محمدجواد غلامرضاکاشی، استاد جامعهشناسی گفت: اگر به شعارها دقت کنیم، نیمچه رنگی از همبستگی وجود دارد و کمی ناسیونالیسم هست. بنابراین معتقدم این یک آغاز جدید است و ما در سرآغازش هستیم و قادر نیستیم آینده را پیشبینی کنیم و بگوییم به کدام سمت میرود. اما میتوانیم بهصراحت بگوییم این جامعه از هر جور سقف میترسد. سقفی که همه اینها را تبدیل به جهان مشترک واحد کند. انگار جامعه از معنای واحدِ انسجامبخش گریزان است. از وجود فردی که پشتش برود، از کسانی که میخواهند نقش لیدری را بازی کنند، گریزان است. از صورتهای زبانی که میخواهند آن را پوشش بدهند، منجمله ناسیونالیسم یا سوسیالیسم یا هر واحد و سازمانی که بخواهد آنها را یککاسه کند، گریزان است.
به گزارش مردم سالاری آنلاین،روزنامه شرق نوشت:دموکراسیخواهی در ایران تاریخی صدساله دارد. مطالبهای که به معنای امروز آن با مشروطه آغاز شد و همچون رؤیایی محققنشده هنوز در ذهن و زبان ایرانیان زنده است. دموکراسی برای ما مصداق این غزل حافظ است که «عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». از این منظر است که میتوان گفت اکثر جنبشهای اجتماعی ایران، حتی برخی از آنان که زمینههای صددرصد اقتصادی داشتهاند، در ادامه به شیب دموکراسیخواهی فروغلتیدهاند و رنگ و بوی سیاسی گرفتهاند. شاید از علتهای ناکامی جنبشهای اجتماعی در ایران، فارغ از مسائل دیگر، یکی همین باشد که هر جنبشی به سرعت سیاسی شده و مطالبات متنوعی در آن مطرح میشود. واکاوی جنبشهای اجتماعی - چه آن جنبشهایی که مبنای اقتصادی دارند و چه جنبشهای سیاسی- یکی از وظایف روزنامههای رسمی است. روزنامههایی که از ارکان اصلی دموکراسی به شمار میآیند. از این جهت، پس از اعتراضات نود روزه اخیر درصدد برآمدیم تا با کارشناسان و صاحبنظران حوزه اجتماعی و سیاسی به بحث و تبادلنظر بپردازیم. در این نشستها، میهمانان بسیاری دعوت «شرق» را پذیرفتند و با میزبانان خود به بحث و گفتوگو نشستند. برخی از این نشستها پیش از این به صورت مصاحبه و برخی در قالب گزارش منتشر شدهاند.
روایتی از گفتوگو با محمدجواد غلامرضا کاشی، ماحصل یکی از این نشستهاست. او یکی از چهرههای برجسته دانشگاه علامه طباطبایی تهران است که در حوزه علوم سیاسی و جامعهشناسی، پژوهشگری صاحبسبک شناخته میشود، اما شمایل دانشگاهیاش مانعی برای ارتباط وثیق او با امر سیاسی نشده است.
محمدجواد غلامرضا کاشی در کنار مقالات بسیاری که درباره جامعهشناسی، سیاست و فرهنگ نوشته است، کتابی به نام «نظم و روند تحول گفتار دموکراسی در ایران» دارد که به مباحث امروز ما ارتباط پیدا میکند. کاشی در همان فصل آغازین کتاب آورده است: «تحولات ایران از دوم خرداد به این سو حاکی از ظهور و استعلای گفتاری است که خواهان نظم دموکراتیک و تقویت جامعه مدنی در مقابل اقتدار متمرکز دولتی است. تحلیلگرانی که به این جنبش سیاسی وابستگی دارند، غالبا با تکیهبر متغیرهای جامعهشناسی از یک نقطه عطف در تاریخ ایران سخن میگویند. توجه به شاخصههایی نظیر آموزش، گسترش دانشگاهها، شهرنشینی، تحرک اجتماعی، تحول در امکانات ارتباطی و... نیز مؤید این باور است. میتوان با اتکا به این شاخصها از ظهور خواستهها، ارزشها و هنجارهای جدید سخن گفت که به تحولاتی در سطح نهادهای اجتماعی و سیاسی امکان بروز میدهند» (صفحه 11). بر اساس این مقدمه، میتوان نتیجه گرفت که جامعه ایران از خرداد 1376 خواهان تغییرات جدی در مسائل اجتماعی، سبک زندگی، آزادیهای فردی و در یک کلام، تقویتِ جامعه مدنی و نمایندگیهای سیاسی و توسعه دموکراسی بوده است. اما متأسفانه دولتها بیش از آنکه درصدد پاسخگویی به این مطالبات باشند و در جهت تغییرات اجتماعی و سیاسی گام بردارند، بیش از هر چیز آن را انگارهای سیاسی برای کسب قدرت از سوی رقیبان سیاسیشان قلمداد کردهاند. در گذر ایام و با شکلگیری جنبشهای اجتماعی، دیگر این باور تقویت شده که این مطالبات صرفا برای دستیابی به قدرت از سوی منتقدان و رقیبان سیاسی نبوده است و جامعه بیش از هر چیز خواهان تغییرات جدی در رویکردهای سیاسی و اجتماعی است. شاید این مطالبات بیش از هر زمان دیگر در اعتراضات اخیر خود را نشان داده باشد، چراکه بخش زیادی از معترضان را جوانان کشور تشکیل میدادهاند. جوانانی که بیشک خواهان مطالباتی هستند که دستیابی به برخی از آنان در کوتاهمدت میسر نیست. کاشی میگوید: «قطعا همه عناصر در این اعتراضات دخیل هستند، هم اقتصادی و معیشتی و هم مطالبات دیگر. خاصه اینکه در این اعتراضات همه طبقات مشارکت داشتهاند، هم طبقه متوسط هم طبقات بالا و پایین. در دهههای گذشته به نحوی همه طبقات از سیاستهای اقتصادی و اجتماعی آسیب دیدهاند و هر روز با مشکلات و معضلات تازهای روبهرو بودهاند و به گمانم کسی هم نبوده چیزی را حل کند و همین باعث شده است که جامعه هر روز مستعد شکلگیری اعتراضات باشد. سالهای 96 و 98 را هم دیدیم، اما آنچه این جنبش اخیر را حتی از اعتراضات سال 1388 متفاوت میکند، فراگیری آن بود. این اعتراضات تبدیل به آیکونی شده بود که همه مطالبات دیگر را حولوحوش خودش جمع کرده بود».
حرکتهای اجتماعی را نمیتوان از بستر نظری آن جدا کرد، خاصه اینکه کاشی خود نیز نظریهپرداز در حوزه جامعهشناسی و سیاست است. باید بر زمینههای نظریه حرکتهای اجتماعی جنبشها از این منظر نیز تأکید کرد. کاشی در کتاب «نظم و روند تحول گفتار دموکراسی در ایران» آورده است: «افول امیدهای خیرهکننده به ظهور یکباره دموکراسی، اولین مشوق انجام یک پژوهش فرهنگی و از آن جمله پژوهش در باب ساختارهای گفتار دموکراسی در ایران است. همواره با فرونشستن گرد و غبار اجتماعی آنچه حاصل شده با آنچه در شعارها ترسیم شده، قابل قیاس نبوده است. دموکراسی نیز از جمله این شعارها و ایدئولوژیهای بسیجکننده در طول تاریخ سیاسی ما بوده است». بعد از این نوشتار، کاشی برای بهرهبرداری از دلایل تاریخی به روزنامه «صوراسرافیل» در دوره مشروطه ارجاع داده است که خواندنش خالی از لطف نیست: «حمد خدای را که ما ایرانیان ذلت و رقیت خود را احساس کرده و فهمیدیم که باید بیش از این بنده عمر و زید و مملوک این و آن نباشیم و دانستیم که تا قیامت بارکش خویش و بیگانه نباید بود. لهذا با یک جنبش مردانه در چهاردهم جمادیالاخر سال ۱۳۲۴ هجری قمری مملکت خویش را مشروطه و دارای مجلس شورای ملی (پارلمان) نموده و به همت غیورانه برادران محترم آذربایجانی ما در بیستوهفتم ذیحجه ۱۳۲۴ دولت علیه ایران رسما در عداد دول مشروطه و صاحب (کنستی توسیون) قرار گرفت. دوره خوف و وحشت به آخر رسید و زمان سعادت و ترقی گردید. عصر نکبت و قدرت منتهی شد و تجدید تاریخ و اول عمر ایران گشت. زبان و قلم در مصالح امور ملک و ملت آزاد شد و جرائد و مطبوعات برای انتشار نیک و بد مملکت حریت یافت. روزنامههای عدیده مثل ستارگان درخشان با مسلکهای تازه افق وطن را روشن کردند و سران معظم بنای نوشتن و گفتن را گذاشتند».
تاریخ، ما را از سیر دموکراسیخواهی آگاه میسازد و مهمتر از آن باعث میشود با نگاهی همهجانبه و عمیقتر به مسائلی که امروزه جامعه به آن مبتلا است، پی ببریم و این گمان که تاریخ با ما آغاز شده را مورد تردید جدی قرار بدهیم. حرکتهای اجتماعی که در دهههای گذشته صورت گرفتهاند، هریک نشانی تاریخی از جنبشهای اجتماعی ایران در گذشته دارند، اما بیتردید همه این حرکتهای اجتماعی حول محور دموکراسیخواهی بوده است. جنبش دموکراسیخواهی نزد طبقه متوسط از اهمیت ویژهای برخوردار است. کاشی میگوید: «داستان این است که جنبش طبقه متوسط میتواند بهعنوان یک حلقه کانونی همه را به هم متصل کند و یک صدای بلند شود. سالهای 96 و 98 این صدای بلند ساخته نمیشد. با اینکه شمار کسانی که در خوزستان، خراسان یا خیلی از استانهای دیگر به خیابان میآمدند بیشتر بود، اما آنقدر صدای بلند تولید نمیکرد. بنابراین جنبش اخیر از این جهت مهم است که وابسته به طبقه متوسط تحصیلکرده است و قدرت پیوند همه اقشار و مطالبات دیگر را هم دارد. تفاوت طبقات متوسط و عامه در همین است. این طبقه میتواند خواستههایش را با صدای بلند اعلام کند. با شیوههای هنری میتواند در جامعه ظهور پیدا کند، اما اقشار دیگر بیصدا هستند و بهناچار به اقشاری که میتوانند تولید صدا کنند ملحق میشوند تا مطالباتشان را پیش ببرند». کاشی در اینجا به نکته مهمی اشاره میکند که در حرکتهای اجتماعی نقش بسزایی دارد، یکی طبقه متوسط و دیگری زبان یا بیان. او درباره جرقه آغازین این اعتراضات میگوید: «بدنه و رانه اصلی اعتراضات مرگ مهسا امینی بود، اما نباید این اعتراضات را به ماجرای او تقلیل داد. البته شکل عجیب و باورنکردنی مرگ این دختر و تأثیر عاطفی که در جامعه به وجود آورد، موجب شد به نیروی مرکزی تبدیل شود که مطالبات دیگر هم با آن پیوند بخورد. نکته دیگر اینکه، تاکنون در ایران جنبش زنان به این معنا نداشتیم. بنابراین این بدعت و تازگی در اجماع جهانی مؤثر بوده است».
آنچه نباید از آن غافل شد، نقش دولتها در اعتراضات و جنبشهای اجتماعی است. هر دولتی که روی کار میآید، باید طبقاتی را نمایندگی کند. دولت روحانی طبقهای را نمایندگی میکرد که نگران آینده ایران در عرصه بینالمللی بود. دولت احمدینژاد را هم بخشی از طبقه متوسط و عمده طبقه فرودست که عموما جزء اقشار مذهبی بودند، نمایندگی میکرد. در پیروزی خاتمی هم بیشتر طبقات نقش داشتند، اما غلبه با طبقه متوسط بود. دولت رئیسی بهنوعی ادامه دولت احمدینژاد است، با این تفاوت که آرای آن دولت را ندارد، چراکه مردم در انتخابات 1400 شرکت چندانی نداشتند و دولت رئیسی هم بعد از پیروزی نتوانست طبقهای را نمایندگی کند. کاشی میگوید: «بالاخره دولت روی اقشار و طبقات مختلف سرمایهگذاری میکند و این طبقات نیز از دولت حمایت میکنند. اما من معتقدم در ایران بحران نمایندگی وجود دارد. در دهه اول انقلاب، دولتها مشروعیت بالایی داشت، اما در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد، احساس میکنم مردم نوعی عبور از دولت را تجربه کردند و این تلقی به وجود آمد که این فرماسیون سیاسی دیگر نمیتواند با اقشار زیادی از جامعه ارتباط برقرار کند. به همین خاطر، با اینکه مردم در اکثریت هستند، اما توان آن را ندارند و ناچارند درون دوگانه دولتهایی که روی کار میآیند، بازی کنند. معتقدم این بازی از سر ناچاری است». با تأمل در گفتههای کاشی میتوان به این نتیجه رسید که دیگر باوری جدی به دوم خرداد و اصلاحات ندارد. او میگوید: «در اینکه دولت اصلاحات یک اتفاق سیاسی مهم بود، تردیدی وجود ندارد. فضای اصلاحات دور از فضای کلی بود و بهنوعی عبور از آن را معنا میداد. از طرف دیگر، دولت احمدینژاد هم باز به شکل دیگری همین عبور را تداعی میکرد. وعده همین عبور سودایی بود که این اقشار را اینطرف و آنطرف جمع کرد، اما فرماسیون کارآمد نبود و داستانها و آمالی داشت که آمال و داستانهای مردم نبود. روایتی وجود داشت که هرچقدر هم جذاب بود، برای من جوان بیستوچهارساله که تازه به اجتماع پا گذاشته بودم جذابیتی نداشت. در واقع این فرماسیون از زیستجهان مردم سی سال عقب است».
کاشی به دو نکته اساسی دیگر نیز اشاره میکند که یکی تفاوتِ نسلها یا شکاف نسلی است و دیگری، زیستجهان است. او در مقاله مفصلی با عنوان «نقش شکافانداز تجربیات نسلی در ایران» -که در سال 1383 بهطور مشترک با محسن گودرزی جامعهشناس نوشته و در فصلنامه «رفاه اجتماعی» (سال چهارم، شماره 16) چاپ شده- آورده است: «سرعت تحولات از یک سو و درگیری فراگیر اذهان و کنشهای جمعی بهواسطه قدرت عمل رسانههای عمومی از سوی دیگر، سرشت جامعه مدرن را با تلقیهای کلاسیک یک کل انداموار بیش از پیش متفاوت میسازد. ضروری است حیات اجتماعی را با تنازعات میان حوزههای متکثر و متداخل مهم فهم کنیم. پیچیدگی حاصل از انبوه تنازعات چند سویه، حدود و ثغور امر اجتماعی را از حیث علمی به یک مقوله نامتعین بدل میسازد و فهم جامعه بهمثابه یک کل انداموار را ناممکن مینماید». در ادامه مقاله آمده است: «هر نسلی، اشخاص، ابژههای نسلی، رویدادها و چیزهایی را برمیگزیند که برای هویت آن نسل دارای معنایی خاص هستند. ابژههای هر نسلی همچنین بهطور بالقوه برای نسل دیگر واجد اهمیتاند. اما این ابژههای نسلی معمولا معنایی متفاوت مییابند... پس میتوان گفت ابژه نسلی عبارت است از شخص، مکان، شیء یا رویدادی که از نظر فرد مبین نسل اوست و بهیادآوردنش احساسی از نسل خود او را در ذهنش زنده میکند». نباید نادیده انگاشت که این شکاف نسلی صرفا منحصر به نسل جوان نیست، بلکه مردم ایران طی دهههای گذشته درباره مسائل سیاسی و اجتماعی با یکدیگر اختلاف آرا پیدا کردند، نوعی تضارب آرا که بهندرت میتوان فصل مشترکی بین آنها نشانهگذاری کرد. کاشی میگوید: «قطعا جهان مشترکی در بین معترضان وجود ندارد، حتی در سالهای 56 و 57 هم چنین نبود. چنین توقعاتی در لحظههای رخدادی شاید توقع زیادی باشد. اما اگر این دوره را با آن دوره مقایسه کنیم، میتوان گفت این جنبش از قطعات مختلفی برخوردار است که هرکدام آهنگ خودش را دارد. مسئله حجاب، مسئله تهران، شیراز و... است، اما مسئله سیستان و بلوچستان نیست. بنابراین قطعا جهان مشترک و قدرتمندی وجود ندارد. در عین حال بهاعتبار روندی که اشاره کردم، میتوانید محورهای مشترکی را دربیاورید و به همین اعتبار میتوان گفت چیزی که جامعه میخواهد و نمیخواهد چیست. اگر به شعارها دقت کنیم، نیمچه رنگی از همبستگی وجود دارد و کمی ناسیونالیسم هست. بنابراین معتقدم این یک آغاز جدید است و ما در سرآغازش هستیم و قادر نیستیم آینده را پیشبینی کنیم و بگوییم به کدام سمت میرود. اما میتوانیم بهصراحت بگوییم این جامعه از هر جور سقف میترسد. سقفی که همه اینها را تبدیل به جهان مشترک واحد کند. انگار جامعه از معنای واحدِ انسجامبخش گریزان است. از وجود فردی که پشتش برود، از کسانی که میخواهند نقش لیدری را بازی کنند، گریزان است. از صورتهای زبانی که میخواهند آن را پوشش بدهند، منجمله ناسیونالیسم یا سوسیالیسم یا هر واحد و سازمانی که بخواهد آنها را یککاسه کند، گریزان است».
اکثر حرکتهای اجتماعی بهنوعی ریشه در جنبشهای اجتماعی گذشته دارد. حرکت اجتماعی اخیر نیز از این قاعده مستثنا نیست. کاشی در بخشی از کتابِ «نظم و روند تحول گفتار دموکراسی در ایران» آورده است: «میان انقلاب مشروطه و آنچه بیش از آن در حلقات محدود روشنفکرانه میگذشت، نسبت مستقیمی وجود ندارد. به عبارت دیگر، نمیتوان انقلاب مشروطه را صورت مادیت پیداکردۀ سخنِ ملکمخان و روزنامه قانون و امثالهم دانست. انقلاب مشروطه از حیث ساختار و عوامل اصلی بسیجکننده و گروههای اجتماعی شرکتجسته در انقلاب کمابیش با جنبش تنباکو مشابه است» (صفحه 94). کاشی معتقد است این نسل نیز وامدار گذشته است و میگوید: «تمام جنبشهایی که از اوایل مشروطه تا امروز تجربه کردهایم، در جدالهای بینالمللی جریان داشتهاند و یک منظومه کلامی، جانشین منظومه کلامی دیگر میشده است. بنابراین زبان، دورههای منسجمی ساخته و آدم را وسوسه میکرده که انگار پنجرهای به سمت آزادی، عدالت و امثالهم وجود دارد. این اتفاق از مشروطه تاکنون جریان داشته است. این جنبش بهگونهای تداوم آنهاست. اصل ایدئولوژی خاتمه پیدا کرده است و در سطح جهان هیچ بساط ایدئولوژیکی نیست که این نسل به سمتش بروند. مثلا ما نسل زیرزمین هستیم، در زیرزمین اعلامیه چاپ میکردیم و اعلامیه میخواندیم. یک نفر در مسجد برای ما نطق میکرد، جهان مشترکمان را میساخت، ساختار و شاکله مشترک برایمان بازتولید میشد. در جهان امروز شبکهای و رسانهای، این اتفاقات نمیافتد. بنابراین نقشی که زبان دوران ما داشت امروز ندارد. زبان در دوره ما خیلی فربه و گرم بود و میتوانست مستقل از زیستجهان ما جهانِ آرمانی را به ما تحمیل کند. اما امروز قدرت زبان خیلی کمدلانهتر و سردتر است. البته به همین خاطر هم میتواند مخاطرهآمیزتر از آن زمان باشد، چون چشمانداز مشخصی نشان نمیدهد. میتواند مصادره و گسیخته شود یا به بحران بینجامد. با این حال، به نظرم اگر فرصتی باشد که راه خودش را پیدا کند و سویههای مخاطرهآمیزش سرریز نکند، برای اولین بار است که میتوان گفت فهم از سیاست قاعده ساختار اجتماعی را ایجاد کرده است. این صورتبندی سیاست همیشه ناظر به رأس بوده است؛ کسی برود و کسی بیاید. اما این نسل به اینکه کسی بیاید دل نبسته است. بنابراین اقتضایش علیالاصول نوعی سیاست مبتنی بر قاعده است. یعنی به نظرم سیاست برای اولین بار برقش قاعده را بیشتر از رأسش گرفته است و معطوف به تغییر در قاعده است. زبان اینجا وجه نمادین ندارد، وجه نشانهای دارد. یعنی ساختارهای زبان در آن دوران وجه نمادین داشت؛ یک دستگاه ایدئولوژی که به خودی خود معنا و استقلال داشت و من وقتی مثل شریعتی حرف میزدم، یا دیگری مثل رهبر فلان حزب حرف میزد، فکر میکردیم رستگار شدهایم. آن زبان اشاراتی به هیچ آلام و رنجی در زندگی روزمره نداشت، بلکه دارای وجه نمادین بود. ما از زندگی روزمره گسیخته و به خانه زبان پناه برده بودیم. منِ هفده ساله یک روز با پدر و مادر خودم دعوایم میشد سر اینکه میخواستم جهانم را از جهان آنها جدا کنم، حرفهایی میزدم که پدرم نمیفهمید و من به صرف اینکه این حرفها را میزدم، تمایز را ایجاد کرده و احساس تشخص میکردم و به لباسی درمیآمدم که احساس رستگاری میکردم. همین، رنج بیهویتی مرا درمان میکرد. دنبال این نبودم که قرار است با فقر مردم چه کنم. عقبماندگی و بیسوادی قشر زیادی از مردم مسئلهام نبود. وقتی میگویم وجه زبان نمادین میشود؛ یعنی لباس خودش را به تن ما میکند. این سرمایه نمادین وقتی به نماد مستقر تبدیل میشود، نمیتواند مشکلی را حل کند. نه نظمبخش است، نه امنیت اعطا میکند، نه فقر را حل میکند. زبان، نمادین میماند و نمیتواند پایین بیاید و مدام باید هزینه بازتولید زبان نمادین را بدهید. زبان نشانه شده و دیگر زبان اشارتگر است. زبان اشارت زبانی است که در مصادیق و موارد مشخص دلالتهای آزادی را جستوجو میکند. یکی از دانشجویانم میگفت اگر آزادی یعنی اینکه من پوششم اجباری نباشد، این آزادی را من میفهمم. اگر آزادی یعنی من بتوانم داستان زندگیام را خودم بنویسم و تعقیب کنم، این آزادی را میفهمم. اما اگر مدام مفاهیم انتزاعی آزادی را ردیف کنید، نمیفهمم یعنی چه. بنابراین اینجا، زبان نوعی ساختار نشانهای پیدا کرده است که میگوید چون استقلال معنایی مستقل از ساخت زندگی روزمره ندارد، امیدی برای من ایجاد نمیکند. در واقع زبان نقش خودش را بازی میکند، اما به نحو نشانه و این خیلی آدم را خوشبین میکند که جنبش اخیر دغدغه سرش کمتر از دغدغه قاعدهاش است».
جواد کاشی در سیاست، منشی اصلاحطلبانه دارد. او در مقالهای که در سال 1396 در مجله «اندیشه پویا» منتشر شده، به منش انقلابیگری و اصلاحطلبی میپردازد و معتقد است اصلاحطلب کسی است که بهجای آرمانهای بلند، بهبود وضعیت آدمیان را در امور مشخص طلب میکند و صبور است. میداند ثمردادن هر تلاش نیازمند صبر و حوصله است و بیشتر از احساس، عقل و تدبیر دارد. ازاینرو دست به کنشهای خشونتآمیز نمیزند و مسالمتجو است. به امکانپذیری هدفها توجه دارد و برای رسیدن به هر هدفی، امکانها و مقدورات عینی و عملی را به دقت از نظر میگذراند. کاشی به زمینههای این دو رویکرد سیاسی اشاره میکند و مینویسد: «از دهه چهل به بعد، کنشگران سیاسی در ایران عموما به سمت انقلابیگری متمایل میشوند و از انقلاب به بعد، به سمت اصلاحطلبی. این تمایل عام در هر دوره کاشف از بسترهای متفاوت حیات و کنش سیاسی است. در ایران قبل از انقلاب، باب سیاستورزی کاملا مسدود است. منظور از سیاستورزی، ورود در فعالیتهای جمعی برای رقابت با کل یا جناحی از دولتمردان است. مناصب به طور کلی غیررقابتیاند. ساختار سیاسی اصولا امکان فعالیت سیاسی علنی و سازمانیافته نمیدهد. تحزب ناممکن است، چیزی به نام فعالیتهای پارلمانی موضوعیت ندارد. نمیتوان علنا نظام سیاسی را نقد کرد. رسانه رقیبی در مقابل رسانههای رسمی وجود ندارد و مردم تقریبا منفعلاند. صدایی از میان مردم شنیده نمیشود». در چنین شرایطی که مجاری سیاستورزی به طور متعارف مسدودند، بهزعمِ کاشی باید به «خلق سیاست» پرداخت: «باید در حیات سیاسی ظرفیتهای تازه ایجاد کرد. باید بتوانید منابعی را که در عرصه عمومی وجود دارد شناسایی کنید و از آن، امکانی بسازید برای تولید قدرت، ایجاد همبستگی جمعی و... . در چنین شرایطی روشنفکران خواسته یا ناخواسته به سوژههای خالق سیاست تبدیل میشوند. دورهای که مقتضی تولید سوژههای خلقکننده سیاست است، بنابراین باید مخیله سیاسی مردم را در وهله نخست به چالش کشید. آرمانهای سیاسی معمولا چنین کارکردهایی دارند». او همچنین به این نکته مهم اشاره میکند که امکان خلق سیاست اساسا با امکانات موجود و دم دست، سازگار و همسو نیست. بلکه امکانهای موجود، همه بنیادهای حیات منفعل و مسدود حیات سیاسیاند. در وضعیتی که حیات سیاسی در حالت رکود و انفعال به سر میبرد، مردم احساس میکنند نقشی در سازوکارهای جمعی ندارند و نادیده گرفته شدهاند. در این اوضاع است که سوژه خالق حیات سیاسی، به مدد کلمهها یا نمادها یا مظاهر هنری او را از قلمرو حیات خصوصیاش بیرون میکشد و امکانی برای درک مشترک و همسخنی مشترک ایجاد میکند. روشنفکر آرمانگرا چنین وظیفهای دارد. کاشی باور دارد که روشنفکر اصلاحطلب و روشنفکر آرمانخواه، هرکدام نقشی در ساماندهی به حیات سیاسی مطلوب دارند و میگوید: «مشکل جامعه ما مرتب از این سو به آن سوی بام است. ما نیازمند وضعیتی هستیم که این هر دو در کنار هم بتوانند ایفای نقش کنند. آنگاه نه روشنفکر آرمانخواه بیش از حد استعلایی و دور از واقعیت خواهد اندیشید و نه روشنفکر اصلاحطلب به بوروکرات تقلیل پیدا خواهد کرد». اتفاقی که برای اصلاحطلبان افتاد و آنان را از مشی سیاسیشان دور کرد و پایگاه اجتماعیشان را تضعیف ساخت. جواد کاشی از مفهومی سخن میگوید که اخیرا چپهای نو دوباره به آن رجوع کردهاند و آن مفهومِ «لحظه ماکیاولی» یا «ماکیاولی مومنت» است: «لحظهای که یک مرد سیاسی در توفان راه برونرفت را درست پیدا میکند و تغییر مسیر یا چرخش درست انجام میدهد». از نظر کاشی، اصلاحطلبان اکنون در این عرصه میتوانند نقش ایفا کنند: «اصلاحطلبان باید محللهایی باشند که مردم نمایندگان خودشان را پیدا کنند. اصلاحطلبان امروز دیگر مردم را نمایندگی نمیکنند. به نظرم از سال 96 این اتفاق افتاده است. مردم پشت آقای روحانی رفتند و ایشان بازی خودش را کرد و به نظرم تیر آخری بود که به هسته اصلاحطلبان در افکار عمومی زده شد. همان کاری که احمدینژاد با اصولگرایان کرد. مرگ اصلاحطلبان آن روز فرارسید. البته هنوز هم پایگاهی دارند. اما برونرفت از این وضعیت کار آنان نیست. کاری که اصلاحطلبان باید انجام دهند، اتفاقا این است که اعلام کنند ما نمیخواهیم بیاییم و به این طریق راه را باز کنند تا موج جدید نماینده پیدا کند. به نظرم این برای مدنیکردن مسیر راه بسیار مؤثر و خوبی است». اما جز نقشِ احزاب و جریانهای سیاسی موجود، آنچه اکنون از نظر محمدجواد کاشی اهمیت دارد، احیای انتخابات است. او معتقد است: «انتخابات باید دوباره معنا پیدا کند، اما این اتفاق نیاز به روند ماقبل انتخابات دارد. ساختار باید از خودش انعطاف نشان دهد. به نظرم اگر این کار صادقانه انجام شود، همه باید کمک کنیم. انعطاف نشاندادن شرط اساسی سیاست است. من با دانشجویان خیلی سروکار دارم و ساعتها با آنها زمان میگذرانم تا جهانشان را درک کنم. اینها میگویند ما میخواهیم زندگی کنیم، اگر این فضا برای ما گشوده شود مشکلی نداریم. اما گاه برخی از رسانهها چیزی به این جنبش اضافه میکنند که در سرشت جنبش نیست». جواد کاشی معتقد است: «بستر خلق فضا، نیازمند هوشیاری و گشودگی به سمت امکانهای سیاستورزی است و سیاستورزی نیز نباید از فرصتهای خلق فضا غافل بماند. همانقدرکه خلق فضای صرف میتواند به فاجعه بینجامد، سیاستورزی صرف نیز میتواند خود را نقض کند. انسداد سیاسی در دوران پهلوی، متأسفانه بستر خلق فضا را فراهم کرد که در سیاستورزی موفقیت محدود داشت و فقدان یک فضای دموکراتیک سالم در شرایط امروز هم مولد یک فضای سیاستورزانه است که در خلق فضا، کمتوان عمل میکند».
گذشته از سیاستورزی و تولید چنین فضایی که وضعیت جامعه را تغییر دهد، آنچه صاحبنظران و تحلیلگران سیاسی و اقتصادی را نگران کرده، مشکلات معیشتی مردمی است که بیش از پیش به زندگی آنان فشار وارد میکند. بسیاری از کارشناسان بر این باورند که باید برای این وضعیت چارهای اندیشید، وگرنه مسائل اقتصادی میتواند به اعتراضات دیگری دامن بزند. جواد کاشی دراینباره میگوید: «بسترهای اقتصادی و اقشار فقیرشده و بحرانهای اقتصادی عجیبوغریب و شرایط کشور مستعد چنین جنبشهایی است که حتما بازوهای تازه این جنبش خواهند شد و آنها را نمایندگی خواهند کرد. اعتراضات سال 98 با این قشر شروع شد، اما جنبش طبقه متوسط در کار نبود. این بار جنبش طبقه متوسط هست و اقشار فقیر که راه بیفتند این طبقه نمایندگیاش خواهد کرد. این اتفاق بسیار محتمل است. در واقع پیوند این دو گروه سویههای تازهای به جنبش خواهد داد. البته چندان مطمئن نیستم که پیوند این طبقات، اتفاق مبارکی باشد. کاش پیش از آنکه چنین اتفاقی روی دهد، تحولاتی در وضعیت معیشتی و اقتصادی در جامعه رقم بخورد».