خانه نیمه تاریک بود و صدای موتور یخچال سکوت فضا را میشکست. منتظر تماسش بودم. چند روز پیش از آن با چند پیام برای این تماس هماهنگ کرده بودیم. من فارسی مینوشتم و او به انگلیسی پاسخ میداد. وقتی قرار شد مکالمه مان تلفنی باشد، پیش خودم فکر کردم «شاید نتواند فارسی هم صحبت کند»؛ اما او گفت که میتواند فارسی را بخواند و صحبت کند؛ اما نمیتواند بنویسد. به همین دلیل هم تمام پیامهای رد و بدل شده بین ما به همین صورت ادامه پیدا کرد. من فارسی مینوشتم و او انگلیسی.
خانه نیمه تاریک بود و صدای موتور یخچال سکوت فضا را میشکست. منتظر تماسش بودم. چند روز پیش از آن با چند پیام برای این تماس هماهنگ کرده بودیم. من فارسی مینوشتم و او به انگلیسی پاسخ میداد. وقتی قرار شد مکالمه مان تلفنی باشد، پیش خودم فکر کردم «شاید نتواند فارسی هم صحبت کند»؛ اما او گفت که میتواند فارسی را بخواند و صحبت کند؛ اما نمیتواند بنویسد. به همین دلیل هم تمام پیامهای رد و بدل شده بین ما به همین صورت ادامه پیدا کرد. من فارسی مینوشتم و او انگلیسی.
قرارمان برای ساعت ۱۱ شب به وقت تهران بود. راس ساعت، صدای زنگ تلفن در خانه پیچید. صدای پشت تلفن، صدای خانمی بود که فارسی را با لهجهای انگلیسی صحبت میکرد. سلام کردم و به رسم خودمان احوالپرسی گرمی داشتیم. بعد از آن گفت که پدر هم پشت خط هستند و صدای شما را میشنوند. نمیدانم چرا هول کردم. نگفته بود که قرار است پدر هم باشد. صدای مردی مسن از آن طرف خط آمد که به رغم اینکه معلوم بود سن و سال کمی ندارد؛ اما محکم بود. سلام کرد و گفت «بنده رحمان گلزار هستم از آشنایی با شما خوشحالم»؛ از لحن صحبت کردنش مشخص بود که آدم بزرگمنشی است. از شنیدن صدایش ابراز خرسندی کردم و البته از اینکه نمیتوانم از نزدیک ایشان را ببینم ابراز تاسف. مکالمه اولمان با توضیح دادن در مورد کاری که میخواهم انجام بدهم، تمام شد. بعد از آن چند پیغام بین من و لیلی گلزار رد و بدل شد و در نهایت زمانی را برای گفتوگوی تلفنی تعیین کرد. شب موعود فرا رسید و گفتوگویمان با پدر بیش از ۲ ساعت طول کشید. با اینکه دهه نهم زندگیاش را میگذراند؛ اما همه جزئیات را به خاطر داشت و با حوصله صحبت میکرد. میگفت هر از گاهی که افراد ناشناسی از ایران با من تماس میگیرند، خیلی خوشحال میشوم. بعد هم صدایش میلرزید و بغضش پای تلفن میشکست. رحمان گلزار همان کسی است که یادگاری عظیم در تهران به جا گذاشته است: «اکباتان». در این گفتوگو هم به بسیاری از شایعات در مورد اکباتان، پاسخ میدهد.
آقای گلزار عزیز برای شروع این گفتوگو کمی از خودتان و خانوادهتان برای مخاطبانمان تعریف کنید.
من متولد سال ۱۳۰۸ هستم؛ در شهر تاشکند ازبکستان متولد شدم. اما در شناسنامهام محل تولدم را مشهد قید کردهاند. آن زمان در آذربایجان بهخصوص در شبستر که موطن پدربزرگم است، مردم برای کار به شهرها و کشورهای اطراف مهاجرت میکردند. در واقع تجارت میکردند. پدربزرگ من هم با دو پسرش برای تجارت به تاشکند رفت. اما پدرم بعد از مدتی متوجه شد در تاشکند صنعتی وجود دارد که از سیبزمینی شیرهای درست میکنند و در پخت شیرینی بسیار مورد استفاده و احتیاج است. این صنعت هنوز وارد ایران نشده بود. به همین دلیل پدرم وارد این کار شد و فوت و فن آن را یاد گرفت. بعد از یک سال که از به دنیا آمدن من گذشت، دولت شوروی سابق اعلام کرد تمام کسانی که اینجا کار میکنند یا باید تابعیت شوروی بگیرند یا به کشورشان برگردند. پدربزرگم که خیلی وطنپرست بود به این دلیل با یکی از پسرهایش به شبستر برگشت. پدر من هم از باجگیران وارد ایران شد و به مشهد رفت. پدر و مادر من هر دو ایرانی بودند؛ اما در تاشکند با هم ازدواج کردند. مادرم قبل از ازدواج با پدرم، ازدواج دیگری داشت؛ اما همسرش فوت کرده بود. از ازدواج اول مادرم سه خواهر و برادر داشتم که پدرم آنها را هم تحت تکفل قرار داده بود. ما به همراه مادرمان در تاشکند ماندیم تا پدرم کارهایش را روبهراه کند. بعد از راهاندازی کسب و کارش در مشهد، ما هم به او ملحق شدیم. تا آن زمان شناسنامه نداشتم. در مشهد برایم شناسنامه گرفتند. وضعیت معیشتیمان نرمال بود. کار پدرم این بود که در یک روستا نزدیک مرز شوروی سابق، کشت سیبزمینی داشت و از همان فنی که در تاشکند یاد گرفته بود، شیره سیبزمینی برای شیرینیپزی تولید میکرد و برای فروش به تهران میآورد. مغازهای هم در تهران گرفته بود و محصولش را توزیع میکرد. در مشهد خواهرم به دنیا آمد. من دوران تحصیلات ابتدایی را تا کلاس پنجم در مشهد گذراندم. زمانی که متفقین به ایران حمله کردند از یک طرف روسها و از یک طرف انگلیسها وارد ایران شدند. در آن زمان پدرم مناسب ندید که ما در مشهد باشیم و به همین دلیل هم به تهران آمدیم. کلاس ششم را در مدرسه نوبنیاد نظامی خیابان سپه خواندم. زمانی که ۱۲ ساله بودم و کلاس ششم ابتدایی را تازه تمام کرده بودم، پدرم بر اثر بیماری تیفوس که آن سال شایع شده بود و داروی کافی هم برای مداوای آن پیدا نمیشد، فوت کرد و عموهایم تکفل ما را عهدهدار شدند. پس از آن به مدرسه دارالفنون رفتم. یک همکلاسی داشتم که در درس خواندن به او کمک میکردم. پدر همکلاسیام به همین دلیل علاقه زیادی به من داشت و همیشه میگفت من هر دوی شما را به آمریکا میفرستم. بعد از اتمام دوره دبیرستان، همکلاسیام به آمریکا رفت. من هم به عمویم گفتم میخواهم با دوستم به آمریکا بروم؛ اما عمویم گفت «ما امکان این را نداریم که هزینه تو را در آمریکا بدهیم. اگر میخواهی همین جا درس بخوان.»
چطور شد که به دانشکده هنرهای زیبا رفتید؟
بعد از آن ماجرا دو سال در کنکور شرکت کردم؛ ولی موفق نبودم. تا اینکه سال سوم در دانشگاه کشاورزی کرج کنکور شرکت کردم و قبول شدم. اما همیشه دوست داشتم وارد دانشکده هنرهای زیبا شوم. معماری را خیلی دوست داشتم. به همین دلیل در آزمون ورودی آنجا هم شرکت کردم. برای قبولی در آنجا یک مجسمه ونوس را میگذاشتند و اگر آن را خوب نقاشی میکردیم، میتوانستیم وارد دانشگاه شویم. من توانستم از پس این کار برآیم و در دانشکده معماری هنرهای زیبا قبول شدم. وقتی خبر قبولیام را شنیدم، به بازار نزد عمویم رفتم. ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم که آیا میتواند هزینه تحصیلم در این دانشگاه را بدهد یا همان دانشگاه کشاورزی کرج را انتخاب کنم. روبهروی مغازه عمویم در بازار، یک بزاز بود که مورد اعتماد بازاریان بود و برای آنها استخاره میکرد. با عمویم به بزازی رفتیم و برای ورود به دانشگاه استخاره کردیم و خوب آمد. انگار دنیا را به من دادهاند. عمویم گفت برو کشاورزی بخوان؛ اما من دوست داشتم معماری بخوانم. این شد که اسمم را در دانشگاه هنرهای زیبا نوشتم. اتفاقا ماه رمضان بود و شب مهمان داشتیم. ناگهان متوجه شدم عمویم دارد با صدای بلند به مهمانمان میگوید «نظر آقای مهندس ما این است.» این را به این دلیل تعریف کردم که بگویم من اولین فردی بودم که در فامیل پدری و مادری به دانشگاه رفتم. اینقدر این مساله برایشان مهم بود که بابتش فخر میفروختند. خلاصه وارد دانشگاه شدم. هر هفته ۸ تومان هم خرجی میگرفتم. با کمال جدیت یک سال اول را به پایان رساندم.
همزمان با دانشگاه، کار هم میکردید؟
بله! تابستان همان سال اول دانشگاه، در یک پروژه ساختمانی مشغول به کار شدم. اتفاقا آن کار را خیلی هم جدی گرفته بودم. کارم نظارت بر کارگران بود. سه ماه تابستان که تمام شد، مهندس نیرومند که مسوول آن پروژه بود، به من علاقهمند شده بود. بعد از سه ماه نزد ایشان رفتم و گفتم میخواهم استعفا بدهم. مخالفت کرد و گفت شما اینجا آتیه خوبی دارید. اما من دوست داشتم درسم را تمام کنم. به همین دلیل آن کار را رها کردم. حقوق سه ماه کار کردنم ۱۲۰۰ یا ۱۳۰۰ تومان شد. یک خاطره جالب را بگذارید اینجا برایتان بگویم. زمانی که سن و سال کمتری داشتم و هنوز تحت تکفل عمویم بودیم، شب عید برایمان پارچه میخریدند و کت و شلوار میدوختند. عمویم من را به یک بزازی میبرد و پارچهها را از آنجا برایم میخرید. آن آقای بزاز هم هرچه پارچه بنجل داشت، به ما میفروخت. یکی از آن سالها که به آنجا رفته بودم، بزاز یک پارچه آورد و گفت «این پارچه خیلی خوب است؛ «شیرکاکائو چهار فصل» است- یعنی تمام فصلها میتوان آن را پوشید.» اما من خیلی از آن پارچه بدم میآمد. هرچه به عمویم گفتم که آن را نمیخواهم، قبول نکرد و مجبور شدم آن پارچه را بخرم. یک سال آن را میپوشیدم ولی هر بار با نفرت. وقتی حقوق سه ماه کارم را گرفتم، اولین کاری که کردم این بود که با سلیقه خودم یک پارچه قشنگ کت و شلواری خریدم که با پیراهن قناری ست کردم و دوختم. روز اول که بعد از تعطیلات به دانشگاه رفتم، آن کت و شلوار جدیدم را پوشیدم. فکر میکردم همه دارند به من نگاه میکنند. بعد از آن کار کردن من همزمان با دانشگاه ادامه یافت. در آتلیه یکی از اساتیدمان کار کردم. در واقع سال دوم دانشگاه، بعداز ظهرها در دفتر استادمان که روبهروی دانشگاه بود، مشغول به کار شدم. یک سال آنجا بودم و توانستم کار را یاد بگیرم. آرام آرام مشتریهایی که دوست نداشتند یا به هر دلیل نمیخواستند کارهایشان را به استادم بدهند، کارها را به من میدادند تا انجام دهم. این شد که در طول بیش از یک سال که در دفتر استادم کار کردم، حدود ۱۰ خانه را خودم طراحی کرده و ساخته بودم. کمکم علاقهمند شدم که اسمم را بهعنوان معمار سردر هر پروژه نصب کنم. روی تابلوها مینوشتم «رحمان گلزار- آرشیتکت». تصمیم گرفتم برای خودم کار کنم و به همین دلیل از دفتر استادم بیرون آمدم.
پس کار مستقلتان از همان دوره دانشگاه شروع شد. چقدر طول کشید تا کارتان رونق بگیرد؟
بله؛ وقتی در کارم مستقل شدم مدت کوتاهی بعد از آن، توانستم برای خودم دفتر بگیرم. البته اغلب در شهرداری و سازمانها میدانستند که هنوز درسم را تمام نکردهام. اما به حدی کارم را قبول داشتند که بعضی از کارمندان شهرداری هم از من میخواستند که برای آنها نقشه بکشم. سال چهارم دانشگاه بودم که با دختری که در همان دانشگاه هنرهای زیبا نقاشی میخواند، ازدواج کردم. تصور کنید اینقدر سرم شلوغ بود که همان روز عقد، بعد از قرائت خطبه، سریع به دفتر برگشتم و مجددا مشغول به کار شدم. وقتی ازدواج کردم بیش از ۱۰۰ خانه را ساخته بودم. دوره دانشگاه را باید ۶-۵ ساله تمام میکردم؛ اما ۹ سال طول کشید. زمانی که دانشگاه را تمام کردم دو پسر داشتم. پسر اولم فرهاد و پسر دومم فردین. دلیل اینکه درس خواندنم این همه سال طول کشید این بود که باید برای فارغ التحصیلی و ارائه پروژه نهایی ۶-۵ ماه وقت میگذاشتم. اما فرصت نداشتم. وقتی تصمیم گرفتم که درسم را تمام کنم به همسرم گفتم که با دو پسرمان که یکی ۳ ساله بود و یکی ۴ ساله، به آمریکا پیش برادرش برود تا کارم تمام شود. برادر همسرم، خسرو هریتاش بود که در آمریکا درس کارگردانی سینما را میخواند. او هم قبول کرد. من ۶ ماه تمام در دانشکده اتاق گرفتم و کارم را انجام دادم. همان روز که درسم تمام شد، به آمریکا رفتم و با همسر و بچهها به ایران برگشتیم. در واقع زندگی کاری من با مدرک دانشگاهی از آن زمان شروع شد.
اشاره کردید به خسرو هریتاش برادر همسرتان. جایی خواندم که شما به سینما علاقهمند بودید و حتی سینما نیاگارا را هم خریدید. خسرو هریتاش در این علاقهمندی شما نقش داشت؟
بعد از آنکه از آمریکا برگشتم و کمی توانستم پول جمع کنم، خسرو هریتاش به ایران آمد که فیلم تهیه کند. محمدعلی فردین که با من دوست بود، به من گفت «اگر خسرو میخواهد وارد سینما شود، بهتر است سینما داشته باشد.» فردین آن زمان پیشنهاد شراکت به من داد و این شد که سینما نیاگارا را با هم خریدیم. من و فردین این سینما را به نام بچههایمان کردیم. افتتاحیه اولین فیلم خسرو به نام «آدمک» هم در همان سینما بود. من برای خسرو هریتاش این کار را کردم.
آقای گلزار فکر میکنم به اصل مطلب گفتوگویمان رسیدهایم.
«اکباتان»؛ این نام در کنار نام شما همیشه ماندگار است. سوال اولم در این بخش به نامگذاری پروژه برمیگردد. چرا «اکباتان» را برای این شهرک در نظر گرفتید؟ آیا میخواستید مفهومی را منتقل کنید؟
قطعا به معنی این کلمه توجه داشتم. از طرفی کلمه اکباتان تلفظ قرص و محکمی داشت و به پروژهام هویت میداد. «اک»؛ «با»؛ «تان». یک اسم قدیمی از یکی از شهرهای ایران. از همان موقع که زمین آنجا را دیدم این اسم در ذهنم تداعی شد.
شنیدهایم که اکباتان مصوبه هیات دولت بوده. این درست است؟
نه، اصلا دولت در کار ما دخالتی نداشت و این ایده خودم بود. دولت به جز کارشکنی کاری نمیکرد. به یاد دارم در آن زمان یک بار آقای علم وزیر دربار شاه، با معینیان که رئیس دفتر شاه بود از پروژه اکباتان دیدن کرد. با هلیکوپتر آمده بودند. وقتی میخواست برود، معینیان به من گفت که با ما به دفتر بیایید. با آنها رفتم. معینیان گفت که آقای علم میخواهد شما وزیر مسکن شوید. تا این را به من گفت انگار سقف روی سرم خراب شد. به آنها گفتم اگر چنین کاری کنید این شهرک ساخته نمیشود. من در همین لباس میتوانم کار کنم و در لباس وزارت و ریاست، کارآمدی ندارم. خلاصه آنها را قانع کردم. من از کار دولتی بیزار بودم. چند روز بعد از آن منشی وزیر مسکن وقت با من تماس گرفت و گفت وزیر میخواهد شما را ببیند. این صحبت به گوش او رسیده بود. هیچ زمانی دلم نمیخواست دولت وارد کار من شود. اصولا هر کاری که خوب انجام شود، همه میخواهند آن را به نام خود تمام کنند. خیلی به گوشم میرسد که افراد مختلف میگویند که شهرک را ما ساختهایم. اما اهمیت نمیدهم؛ چون من این کار را برای دلم خودم انجام دادم.
آقای گلزار شما واقعا زمانی که اکباتان را شروع کردید ۲۴ساله بودید؟
این را من هم در اینترنت خواندم. نه؛ من ۲۴ ساله بودم که کارهای معماری را شروع کردم. الان ۸۹ سالم است. ۴۰ سال است که به آمریکا آمدهام. ۴۹ سال ایران بودم. شهرک اکباتان را هفت سال قبل از انقلاب شروع کردم و چهل سالم بود. ساخت اکباتان بیش از ۵ سال طول کشید. وقتی برای جمهوری اسلامی رای میگرفتند، مراسم رای گیری در اکباتان انجام شد؛ ولی وقتی از ایران آمدم، فاز دو را هنوز تحویل نداده بودیم و فاز سه هم نزدیک به اتمام بود.
زمین شهرک اکباتان را چطور پیدا کردید؟ این زمین خیلی وسیع است. آن زمان آنجا هیچ ساختمانی نبود که توانستید این زمینها را بخرید؟
بعد از آنکه دانشگاه را تمام کردم و خانوادهام را از آمریکا به ایران آوردم، یک تکه زمین در خیابان آبان داشتم که ۱۲۰۰ متر بود. آن را به سه زمین ۴۰۰ متری تقسیم کردم. دو قطعه را فروختم و یک قطعه را برای خودم آپارتمان چهار طبقه ساختم که هر طبقه دو واحد آپارتمان داشت. وقتی ساختمان در حال اتمام بود، یک روز مردی که میگفتند از ملاکهای بزرگ تهران است، به آنجا آمد. به من گفت «آقای مهندس ما عاشق ساختمان شما شدیم و میخواهیم آن را بخریم»؛ به او گفتم «من اینجا را برای خودم ساختهام. تا حالا هم مستاجر بودهام و میخواهم خودم در این ساختمان بنشینم»؛ اما آن حاج آقا قانع نشد و اصرار به خرید آپارتمانها داشت. گفت «هرچقدر که بگویی پول میدهم»؛ فی البداهه رقم یک میلیون تومان را پیشنهاد داد که برای آن زمان رقم قابل توجهی بود. ساختمانی که من ساخته بودم فقط ۵۰۰ تا ۶۰۰ هزار تومان برایم تمام شده بود. من هم قبول کردم. اما او گفت «۸۰۰ هزار تومان را نقدی میپردازم؛ ولی به جای ۲۰۰ هزار تومان یک تکه زمین دارم به متراژ ۱۰۰ هزار متر که به شما میدهم»؛ آن زمین همین جایی بود که الان شهرک اکباتان ساخته شده است. الان وسط شهرک باشگاه پرسپولیس و پاس دو تکه زمین دارند. زمین این حاج آقا هم پشت باشگاه پرسپولیس و پاس بود. وقتی زمین را دیدم یک دفعه فکر شهرسازی به ذهنم خطور کرد. زمین را هم به نام همسرم کردم. منتها وقتی من آن زمین را خریدم، تمام اطراف آن خالی و زمینهای آزاد بود. برای اینکه صاحبان آن زمینها را پیدا کنم، تحقیق کردم. دوستی داشتم که ته و توی بقیه زمینها را در آورد و گفت ۴۵۰ هزار متر از زمینهای جلوی زمین من (۱۰۰ هزار متر)، مربوط به آقای نظامالسلطنه مافی یکی از رجال قاجاریه است که مقیم پاریس است. نظامالسلطنه پیشکاری در ایران داشت که به کارهایش رسیدگی میکرد. قرار شد این پیشکار اجازه فروش زمین به ما را از نظامالسلطنه بگیرد. اما نظامالسلطنه گفته بود که من باید حضوری با ایشان در پاریس صحبت کنم.
پول کافی برای خرید آن زمینها را داشتید؟ شنیدهایم که در اکباتان از همان ابتدا شریک داشتید.
دوستی داشتم به نام عباس مس فروش که برایش ویلای قشنگی ساخته بودم. خیلی مشتریهای بازاری را او برایم میآورد. همیشه به من میگفت هر کاری میخواهی کنی من برای سرمایهگذاری حاضرم. وقتی زمینها را دیدم، به او گفتم که میخواهم شهرکسازی کنم و به او پیشنهاد مشارکت دادم. آقای مس فروش به من گفت «بیا برویم منزل یکی از شیوخ و استخاره کنیم برای شراکت»؛ استخاره کردیم و خوب آمد. از آنجا که آمدیم بیرون، آقای مس فروش یک چک ۵ میلیونی به من داد و گفت من با تو شریکم. وقتی قرار شد پیش نظامالسلطنه بروم. فقط همین ۵ میلیون تومان را نقدی داشتم و برای دیدن او به فرانسه رفتم. خانهاش در خیابان Avenue Foch، یکی از زیباترین خیابانهای پاریس بود. طرح اولیه شهرک اکباتان با دیدن این خیابان در ذهنم نشست. در پروژههای اولیه شهرک هم این ایده کاملا منعکس است. وقتی به خانه او رفتم، نظامالسلطنه روی تخت دراز کشیده بود. گفتم من میخواهم این زمینها را بخرم و شهرک بسازم و کمی هم در مورد ایدهام توضیح دادم. نظامالسلطنه از جا بلند شد و من را بوسید و گفت: «این زمین برای تو. به پیشکارم میگویم که این کار را انجام دهد؛ چقدر میخواهی بابت آن پول بدهی؟» من بهدلیل اینکه در مورد آن محل تحقیقات مفصلی انجام داده بودم، ارزش واقعی زمین نظامالسلطنه را میدانستم و قیمت واقعی را به او اعلام کردم. گفتم ۵ میلیون و او هم قبول کرد. آن زمین را هم خریدم. این شد که ۱۰۰ هزار متر زمین را که از قبل داشتم و ۴۵۰ هزار متر زمین دیگر را هم خریدم. بعد از آن افکار شهرک اکباتان شروع به رشد کرد.
اکباتان طرحی خلاقانه بود یا الگوبرداری از یک طرح خارجی؟ این را از این بابت میپرسم که معمولا طرحهای موفق در ایران را به الگوبرداری از خارجیها نسبت میدهند.
متاسفانه بعضیها شایعه کردهاند که من در اکباتان الگوبرداری کردم. اما به هیچ وجه چنین نبوده؛ چیزی که در مورد اکباتان برای من باعث افتخار معماری مملکت ماست، این است که اکباتان اولین شهرک و مجموعه ساختمانی در دنیاست که ۱۰۰ درصد ساختمان است و ۱۰۰ درصد فضای سبز. ۲ میلیون و ۴۰۰ هزار متر مربع ساختمان و ۲ میلیون و ۴۰۰ هزار متر مربع فضای سبز در اکباتان وجود دارد. این ایده کاملا خلاقانه بود. این چیزی است که در دنیا راجع به آن صحبت میکنند. یکی از شایعات بد در مورد اکباتان که آن موقع خیلی به گوشم میرسید این بود که بهدلیل اینکه این شهرک در ورودی شهر تهران است و آن طرف به سمت کرج، کارخانههای صنعتی فعال هستند، دود و هوای آلوده وارد اکباتان میشود. این در حالی بود که من اکباتان را طوری طراحی کردم که فضای خالی زیر برجها این هوا را رد میکند و هوای آلوده در شهرک نمیماند. شهرک اکباتان همانطور که میبینید، روی ستون بنا شده است.
آقای گلزار موضوع دیگری هم که مطرح شده بود این بود که آمریکاییها این شهرک را ساختهاند. این مساله حقیقت دارد؟
بعضی اظهاراتی میکنند که شایسته نیست. از اینکه گفته میشود این ابتکار خارجی بوده، ناراحت میشوم. زمانی که من کار شهرک را شروع کردم و دفتر تشکیل دادم، دو مهندس دانمارکی به دیدنم آمدند و گفتند میتوانند کار بتن برجها را انجام دهند. آن موقع در تبلیغاتمان گفته بودیم که میخواهیم شهرک را با بتن بسازیم. آنها گفتند که ما در این زمینه در دنیا اول هستیم. وقتی با هم صحبت کردیم از آنها خوشم آمد. به دانمارک رفتم و کارهای آنها را در آنجا دیدم. آن ساختمانی که بهعنوان نمونه کارشان به من نشان دادند ساختمانی بود که خودشان هم آنجا زندگی میکردند. خیلی طراحی جالبی داشت. ارتباطات انسانی را کاملا میشد با آن طراحی تقویت کرد. با دیدن آن ساختمان، طراحی اولیه را که با الهام از آن خیابان Avenue Foch انجام داده بودم، تغییر دادم. اول میخواستم خیابانی مشابه آن خیابان Avenue Foch را وسط شهرک بسازم؛ اما با دیدن ساختمان آنها در دانمارک، تصمیم گرفتم آن خیابان را پارکینگ دو طبقه کنم و روی آن را بازار و مرکز خرید تعبیه کنم. بنابراین شهرک اکباتان طوری طراحی شد که اگر یک خانم خانهدار میخواست خرید کند، نیاز نبود که سوار ماشین بشود و در ترافیک تهران بماند. حتی مدرسه را به گونهای جانمایی کردم که بچهها بتوانند بدون آنکه از خیابان عبور کنند، با عبور از فضای سبز به مدرسه بروند. اینها کارهایی بود که برای اولین بار در دنیا در شهرک اکباتان انجام شد. دانمارکیها چندین نفر را برای ساخت بتن از آمریکا آوردند. آمریکاییها در تکنولوژی «بتن لُخت» به ما کمک کردند. آن زمان در ایران چنین تکنیکی وجود نداشت. برای نخستین بار من این تکنولوژی را در ایران و در شهرک اکباتان پیاده کردم. اما اینطور نبود که کار را به آنها کانتراکتری بدهم. بعد از آن هم من اولین کسی بودم که در ایران آزمایشگاه بتن راه انداختم.
پس اینطور که میفرمایید چیزی که ما الان از اکباتان میبینیم طرح اولیه آن نیست. گفتید در تبلیغاتتان ساختمان بتی را تبلیغ میکردید. از زمان شروع به تبلیغات چقدر طول کشید تا توانستید اولین آپارتمان را بفروشید؟
البته هیچ آگهی در کار نبود. دهان به دهان چرخید و بهدلیل اینکه سابقه خوبی هم داشتم، توانستم واحدها را بفروشم. من در کارهای خیریه زیاد شرکت میکردم. مساجد و مدارس را معمولا بدون دریافتی طراحی میکردم. به همین دلیل بین بازاریها خیلی معروف بودم. واحدهای اکباتان را هم بیشتر بازاریها برایم تبلیغ کردند و مشتری آوردند و خریدند. هر روز که جلو میرفتیم طراحیها را عوض میکردم. وقتی شروع به پیش فروش خانهها کردم، آنها را متری سه هزار تومان میفروختم. ۲۵ درصد نقدی میگرفتم و بقیه را خودم فاینانس میکردم. با اعلام پیش فروش نزدیک به ۲ هزار آپارتمان را در مدت زمان دوهفته فروختم. ناگهان صاحب ۱۰۰ میلیون تومان پول شدم. برای وام دهی با بانکی صحبت کردم. ولی آنها گفتند امکانات مالیمان اجازه نمیدهد که این تعداد وام بدهیم. با آقای مهران رئیس کل بانک مرکزی وقت صحبت کردم و شرکت پس انداز اکباتان را راه اندازی کردم. هرچه را که داشتم در این صندوق گذاشتم که بتوانم با کمک بانک مرکزی به مشتریان وام بدهم. چندین دانشگاه برای خرید تعدادی آپارتمانها مراجعه کردند؛ حتی برای بازدید از پروژه نیز دانشجویان را به آنجا میآوردند. رئیس مجلس آن زمان آقای ریاضی بود که با تعدادی از نمایندگان مرتب به اکباتان میآمد. طوری شده بود که همه برای بازدید از اکباتان میآمدند که ببینند ما آنجا چه میکنیم. بعد از آنکه این دو هزار خانه را فروختم، متوجه شدم برخی کسانی که این خانهها را با ۲۵ درصد پیش پرداخت خریداری کرده بودند، آپارتمانها را ۱۰۰ هزار تومان گرانتر میفروشند. با این وضعیتی که بهوجود آمده بود کمی در فروش آپارتمانها توقف کردم. بازار سیاه عجیبی ایجاد شده بود. تصمیم گرفتم آپارتمانها را فقط بهصورت نقدی بفروشم. اولین مشتری نقدی آپارتمانها، شرکت هواپیمایی هما بود. بعد از آن هم با وجود فروش نقدی، مجددا شاهد استقبال مردم بودیم. ناگهان دیدیم که تقاضاها برای خرید خیلی بیشتر از ۴۵۰۰ آپارتمانی بود که در دست ساخت بود. دور اکباتان هم هنوز زمین خالی موجود بود. تمام زمینهای اطراف را خریدم و متراژ زمینهایم به ۲ میلیون و ۴۰۰ هزار مترمربع رسید. آنجا زمین ارزش زیادی نداشت. در فازهای بعدی شخصا به دنبال نقشه کشی و سایر کارها نبودم.
ساختمان سازیهای مدرن آن زمان در ایران شروع شده بود؟
بله؛ ساختمانهای مدرن زیادی میساختند؛ اما سیستم بتنی ما، اولین بار در ایران استفاده شد. روزی ۲۰۰ متر مکعب بتن در اکباتان میریختیم. آن هم با تکنولوژی جدید. البته آپارتمانسازی مدرن زیاد بود اما مجموعهای به این بزرگی وجود نداشت. مجموعهای به این بزرگی را در دنیا هم به ندرت میتوانید ببنید. یکی از مهندسهای قدیمی دنیا، شهرکی در هندوستان ساخته که البته به لحاظ گردش هوا مشکلاتی دارد. اما در حال حاضر کرهجنوبی خیلی در زمینه شهرکسازی فعال است و کارهای خوبی میکند.
از کرهایها اسم بردید. فاز دوم اکباتان را به کرهایها سپردید؛ درست است؟
وقتی آپارتمانهای من با استقبال روبهرو شد و هواپیمایی هما هم آپارتمانها را بهصورت نقدی خرید، زمینهای اطراف را خریدم؛ ولی همانطور که گفتم، دیگر خودم نمیتوانستم نقشه بکشم. برای فاز دو یک روز یک مهندس آمد و گفت «من مهندس رئیسجمهور کرهجنوبی هستم و تحصیلاتم را در آمریکا گذراندهام و در مورد اکباتان زیاد شنیدهام؛ آمدهام که اگر موافقت کنید طرح فاز دو را برایتان بکشم.» الان میبینید که طرح فاز دو کمی متفاوت از فاز یک است. به او توضیح دادم که میخواهم چه مواردی در طراحی این آپارتمانها رعایت شود. او هم قبول کرد ولی گفت «در طراحی جدید کمی هم تغییرات میدهیم.» یک کروکی را تهیه کرد و با یک ماکت برایم آورد. قرار گذاشتیم که ۲۰۰ هزار دلار بابت طرح اولیه به او بدهیم. اما من طرح اجرایی از او نمیخواستم. در راس دفتر اجرایی شهرک اکباتان یک مهندس آمریکایی به نام Joe Morack بود که تمام طرحهای اجرایی فاز یک، دو و سه در آن دفتر اجرایی میشد.
امکانات آپارتمانهای اکباتان را چطور فراهم کردید؟ احتمالا کار سختی بوده است.
خیلی از امکانات را خودم برای اکباتان فراهم کردم. مثلا بهدلیل اینکه این شهرک به فرودگاه نزدیک بود، در نتیجه صدای نشست و برخاست هواپیما به یکی از معضلهای خریداران تبدیل شده بود. در ایران آن موقع کسی شیشه دوبل برای پنجرهها استفاده نمیکرد. اما من کارخانهای ایجاد کردم و این شیشهها را خودم تولید کردم. داستان آن هم جالب است. روزی فردی به دفترم آمد و گفت که در آمریکا در کارخانه شیشه دوبل کار میکرده و میتواند به ما برای تولید این شیشه کمک کند. ولی سرمایه ندارد. به او در پیلوت ساختمانهای اکباتان جایی دادم و آنجا شروع به کار کرد. پنجرهها و درها را هم خودمان در نارمک میساختیم. الان تمام پنجرهها آلومینیوم است و شیشه دوبل دارد. یک موضوع دیگر هم که شاید برایتان جالب باشد این بود که شهرک اکباتان ۲ میلیون و ۴۰۰ هزار متر مربع موکت لازم داشت. موکت در بازار متری ۱۰۰ تا ۱۲۰ تومان بود. فردی آمد و گفت که من کارخانهای در کرج دارم که ۷ هزار متر است و موکت تولید میکنم. اما نمیتوانم آن را خوب اداره کنم. به هر قیمتی که شما بگویید برایتان موکت تولید میکنم. به او گفتم که کارخانه را به من بفروش. او هم قبول کرد و گفت که فقط ۱۰ درصد از کارخانه را برای خودش میخواهد. من هم قبول کردم؛ بنابراین تمام موکت شهرک اکباتان را تهیه کردیم. با این کار موکتها متری ۳۲ تومان برایمان آب خورد. کارخانه الکترولوکس را خریدم برای اینکه کابینتهای آشپزخانه و لوازم لوکس را برای اکباتان تولید کند. شهرک اکباتان برای ۱۵ هزار و ۳۰ آپارتمان ۵۳۲ آسانسور داشت. وقتی میخواستم این آسانسورها را خریداری کنم، یک شرکت ژاپنی به نام میتسوئی، شرکت اوتیس آمریکایی و شرکت دیگری وارد مناقصه شدند. اسکندر ارجمند که نماینده اوتیس در ایران بود، با من رفاقت داشت و گفت که این شرکت قیمتهایش ثابت است و کاهش نمیدهد. وقتی با شرکت ژاپنی صحبت کردیم، ۲۵ درصد زیر قیمت پیشنهادی اوتیس، نرخ داد. من هم بلافاصله به مدیر فروش گفتم که با آنها توافقنامه اولیه امضا کند. بعد از امضای این توافقنامه، ژاپنیها آن را در مجلات تجاریشان منتشر کردند و در دنیا منعکس شد. مجله ژاپنی به دست آمریکاییها رسیده بود. مدیر اوتیس وقتی آن را دیده بود، به آقای ارجمند زنگ زده بود که چطور شما نتوانستید این پروژه تاریخی را بگیرید؟ آقای ارجمند به من مراجعه کرد و گفت رحمان یک موقعیت خوب پیش آمده و مدیر شرکت گفته که هر طور شده این پروژه را بگیریم. به او گفتم من تفاهمنامهای را با ۲۵ درصد کمتر از قیمت شما با ژاپنیها امضا کردهام. البته این قرارداد قطعی نیست و اگر شما قیمت ارزانتری بدهید میتوانم با شما قرارداد ببندم. خلاصه با این برنامه توانستیم اوتیس را به ۳۵ درصد تخفیف قانع کنیم که کمتر از قیمت ژاپنیها بود. این قرارداد اوتیس هم در کتابی در آمریکا ثبت شد که نام شرکت ما هم در آن بهعنوان خریدار آمده است. شهرک اکباتان اولین شهرکی است که گازکشی شد. من به شرکت گاز در شهرک اکباتان جا دادم تا بتوانند گاز را به شهرک بدهند. خلاصه اینکه خیلی کارها را انجام دادم که این شهرک، شهرک اکباتان شد.
شراکتتان با آقای مس فروش به کجا رسید؟
آقای مس فروش همان اوایل کار جدا شد. ولی بعد از آن شرکای دیگر هم آمدند و رفتند. مثلا صاحب شرکت تیبیتی میخواست در شرکتمان شریک شود که ۱۰ درصد را به او دادیم، ۶۰ درصد دیگر برای خودم و بچهها و ۳۰ درصد دیگر هم متعلق به فرد دیگری بود.
بعد از اکباتان پروژه دیگری هم در ایران انجام دادید؟
چند کار در شیراز انجام دادم. در آذربایجان هم مسجد و چند خانه ساختم.
بعد از خروج از ایران هم در زمینه ساختمانسازی فعالیت داشتید؟
کارهایی کردم؛ اما چندان موفق نبود. یک شاپینگ سنتر در فلوریدا ساختم. یک ساختمان اداری در لسآنجلس ساختم. اما من عاشق مملکتم هستم و مردمی که آنجا هستند. با خارجیها نمیتوانم چندان کار کنم و کنار بیایم.
الان فکر میکنید برای تهران امکان تکرار پروژههای بزرگی مانند اکباتان وجود دارد؟
شهر تهران دیگر زمینی به این وسعت ندارد. اما به نظرم در اطراف تهران میتوانند چنین پروژههایی را اجرا کنند.
و اما آخرین سوالمان؛ امروز اوقات رحمان گلزار چگونه میگذرد؟
با بچهها و نوههایم روزگار میگذرانم. سه فرزند و ۷ نوه دارم. سعی میکنم ورزش کنم. تنیس را خیلی دوست دارم. تماشای مسابقات ورزشی را هم خیلی دوست دارم. هیچ گاه غصه اتفاقات بد را نمیخورم. تا آنجا که توانستم همیشه کار کردهام. مسلما هیچ کاری بدون دردسر نمیشود. اغلب هر ماه چند تماس از ایران دارم که ناشناس هستند. به من میگویند «تا دنیا دنیاست نام رحمان گلزار بر زبانها جاری است.» این مساله خیلی برای من خوشایند است و به من تسلای خاطر میدهد.
گویا یک بار هم به ایران آمدید و میخواستید پروژه بزرگراه تهران-شمال را اجرا کنید. داستان این پروژه چه بود؟ چه اتفاقی افتاد که این همکاری ادامه پیدا نکرد؟
من مدرسهای در فخرآباد ساخته بودم که یکی از شاگردهای آن مدرسه آقای صادق خرازی بود. آقای کمال خرازی هم آنجا درس میداد. زمانی که کمال خرازی در آمریکا بود، در نیویورک با آنها صحبت کردم. او گفت با آقای رفسنجانی و آقای مرعشی که رئیس دفترش بود صحبت کردیم که شما به مملکتتان برگردید و اتفاقهای گذشته همه فراموش شود. خیلی اصرار کرد که برگردم. من پاریس بودم که آقای مرعشی تماس گرفت و گفت ما منتظر شما هستیم و امروز آقای رفسنجانی شهرک اکباتان را دیدهاند و گفتهاند چرا آقای گلزار نمیآید برای کشور کار کند. به آقای مرعشی گفتم که ممکن است من ممنوع الخروج یا ممنوع الورود باشم. گفت شما نگران نباش و بیا. با پسرم و دوستش که وکیل بود به ایران آمدم. وقتی وارد فرودگاه شدم، یک نفر منتظرم بود. یک پیکان هم آمده بود که من و همراهانم را به هتل برساند. روز بعد نزد آقای رفسنجانی رفتیم. سرصحبتمان که باز شد ایشان گفتند شما کاری برای کشور انجام دهید. سه چهار روز آنجا بودم و برگشتم. در مورد اینکه چکار میتوانم انجام دهم، مطالعه کردم. آن زمان برای کار به ایرانیها سخت پول میدادند. فکر کردم که جاده تهران به شمال را برای ایران بسازم. برای تامین مالی هم با یک بانک ایتالیایی صحبت کردم و قرار شد که ۵۰۰ -۴۰۰ میلیون دلار پول در اختیارم بگذارند؛ به شرط اینکه دولت ایران ضمانت کند. به ایران برگشتم و طرحم را مطرح کردم و مورد استقبال واقع شد. در مورد مسائل مالی که چطور با هم کار کنیم پیشنهاد دادم که به جای دستمزد، من ۴۵۰ میلیون دلار به ایران میآوردم و جاده را میسازم و در ازای آن به من ۱۰۰ میلیون متر مربع بدهید که ۱۰ میلیون متر مربع آن در شمال تهران، ۲۰ میلیون متر مربع آن در مسیر اتوبان و ۷۰ میلیون متر مربع آن لب دریا باشد. میخواستم در این زمینها شهرکسازی و خانهسازی کنم. آنها هم خیلی استقبال کردند. کارهای مقدماتی را انجام دادیم. اما زمانی بود که کلینتون رئیسجمهور آمریکا بود و روابط با ایران سختتر شده بود. قانونی آورده بودند که هیچ آمریکایی حق ندارد با ایران همکاری کند. جلوی ورود اجناس ایرانی را هم میگرفتند. ناگهان از طرف دولت آمریکا به خانه ما آمدند و گفتند که شما نمیتوانید با ایران کار کنید. اما من گرین کارت آمریکایی نداشتم و کار خلاف قانون انجام نداده بودم. تا زمانی که بتوانم این مساله را ثابت کنم، مقدار زیادی خرج کردم. به همین دلیل دیگر این پروژه را دنبال نکردم. مساله خواستن و نخواستن من مطرح نبود، دولت آمریکا این قانون را وضع کرده بود و من نتوانستم کار را پیش ببرم. بهدلیل اینکه مقیم آمریکا بودم.
از سمت راست سومین نفر آقای "رحمان گلزار" در شهرک اکباتان
منبع: روزنامه دنیای اقتصاد / 6 دی 1397