدن. ولی همونها رو هم پلیس اون شب برداشت و حالا حاضر نیست بده و میگه فقط لب مرز و بعد از خروج از ایران.»
از دور عمود پرچمی را دیدیم
دلیل مسئولان برای طرح جمعآوری اتباع پاکستانی، از زبان فرماندار شهرری این است که «براساس بررسیهای شبکهی بهداشت تعدادی از این اتباع غیرمجاز به علت رعایت نکردن بهداشت فردی و در دسترس نداشتن آب آشامیدنی سالم به بیماریهای خطرناک و مسری نیز مبتلا بودند. مردم ساکن در مناطق پیرامون زندگی این اتباع غیرمجاز نیز در معرض خطر بودند و همواره به حضور این اتباع در این مکانها اعتراض داشتند.» تا این جای کار از نگاه یک مدیر میتواند منطقی باشد. ولی از لحظهی شروع عملیات، بیتدبیریهایی اتفاق افتاده که ۲۰ روز از آن میگذرد و عموم مردم منتظر روشنگری مسئولان هستند.
راستش بعد از تکذیب پلیس فکر کردیم که ماجرا تمام شده است. ولی با ادامهی حواشی در شبکههای اجتماعی همراه سیدشهاب که سال پیش از همینجا عکاسی کرده بود به منطقه رفتیم. لوکیشن را از دوستی گرفتم که مثل خیلیها نگران شده بود و برای کمک رفته بود آنجا. محل حادثه با بهشت زهرا و حرم امام خیلی فاصله نداشت. از جادهی اصلی وارد جادهی خاکی شدیم که دو طرفش مزرعهی ذرت بود. از دور عمود پرچمی را دیدیم و خانه که چه عرض کنم، بیغولهی خرابشده را شناختیم. همانجایی بود که اولین بار از پدر بچهها فیلم گرفتند و آنها هم از گم شدن بچهشان گفتند. همه چیز روی زمین پخش بود؛ از کارت موتور باطلشده گرفته تا عروسک و دمپایی و چادر مشکی و حتی نسخهی پزشک که نوشته بود «این بچه از لحاظ مالی ضعیف است و تکدیگری میکند.» نزدیک که رسیدیم دیدیم روی پرچم نوشته «یاحسین». پرچمها را برای محرم علم کرده بودند.
بین بقایای خانه و زندگیشان میگشتیم و مبهوت بودیم. همزمان یک نیسان آبی از جاده میگذشت. پیرمرد راننده که دوربین را دست شهاب دید ماشین را نگه داشت. ما را نگاه کرد، انگار که نمایندهی جایی باشیم با طعنه سلام کرد و گفت «پاکستانیا که برگشتن. مگه جمعشون نکرده بودن. این همه سروصدا و لشکرکشی پس واسه چی بود؟» پیرمرد دل خوشی از پاکستانیها نداشت.
کمی آنجا چرخیدیم و کسی را برای حرف زدن پیدا نکردیم. دوباره سوار شدیم و جلو رفتیم. جادهی خاکی سنگلاختر میشد. دست راست جاده جایی شبیه زاغهها بود. جلوی در یکی از زاغهها نگه داشتیم. یک دختر پاکستانی جلوی در بود. ما را که دید فرار کرد. بعدش پدرش آمد و همراه پدر کل خانواده آمدند. حال و احوال کردیم. از برخورد با پاکستانیها پرسیدیم. گفتند «بیخبریم. ما فرار کردیم وگرنه ما رو هم میگرفتن.» دوربین عکاسی کمکم اعتماد آورد. اولش میگفتند اطلاعی نداریم. بعد سر درددلشان باز شد. یکی از مردها ماجرای آن روز را تعریف کرد. آخرش گفت «قفل صندوقهای ما رو شکستن، هرچی داشتیم با خودشون بردن، گفت «میخوای نشونتون بدم؟» از خداخواسته گفتیم «آره.»
وارد خانه شدیم که یک دالان داشت. یک مرد جوان و همسرش هم اضافه شدند. ایرانیتر بودند. توی اتاق عکس تمثال امام رضا و امام حسین بود. عکس مشهدی هم گرفته بودند. اتفاقاً با میدان آزادی هم عکس داشتند. شهاب وارد خانه شد تا عکس بگیرد. پسر جوان اما شروع کرد با من حرف زدن که چه بلاهایی سرشان آمده. خودش کار کشاورزی نمیکرد، توی پاسداران در یک شیرینیفروشی کار میکرد. میگفت «امروز از بس اعصابم خرد بود که نشد برم سر کار. شب اول که برگشتیم میترسیدیم. از روز دوم که رسانهها اومدن اوضاع بهتر شد و برامون غذا اوردن و هی پرسوجو کردن. حتی پلیس. اتفاقاً همین امروز صبح هم اومده بودن پرسوجو که محسن پیدا شده یا نه.» همزمان پسر دیگری را نشانمان داد که پیراهن تنش نبود. گفت «این مسعوده. برادر محسن که گم شده. با پدرش اینجا مونده.» پیشنهاد کردیم بچه را ببرد با بقیهی بچهها بازی کند تا غصه نخورد. میگفت «اون شب صاحب ملک رو خبر کردیم. خودش رو رسوند. آدم گردنکلفتیه. نذاشت خونهی ما رو خراب کنند.» نمیدانم راست میگفت یا نه ولی بچههای خیریه از صاحب باغی میگفتند که جلوی لودر دراز کشیده تا آنجا را خراب نکنند. عدهای هم انگار میخواستند شکایت کنند که چرا اتاقکهای توی زمین ما را خراب کردید.
چیز زیادی به محرم نمانده. اکثر پاکستانیها شیعه بودند و خودشان را برای عزاداری آماده میکردند. حتی میگفتند توی وسایلی که بردهاند دیگ و گاز هم بوده. پلیس فقط چیزهایی که به نظرش مهم و قیمتی بود جمع کرده و برده تا لب مرز تحویل دهد. خردهریزهای بیارزش مانده بودند زیر آوار. مثلاً همین عروسکی که شلوار سبز تنش بود و پیراهن روشنش جوری این چند روز خاک خورده بود که رنگش برگشته بود. همچین عروسکی به چه درد میخورد که بخواهند برش دارند؟
از باقر که پسر جوانی بود پرسیدم «سفارت پاکستان کاری نکرده؟» گفت «نه.» دربارهی بچهها پرسیدم. گفت «از اون ۷ تا گمشده، ۵ تا پیدا شدن. مام اعلام کردیم پیدا شدن وگرنه کسی دنبالشون نبود.» اسماعیل، پدر کودک گمشده هم کمکم از وسط ذرتها پیدایش شد. معلوم بود حال و حوصله ندارد. شاکی بود. همان لباسی تنش بود که توی فیلم پوشیده بود. میگفت از دو هفته پیش تا امروز فقط همین لباس را دارد. همهی زار و زندگیاش زیر آوار مانده بود که یا معتادها برده بودند یا به زودی میبردند. این مدت به زمینش سر میزد و آبیاری میکرد. غمش هم کهنه شده بود. همان حرفهای توی فیلم را تکرار میکرد.
حرفها که تمام شد دوباره سوار ماشین شدیم تا به نقاط دیگری که خانهشان خراب شده سر بزنیم. رفتیم جایی به نام اسماعیلآباد. اینجا به معنای واقعی کلمه خانهها را خراب کرده بودند. جوری که نمیتوانستیم جای خانهها را تشخیص بدهیم. یک چوپان افغانستانی آن نزدیکیها گوسفندانش را میچراند. آدرس پرسیدیم که نشانمان داد. از آن شب گفت که خودش توی گاوداری بوده. میگفت «سربازا از روی دیوار اومدن توی گاوداری. پشت در که رسیدن، در خونه رو زدن. پرسیدن پاکستانی هستی یا افغانی؟ گفتم افغانی. یکیشون گفت از ۱ تا ۱۰ بشمار. شمردم. بعد ولم کرد.» انگار از ۱تا ۱۰ شمردن یک جور ترفند باشد برای تشخیص افغانستانی از پاکستانی.
سیدشهاب که سال پیش برای عکاسی به اینجا آمده بود، همه چیز برایش هم آشنا بود و هم نبود. به محل که رسیدیم یکی یکی خاطرههای پارسال یادش آمد. بکگراند مخازن پالایشگاه نفت تهران هم گواهی میداد اینجا را قبلاً دیده اما آن موقع تعدادی اتاق و چهاردیواری سرپا بودند که حالا دیگر اثری ازشان نبود جز تلی از آجر و خاک و خاکستر و سنگ. شهاب میگفت «باورم نمیشد اینجا همونجا باشه. خوب که دقت کردم برام آشناتر اومد. دنبال رد و نشونی بودم. چرخیدم و چرخیدم تا رنگ صورتی توجهم رو جلب کرد، جلوتر رفتم. بدنم یخ کرد. بالاخره یه چیز آشنا پیدا کردم. دوتا کیف بچگونهی صورتی و آبی، یه عروسک، دفتر مشق و نقاشی. اینا رو خوب یادمه. پارسال آذر ماه اومده بودیم اینجا. بستهی مواد غذایی و لباس و لوازم تحریر برای بچهها اورده بودیم. بچهها با ذوق و شوق اطراف ماشینم حلقه زدند. با اون لهجهی شیرین بلوچ و پاکستانی میگفتند عمو چی برام آوردی؟ دوچرخه میخری برام؟ میشه یه کاری کنی بتونم برم مدرسه؟... به همون بچه و خواهرش کیف مدرسه دادم.» حالا که شهاب این کیفها و عروسک و دفترها را زمینافتاده و پر از خاک و سنگریزه میدید، یادآوری صدای شادی کودکان پاکستانی رهایش نمیکرد. ناخودآگاه تصاویر قبلی را میگذاشت کنار چیزی که حالا میدید. میگفت «تصورش هم دردآوره که اون شب و روز چطور به بچههای بیگناه حمله کردند، ترسوندنشون، بعضیا رو دستگیر کردن، بعضیا بین بوتهها و مزارع ذرت آواره شدن، بعضی هم که همراه مادرای دلنگران ناپدید شدن.»
مگر اینکه جایی مثل هلال احمر به کمک بیاید
حتی اگر استدلال وزارت کشور و نیروی انتظامی را برای برخورد با پاکستانیها بپذیریم، باز هم پافشاری آنها بر اینکه طرحشان هیچ نقطه ضعفی نداشته و اینکه حاضر نیستند برای یافتن این کودکان کاری کنند، عجیب است. اگر حرف پدران این دو کودک حتی یک درصد هم درست باشد، با یک ماجرای شرمآور مواجهایم. بعضی از کارشناسان معتقدند پاکسازی محلات در حوزهی انسانی و اجتماعی، طرحی محکوم به شکست است. اجرای طرح ضربتی، تکرار تجارب ناموفق قبلی است. طرحی که مشابه آن در سال گذشته با عنوان «طرح ضربتی ساماندهی کودکان کار و خیابان» انجام شد و کاستیها و آسیبهای فراوانی داشت.
با پدر محسن که حرف میزدیم، آن یکی پسرش با بچههای فامیل در استخری که از آب مزرعه درست شده بود، شنا میکرد. پسر روی چمنها لیز میخورد و خودش را پرتاپ میکرد زمین. بازی جذابی بود. از پدری که خیره شده بود به بازی بچهها، وضعیت گمشدهها را پرسیدیم. گفت احتمال دارد به روستاهای نزدیک پیش یک خانوادهی پاکستانی رفته باشند که آنها هم اکثراً از ترس جایشان را عوض میکنند یا ممکن است با گروهی دیگر در کمپ قاطی شده باشند. حتی ممکن است گشت بهزیستی گرفته باشدشان و احتمال آخر اینکه لابهلای ساقههای ذرت مانده باشند. منظورش ساقههای دو و نیم متری بود که به دلیل کشت غرقابی جستجو در آن تقریباً ناممکن است. مگر اینکه جایی مثل هلال احمر به کمک بیاید. تازه اگر سگهای ولگرد منطقه را کنار بگذاریم.
دوباره سوار ماشین شدیم که برگردیم. هر کس توی حال خودش بود. با هم حرف نمیزدیم. راننده با اعصابخردی گفت «ضعیفکشی تو ایران باب شده.» هیچ کدام پی حرفش را نگرفتیم.
توضیح: پیگیری این ماجرا ادامه دارد و اگر منابع مطلع، اطلاعات دیگری از این ماجرا دارند قابل انتشار خواهد بود.
حامد هادیان