در این داستان حدود پنجهزارکلمهیی نویسنده برخاسته از اعماق، یک رئالیست تمامعیار جلوه کرد، بدون آنکه خود را در دام ناتورالیسم چوبک و هیچانگاری هدایت (ادبیات روشنفکری رایج زمانهاش) اسیر کرده باشد.
کدام نویسنده جرأت کرد بگوید «ته شب»؟
16 شهريور 1393 ساعت 9:52
در این داستان حدود پنجهزارکلمهیی نویسنده برخاسته از اعماق، یک رئالیست تمامعیار جلوه کرد، بدون آنکه خود را در دام ناتورالیسم چوبک و هیچانگاری هدایت (ادبیات روشنفکری رایج زمانهاش) اسیر کرده باشد.
یک نویسنده ۲۲ ساله در اوج اقتدار رژیم سابق، با نخستین داستان کوتاهش، علنا و با جرأت تمام اعلام کرد اوضاع حاکم بر جامعه در وضعیت سیاهی مطلق و «ته شب» است.
به گزارش فریادگر براساس نقد و بررسی باقر رجبعلی در کتاب منتشرنشده «آنتولوژی اولین داستانهای نویسندگان ایران»، داستان کوتاه «ته شب» نخستین اثر چاپشده محمود دولتآبادی است که در سال ۱۳۴۱ در بولتن – مجله «آناهیتا»ی مصطفی اسکویی به همت سعید سلطانپور منتشر شد و غوغایی پنهانی برانگیخت. در این داستان، دولتآبادی با «خشم پنهان اما مهارشده» و با جسارت و شهامت خاصی که شرط وجودی یک نویسنده واقعی است، عنوان کرد که فضای جامعه در وضعیت «ته شب» و اعماق سیاهی قرار دارد و باید برای آن فکری کرد، همانطور که شخصیت اول این داستان هم برای وضعیت سیاه خانوادهای که به دیدارشان رفته است (و نماد مردم جامعه مورد بحث هستند)، فکرهایی در سر میپروراند و میخواهد برایشان چارهای بیندیشد.
این فریاد از سر درد، نشاندهنده وفاداری و معرفت نویسنده جوان به مصائب و مضایق مردم روزگار خود، و بیانکننده ذات جسور و سر نترس او در مقابل یک رژیم تا دندان مسلح صددرصد امنیتی بود:
«... در و دیوار انگار مرده بودند و خوابی ابدی روی آسمانشان جاری بود... محله فقرزده بود. فقر همیشه و در هر کجا سایه افکنده باشد به خوبی احساس میشود. بوی فقر حتی از شکافهای ریز دیوارها و درِ خانهها بیرون میخزد، قاطی هوای خارج میشود و دماغ آدمی را پر میکند. فقر، این پدیده نکبتزا همیشه در خموش و سکوت شبهای سرد بیشتر خودنمایی دارد... کریم مانند یک شبح، در سکوتی خسته و بیجان ایستاده و در گذشته مینگریست. با خود میاندیشید قواره این منزل باید متعلق به دوره قاجار باشد. خالی از آدم بودن آن را حمل بر نزاع بازماندگان آن سلسله کرد...»
در این داستان حدود پنجهزارکلمهیی نویسنده برخاسته از اعماق، یک رئالیست تمامعیار جلوه کرد، بدون آنکه خود را در دام ناتورالیسم چوبک و هیچانگاری هدایت (ادبیات روشنفکری رایج زمانهاش) اسیر کرده باشد. منش و روش او در این راه پرخطر، نگاه صددرصدی و بدون اما و اگر در طرفداری از مردم اعماق بود. او حتی این سخن بسیار عمیق و پرمعنی «کامو» را سرلوحه کار خود قرار نداد که «همواره در درون بشر، ستودنیها بیش از تحقیرکردنیهاست»، زیرا معتقد بود مردم سرتاپا قابل احترام و ستودنیاند و نباید زمینهای فراهم کرد که خیانتشان مجال ظهور و ترکتازی بیابد و شامل تحقیر مورد نظر کامو (حتی در آن درصد کمتر از ستودنیها) بشود.
او با نخستین داستان ابتدایی اما قابل قبولش نشان داد که از همان آغاز حرکت، به نگاه ژرفی که لازمه ورود به لابیرنت زندگی است مجهز است. با این پشتوانه قوی، خیمه داستاننویسی متعهدانهای در هنگامه سلطه ادبیات نیهیلیستی فضای روشنفکری، و شبه ادبیات سانتیمانتال در میان عامه تحت سلطه، برافراشته شد و دولتآبادی چراغی برافروخت که روشناییاش بعدها در داستانها و رمانهای او به مثابه خورشیدی تابان، فراراه عاشقان ادبیات متعهد قرار گرفت.
داستان کوتاه «ته شب» بهویژه در مفاهیم درونی خود، نشان داد نویسندهای از پایین، همراه با نگاهی ذاتی و طبیعی به بالا، علیه ظلم و بیعدالتی برخاسته تا مدافع بیمحابای زبانهای بسته و دستهای پینهبسته شود:
«... کریم مانند یک شبح، در سکوتی خسته و بیجان ایستاده و در گذشته مینگریست... او بود و گذشته و آسمان که مثل خدا پابرجا بود. خدایی که میشد او را دید و از دیدنش لذت برد. او را شاهد گرفت و به ثباتش ایمان داشت. خدایی که همیشه استوار و مهربان بر فراز ایستاده، با چشمانی مثل الماس به ما مینگرد و زمین در زیر نگاههایش غلت میزند...»
این جوان زخمدیده و آماده انفجار، میخواهد مفری برای اندیشه و عمل بیابد:
«... در آن شب اندوهی خفه و درهم فشرده روی جانش سنگینی میکرد... اندوهی که رنگی از نفرت به آن نشسته بود... خودش را در پالتو بلند و سیاهی پوشانده بود، پشتش را قوز کرده، سرش پایین بود و پاهایش آهسته بدنش را به جلو میبردند...»
قلم نویسنده برای توصیف وضعیت ظاهری و روحی کریم اینجا متاثر از صادق هدایت و داستان «تاریکخانه» اوست، اما عملی که انجام میگیرد و سرنوشتی که برای کریم رقم زده میشود، زمین تا آسمان با سرنوشت مرد پالتوپوش داستان صادق هدایت فرق دارد. شخصیت آن داستان با گریز از مردم و خزیدن در لاک تنهایی غیرمتعارف به پایان میرسد، اما جوان داستان دولتآبادی با پیوستن به مردم و «حال و آینده» و «به همه چیز»، آرزوی ساخت دنیایی دیگر را در سر میپروراند.
او همچنان که به پدر بیمار و در رنج خود فکر میکند، راهی مقصدی نامعلوم است تا:
«... صدایی بشنود، صدایی که نمودار حیات انسانی باشد. صدایی که او را به سوی خود بکشد و با او حرف بزند. صدایی که او را از خود بیرون بکشد... بتواند با او حرف بزند، برایش درد دل کند، از گذشته بگوید، راجع به مردم گفتوگو کند...»
در این فضای فقرزده غارتشده که همه چیز انسانها ربوده شده:
«... تنها یک چیز را در صورتی که صاحبش آن را شناخته و به اهمیتش آگاه باشد نمیتوان ربود و یا به نحوی غارتش کرد. آن اندیشه است، زیرا اندیشه بدون اراده انسانی در خارج از وجود صاحبش نمیتواند باشد. اندیشگری را نیز نمیتوان گناه شمرد و خنثی کرد. کریم نیز در پناه همین قانون به درونش پناه میبرد، درونی که انباری از نارضایی شده بود. ولی آیا ممکن است که آدم همیشه در خودش و با اندیشهاش زندگی کند؟ از آن تغذیه کند، با آن بازی کند، عشق بورزد، کینهتوزی کند و از تصرف دیگران مصونش بدارد؟
اگر هم چنین باشد، آخر از همه، آن وقت چه کارش میکند؟ در چه موردی از آن استفاده میکند؟ مگر نه اینکه برای به کار گرفتن و بهرهگیری از آن باید جریانش را به خارج مربوط سازد؟ و آن وقت آن خارج کجا خواهد بود؟...»
و این یعنی مجوز ورود به خارج از خود و خارج از محدوده زندگی خود. همین حس است که کریم را با وجود لزوم مراقبت لحظه به لحظه از پدر بیمار، وامیدارد به خانهای در اعماق وارد شود، بدون آنکه با آن آشنا باشد و یا او را بشناسند، حتی بدون طلاع قبلی و بدون هیچ برنامه از پیش اعلامشدهای. فقط حس و اندیشه، روشی که در دورههایی از تاریخ این مملکت، هیچ شکی را برنمیتافت و هر مبارزی، خود را در این موارد، محق مطلق میپنداشت، همچون استدلال قاطع و قلبی کریم برای پیرمرد بیمار و همسر او:
«... در آدمهایی نظیر ما یه چیزی هست که به همدیگر نزدیکمون میکند و ما هر وقت اونو میشناسیم در هر کجا که باشیم بدون واهمه به هم نزدیک میشیم...»
پیرمرد رنجور و همسرش، همین دلیل را برای ورود نابهنگام غریبه به خانهشان کافی دانستهاند (گرچه همدلی بعد از این معارفه را باور ندارند مخصوصا پیرمرد)، اما برای کریم، همان ظاهر نابسامان و متلاشی خانه و اهالیاش، بسنده است برای آنکه پیرمرد را نیز همچون پدر خود بداند و اندیشه ملاقات او را نیز، همچون ملاقات پدرش در بیمارستان به برنامههای موظف خود بیفزاید. اما پیرمرد که فولاد آبدیده است و سرد و گرم روزگار چشیده، و احتمالا زخمخورده و ناکاممانده هم هست، دست یاریکننده را پس میزند. کریم برای پیوند خود با آنان، استدلال درونی دارد و برای همین، میگوید: «... خواه شما جواب من را بدین خواه ندین من فردا میام...»
پیرمرد سرش را توی لاکش فرومیبرد و:
«در روی پاشنه چرخید و کریم زمین کوچه را زیر قدمهای خود یافت. هوا سبکتر شده بود و ماه به سوی کرانههای زمین شنا میکرد. ستارهها خلوت کرده بودند و آسمان به رنگ دریا درآمده بود. مهتاب از بدنه دیوارها برچیده شده و به آسمان گریخته بود و چند خروس تک به تک بر بامهای محله بانگ میزدند و تاکسیها و موتورهای سهچرخهای در خیابانها به راه افتاده بودند و در انتهای کوچه، آن سوی خیابان در ماورای خانهها افق شرق به رنگ مس درآمده بود و شهر منتظر زیر تراوش خورشید رنگ میگرفت...»
یعنی مددکار، برای مسیر حقی که برگزیده نیازی به اجازه از مددجو ندارد و باید هر طور صلاح میداند عمل کند و بدین ترتیب اولین داستان نویسنده جوانی که میخواهد توفانی در ادبیات داستانی ایران به پا کند، به پایان میرسد و رسالتی برای روشنگری نضج میگیرد. از توصیفهای زائد و فراوان راوی همهچیزدان، تا صحبت درباره داستایفسکی و اظهارنظر درباره دوره قاجار و حرفهای فلسفی و روانشناسانهای که به نقل از فکر کریم بیان میشود، درمیگذریم زیرا نویسندهاش بلافاصله بعد از این، بر اثر پیگیریهای مداوم و دود چراغ خوردنهای افسانهیی، حماسههایی آفرید که تاریخ داستاننویسی ایران، همچون آنها را ندیده و به ضرس قاطع باید گفت هرگز هم نخواهد دید.
منبع: ایسنا
کد مطلب: 41089