رژیم بعثی عراق در عملیات والفجر ۱۰ هنگامی که با ضعف و زبونی روبرو شد مناطق وسیعی را بمباران شیمیایی کرد و هزاران نفر از مردان، زنان و کودکان بیگناه را مصدوم کرد. مطلب زیر خاطره ای از آن دوران است که مربوط میشود به حضور مقام معظم رهبری در منطقه عملیاتی والفجر ۱۰.
***
مرحله دوم عملیات، «والفجر ۱۰» نام گرفت. قرار پیشروی تا دریاچه بود و از آنجا تا «سید صادق». شهرهای «خرمال» و «حلبچه» تصرف شدند. مردم به استقبال بچهها آمدند. نیروهای عراقی گیج بودند. گزارشهایشان به دستمان رسید. یکی از آنها را خواندم. فرمانده یکی از لشکرهایشان به دیگری میگفت: «معلوم نیست اینها از کجا میخواهند حمله کنند. از بالا دارد آدم میآید. معلوم نیست هدفشان چیست؟»
آخر سر هم تأکید میکردند فقط مقاومت کنید.
مقاومت کردند؛ ولی از دو طرف قیچی شدند. پشت سرشان دریاچه بود و از روبهرو پیش میرفتیم.
در دیدگاه بودم و همه چیز را زیر نظر داشتم. گزارش مینوشتم و میبردم پایین، پیش آقا محسن. و بیشتر وقتها آقا محسن میآمد دیدگاه و از پشت بیسیم، نیروها را از بالای ملخخور هدایت میکرد.
تیپ «المهدی» اعلام کرد به جاده رسیده است؛ گفتیم: «نه، این جاده دوجیله نیست. یک جاده فرعی است. باید بروی جلوتر.»
یک بار درگیری شدیدی شد. نیروهای دشمن جمع شده بودند تا با پاتک، منطقه را پس بگیرند. در همین لحظه، هواپیماهای خودی رسیدند، بمبهایشان را ریختند روی نیروها و تجهیزات دشمن. من با دوربین صحنه را میدیدم، ناخودآگاه با صدای بلند فریاد زدم: «دستتان درد نکند دستتان درد نکند.»
آنهایی که فرصت کردند، پا به فرار گذاشتند و بقیه زیر آتش بمبها ماندند. روز دوم، با آقا محسن صحبت کردم که بروم جلو و او هم موافقت کرد. با تویوتا از همین جادهای که تازه باز شده بود، میرفتم. وضع جاده خراب بود. فقط ماشین میتوانست پایین برود، بالا آمدنش هم با خدا بود.
عراق حلبچه و روستاهای اطراف را شیمیایی زده بود. جنازهها دراز به دراز، کنار رودخانهها، جاده و لب چاه افتاده بودند. گوسفندها و گاوها گیج میخوردند ولو میشدند گوشهای.
زنی بچه به بغل افتاده بود. بغض در گلویم گلوله میشد و یکباره میترکید. خانوادهای را همان اطراف دیدم. بچه کم سن و سال خانواده، گوشهای آرام، دراز کشیده بود.
چند قدم آن طرفتر، دومی همراه مادر، پهلو به پهلو افتاده بودند؛ و بقیه، پدر و دو سه نفر دیگر، با فاصله از آنها.
با دو، سه نفر از بچهها گوشهای ایستادیم. هر چه ماسک بود، بین مردم پخش کردیم. «مجید تقیپور» به شیمیاییها آمپول تزریق میکرد. مدام به این و آن میگفت: آمپول بیاورند؛ آمپول «آتروپین».
آمدیم بالاتر. رفتیم شیاری را بررسی کنیم. افرادی را کنار الاغ و اسبها و اثاثیهشان دیدیم. همهشان شیمیایی شده بودند؛ حتی الاغشان.
قرارگاه را از ملخخور آوردند پایین، توی یکی از قرارگاههای ارتش عراق. چند روز پس از عملیات، «آیتالله خامنهای» هم آمدند. لباس نظامی خاکی به تن داشتند. آمدند نشستند و با بچهها گرم صحبت شدند. یک دفعه اعلام کردند که شیمیایی زدند.
آقا محسن، ماسکی را به آیتالله خامنهای دادند. ایشان گفتند: «نه، ماسک نمیزنم، ماسک فایده ندارد.»
آقا محسن گفت: «فایده دارد، نمیشود نزنید حاج آقا.»
گفتند: «پس این ریش بلند را چکارش کنم. این ماسک را اگر بزنم، شیمیایی از لای این ریش میرود تو.»
ایشان درست میگفتند و با این عملشان، به همه روحیه دادند. ایشان را که با این حالت میدیدند، قوت قلب میگرفتیم.
نقشه عملیات را روی زمین پهن کردیم. آیتالله خامنهای از عملیات سؤال کردند و هر کدام از فرماندهان توضیحاتی دادند.
روز دوم عملیات، نزدیک غروب آفتاب، فرمانده «لشکر ۴۳» دشمن را اسیر کردیم. همان جا بازجویی مقدماتی را انجام دادیم. آقا محسن هم بود. او را نشان آن فرمانده دادم و پرسیدم: «ایشان را میشناسی؟»
گفت: «نه.»
چند بار به آقا محسن نگاه کرد. سر تا پایش را ورانداز کرد و گفت: «نه، نمیشناسم.»
راوی: عبدالحمید حلمی