ابتدا من را به تهران آوردند و بعد از یک روز از اینجا به سمت آشخانه رفتم. پدر و مادر و همه فامیل و آشنا آنجا بودند. من با پرواز ابتدا به مشهد رفتم و وقتی خانواده این خبر را شنیدند، آمده بودند مشهد و لحظه اول که همدیگر را دیدیم خیلی حس عجیبی بود و حتی امکان داشت هم من و هم خانواده از این همه هیجان سکته کنیم. اولین جمله مادرم هم این بود که دست و پایت را ببینم. نگران بود که شاید سالم نباشم یا مثلا دست یا پایم قطع شده باشد.
ابتدا من را به تهران آوردند و بعد از یک روز از اینجا به سمت آشخانه رفتم. پدر و مادر و همه فامیل و آشنا آنجا بودند. من با پرواز ابتدا به مشهد رفتم و وقتی خانواده این خبر را شنیدند، آمده بودند مشهد و لحظه اول که همدیگر را دیدیم خیلی حس عجیبی بود و حتی امکان داشت هم من و هم خانواده از این همه هیجان سکته کنیم. اولین جمله مادرم هم این بود که دست و پایت را ببینم. نگران بود که شاید سالم نباشم یا مثلا دست یا پایم قطع شده باشد.
به گزارش ایسنا، روزنامه شهروند نوشت: «حدود ۱۵ ماه را در کوه و بیابان و در اسارت گذرانده و میگوید حتی نمیداند در کدام کشور زندانی تروریستها بوده است؛ «سعید براتی» ۶ اردیبهشت پارسال و در درگیری اعضای گروهک تروریستی موسوم به «جیشالعدل» با تیمی از هنگ مرزی میرجاوه در جنوب شرقی ایران مجروح شد و پس از آن به اسارت این گروهک درآمد. این ۱۵ ماه و ۱۸ روز اسارت بر سرباز ۲۵ سالهای که از شهر کوچک آشخانه در خراسان شمالی و پس از فارغالتحصیلی در رشته حسابداری عازم خدمت سربازی شده بود، سخت و طاقتفرسا گذشت. او میگوید که روزهایش با یک جلد قرآن میگذشت و با خواندن آن آرامش میگرفت و شبهایش هم در سیاهی مطلق با فکر و خیال به آینده به صبح میرسید. سربازی پرماجرای فرزند ارشد خانواده براتی، درسهای زیادی برای سعید هم داشت و او حالا میخواهد بیشتر از گذشته قدر خانوادهاش را بداند و به ازدواج فکر میکند: «به روزهای خوب پس از این همه سختی اسارت.»
درباره روز حادثه بگو سعید. چه شد که اسیر شدی؟
۶ اردیبهشت این اتفاق افتاد. ما در حال حرکت به سمت محل مرزبانی بودیم تا تغییر شیفت مرزبانی انجام شود که در راه با کمین اعضای این گروهک روبهرو شدیم. دو نفر مجروح، بقیه همکاران شهید شدند و من هم سه تیر خوردم؛ پا و گردن و کتف.
شهدا و مجروحان، همخدمتیهای شما بودند؟ با هم رابطه دوستی هم داشتید؟
بله، بچههای هنگ بودیم ولی من تقریبا هم تازه رفته بودم و هم آدمی نیستم که زود صمیمی شوم و به همین دلیل خیلی ارتباطی با کسی نداشتم. سن من هم کمی بیشتر بود و کلا زود با آدمها جوش نمیخورم و به همین دلیل زیاد بچهها را نمیشناختم.
بعد از این که تیر خوردی بیهوش شدی؟ متوجه شدی که چطور تو را اسیر کردند؟
نه بیهوش نبودم و حتی بدنم گرم بود و چندان درد هم نداشتم یا متوجه نمیشدم. موقعی که از ماشین مرا پیاده کردند تازه فهمیدم که چه وضعیتی دارم. اولش مسیر زیادی مرا پیاده بردند تا به ماشینهایشان برسند و بعد هم ساعتها در راه بودیم. در این مدت من خونریزی داشتم و کسی اصلا توجهی نمیکرد.
در روزهای اسارت شما، پدر، مادر، مادربزرگ و برادرتان بسیار ناراحت بودند و حتی چندین بار اخبار متفاوتی درباره شما منتشر شد. مثلا یک بار معاون استاندار شمالی از شهادت شما خبر داد و همه اینها وضعیت روحی خانواده را بدتر میکرد. شما هم این اخبار را میشنیدید؟
نه در این مدت هیچ اطلاعی از بیرون نداشتم. اصلا نمیدانستم کجا هستم. هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم تا حدود ۲ ماه پیش؛ نه کمتر از دو ماه که گفتند: بیا جلوی دوربین!
در این مدت تلاش نکردی که با خانواده ارتباط بگیری؟ از آنها نخواستی که اجازه بدهند با مادرت حرف بزنی؟
یکی - دو بار تلاش کردم ولی موفق نشدم. آنها هم چنین اجازهای به من نمیدادند.
چه برخوردی با شما داشتند؟ غذا و... چطور بود؟
غذا که خوب نبود، بالاخره آنها دشمن ما و کشور بودند و برخورد خوبی هم نداشتند.
مثلا در این مدت شما را شکنجه میکردند؟
شکنجه به آن صورت نبود ولی برخورد خوبی هم نداشتند. چندین بار هم که خیلی تحت فشار بودم به من میگفتند که نگران نباش و تو را نمیکشیم.
گفته بودی که ٣تیر خوردی و با همین وضعیت تو را به اسارت بردند. بعد چه اتفاقی افتاد؟ چگونه این تیرها را بیرون کشیدند؟
موقعی که رسیدم، تقریبا فردای روز حادثه یکی را آوردند و تیرها را درآورد. پزشک نبود، مثلا پزشک محلی. تیرها را درآورد و بعدش مراقبت خاصی هم نبود.
بیهوشات کرده بودند؟
بیهوشی خاصی نبود. یک مقدار کمی دارو داشتند و خودشان هم بیشتر نداشتند.
آنجا که بودی، امیدی به آزادی هم داشتی؟ فکر میکردی یک روز آزاد شوی؟
شرایط سختی بود ولی من امیدم به خدا بود و نیروهای کشور خودمان. آنها وعدههای مختلفی میدادند ولی من امیدی به حرفهایشان نداشتم.
کی فهمیدی که قرار است این اسارت تمام شود؟
موقعی که گفتند بیا جلوی دوربین، توضیح دادند که این فیلم برای تو خوب است و امکان دارد آزادت کنیم. از آن روز امیدم بیشتر بود. حدود یک ماه پیش بود.
در آن فیلم، شما یکی، دو جمله گفتید که «من سرباز سعید براتی از شهر آشخانه هستم». فیلم کوتاهی است. آن چه ضبط کردند همین بود یا چیزی از حرفهای تو را حذف کردند.
نه، در همین حد بود. البته در این مدت فیلمهای دیگری هم از من ضبط کردند. آنها کارهای خودشان را میکردند و شاید این فیلمها را هم منتشر کنند، ولی این طور نبود که من بیایم جلوی دوربین حرف بزنم. من اسیر بودم و اختیاری نداشتم.
درباره لحظهای که مطمئن شدی آزاد میشوی، بگو؟
ساعت ۳ شب بود که دیگر مطمئن شدم در حال آزاد شدن هستم. خیلی حس خوبی بود و حتی تا آخرین لحظه هم امید نداشتم.
مدتی که در اسارت بودی دلت برای چه کسی و چه چیزی بیشتر از همه تنگ شده بود؟
من به پدر و مادرم فکر میکردم و خیلی دلتنگ آنها بودم. برای وطنم هم خیلی دلتنگ بودم. این همه مدت از ایران و این مردم جدا بودم و دلتنگی عجیبی بود.
الان چه برنامهای داری و میخواهی چه کاری برای آینده داشته باشی؟
هنوز که دقیق نمیدانم ولی میخواهم هر طور که میتوانم به این مردم و کشور خدمت کنم.
در دوران اسارت و تنهایی، بیشتر از همه حسرت چه چیزی را میخوردی و فکر میکردی اگر آزاد شوی چه موضوعی را در اولویت قرار میدهی؟
آنجا همهاش فکر میکردم که ای کاش یک بار دیگر خانوادهام را ببینم و با مهر و محبت بیشتری با آنها رفتار کنم؛ مخصوصا پدر و مادرم را. میدانستم که الان چقدر شرایط سختی دارند و چقدر نگران هستند. درباره زندگی شخصی هم میخواهم ازدواج کنم.
نامزد داشتی از قبل؟
نه، و الان هم ندارم ولی یکی از برنامههایم ازدواج است.
موقع بازگشت و نخستین بار که پدر و مادرت را دیدی چه حسی داشتی و نخستین جملههایتان چه بود؟
ابتدا من را به تهران آوردند و بعد از یک روز از اینجا به سمت آشخانه رفتم. پدر و مادر و همه فامیل و آشنا آنجا بودند. من با پرواز ابتدا به مشهد رفتم و وقتی خانواده این خبر را شنیدند، آمده بودند مشهد و لحظه اول که همدیگر را دیدیم خیلی حس عجیبی بود و حتی امکان داشت هم من و هم خانواده از این همه هیجان سکته کنیم. اولین جمله مادرم هم این بود که دست و پایت را ببینم. نگران بود که شاید سالم نباشم یا مثلا دست یا پایم قطع شده باشد.
در این ۱۵ ماه روزها چطور میگذشت؟
۱۵ ماه و ۱۸ روز
در این ۱۵ ماه و ۱۸ روز چه سرگرمیای داشتی و شرایط چطور بود؟
من در یک اتاق بودم و هیچ ارتباطی با بیرون نداشتم؛ اتاقی شبیه به کپر که خودشان با گل درست کرده بودند و وسط بیابان بود. چندین بار هم جایم تغییر کرد ولی هر جا که من را میبردند، وضعیت شبیه به همین اتاق بود. حتی امیدی هم به آزادی نبود و این، شرایط را خیلی سخت میکرد. چند روز اول داشتم دیوانه میشدم و خیلی اصرار کردم که یک جلد قرآن برای من بیاورید. بعد از این، با خواندن قرآن آرامش میگرفتم.
الان وضعیت سربازیات چه میشود و چه برنامهای برای کار داری؟
با این ۱۵ماه و ۱۸ روز، سربازی من تمام است و حتی چند ماه هم بیشتر گذشته است. یعنی اگر این اتفاق نمیافتاد الان سربازی من تمام بود. درباره این که چه میشود، اطلاعی ندارم و هنوز چیزی به من نگفتهاند. امیدوارم با گرفتن این کارت معافیت، کاری پیدا کنم و دوست دارم بتوانم زحمت و روزهای سخت پدر و مادرم را جبران کنم.