کيستي و چيستي سوالهاي اساسي است که هر فرد در جامعه يا هر قوميت در سطح ملي و هر کشور در سطح بينالمللي با آن روبرو است و براي تعيين جايگاه خود براي ارتباط با ديگري نيازمند به شناخت آن است. کيستي و چيستي تنها براي زمانها و برهههاي خاص مطرح نيستند. بلکه در هر زمان و هر مکاني براي جوامع و انسانها مهماند. سوالهايي هستند که هيچ زماني کهنه نخواهند شد و در همه زمانها بشر به آنها نيازمند است. اما مولفههاي پاسخ اين سوالها در زمانهاي مختلف متغير بوده و به تعبيري نسبياند. اساسا بايد گفت هويت يک بحث نسبي و تاريخمند است که ميتواند در شرايط و برهههاي خاص دچار تغيير و تحول شود. با توجه به ضرورت بحث هويت، گفتوگويي با دکتر سيد جواد ميري دانشيار و عضو هيئت علمي پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي انجام دادهايم که در ادامه آن را ميخوانيد. سيد جواد ميري در گفتوگو با «فریادگر» ميگويد: هويت يک مبحث پيچيده و تاريخمند است که با تغيير و تحول شرايط بايد تغيير بکند.
ابتدا تعريفي کلي از هويت بفرماييد تا بعد به ضرورتهاي آن بپردازيم. بفرماييد که هويت از نگاه شما به چه معني است؟
وقتي که ما هويت را مطرح ميکنيم يا از مفهوم هويت استفاده ميکنيم، تقريبا در دو يا سه سطح ميتوانيم آن را مطرح کنيم. يک زماني ما بحث هويت را در حوزه انساني مطرح ميکنيم. يعني اساسا هويت انسان از چه تشکيل شده است. مولفههايي که باعث تکوين هويت انساني ما ميشود چيست؟ به تعبيري ديگري انسان چيست؟ به عنوان مثال وقتي داريم از هويت انسان صحبت ميکنيم با چه چيزي يا نسبت به چه چيزي هويت انسان را تمييز ميدهيم؟ ميدانيد که تعاريف زيادي هم شده است. از جمله اينکه انسان موجود ناطق است، انسان حيوان ناطق است و...يا اينکه انسان اين نيست و...من آن هستم که فکر ميکنم آن چيزي که اساسا ما به آن انسان ميگوييم. مولفه اصلي انسانيت چيست؟ به فرض مثال دکارت انسان را به تفکر تقليل ميدهد ميگويد انسان همان چيزي است که تفکر ميکند. يعني انديشه انسان بودن او را تشکيل ميدهد. ابعاد ديگر انسان مهم نيستند. هيچکدام از اين ابعاد اهميت اصلي و بنيادين ندارد. يک موقع ما مسئله هويت را در مستوي جامعهشناختي مطرح ميکنيم. به اين معنا که ما وقتي ميگوييم انسان به اين معني است از انسان مثالي صحبت نميکنيم، بلکه ما درباره فردي صحبت ميکنيم که در جامعه اي زندگي ميکند و اين انسان در اين جامعه داراي مختصات ويژهاي است. يعني نسبت به تعلقاتش هويت انسان را ميسنجيم. به فرض مثال ميگوييم انسان فردي است که در يک جامعه زندگي ميکند، متعلق به اين طبقه، قوميت، نژاد، دين و...است. يعني انسان را در معناي جوهري مورد مطالعه قرار نميدهيم، بلکه همان چيزهايي که به آنها اعراض گفته ميشود، هويت اصلي انسان در مستوي جامعه شناسي آن را تشکيل ميدهند. يک موقع هم وقتي که از هويت صحبت ميکنيم ميگويم که يکي از هويتها مقوم اصلي ديگر هويتهاست. يعني بقيه هويتها را بايد به آن تقليل داد. شايد در گفتمانهايي که در ايران امروز مطرح است و سعي ميشود در قرائتهاي اسلامگرايانه به آن ارجاع داده شود تمايز بين انسان دين دار و انسان بي دين است. اين را به صورت کلي ميتوان گفت که مبحث هويت يک مبحث بسيار پيچيده و چندضلعي است که گفتمانهاي متفاوتي در سازمان يا سازه مفهوم هويت وجود دارند.
به هر حال هر جامعهاي به دنبال يک هويت براي انسجام دروني خودش است. اساسا چه ضرورتي است که اين هويت را دامن زد؟ آيا انسجام ميآورد؟ آيا يک همبستگي يا به هم پيوستگي اجتماعي را به دنبال خودش ميآورد؟
به ابتداييترين جوامع بشري که بنگريد يا همان تمايزي که بين امر قدسي و امر عرفي در جوامع بسيار عرفي وجود دارد و بعد در حتي در رژيم غذايي خود اين جوامع ابتدايي به گونهاي پيريزي شده است که منطق و استدلالي در پشت آن است. برخلاف آن چيزي که در ابتدا وقتي به اسطورهها و جوامع بدوي نگاه ميکنيم . مثلا ميگويند که اين غذا را نخور يا اين غذا را با اين آداب بخور... و شعائر خاصي براي عبادت، تجارت، زيارت و معاملات وجود دارد و هر چه اديان پيشرفتهتر ميشوند در راستاي آن جوامع پيشرفتهتر ميشوند و جوامع پيشرفته اديان پيشرفتهتري را در درون خودشان ميپرورانند. اتفاقا اين نشان ميدهد که همه جوامع مکانيزميبراي خودي و غيرخودي ايجاد ميکنند که به آنها ميتواند يک هويت و انسجام بدهد. اما فرقي که امروز در قرن بيست يکم با قرون پيشين دارد اين است که يک عنصر نيست که هويت را تشکيل ميدهد و اتفاقا جوامعي که سعي ميکنند هويت تک محصولي ايجاد کنند در دراز مدت نميتوانند با تغيير و تحولات دنياي مدرن و دنياي پسا تکنيکي يا پسا گلوبال خودشان را تطبيق بدهند. بلکه جوامعي موفقند که هويتهاي چندگانه را به صورتهاي متنوع در دل خودشان رشد ميدهند و اين هويتهاي چندگانه به گونهاي نيست که همديگر را حذف بکنند. بلکه مانند همان فرش ايراني که هر قسمتي از آن يک طرح دارد، اما اين طرح در دل يک طرح کلي يا زمينه فرش قرار دارد. هويتها را هم اگر به صورت عناصر مختلفه و عناصر متنوع ببينيم يا منظرهايي که ميتواند متکثر بودن را در يک وحدت کلي تعريف بکند، آن هويتها هويتهاي موفقتري هستند. به فرض مثال اگر در ايران اقوام مختلف بيايند فقط بر اين تاکيد کنند که آن چيزي که براي من مهم است هويت قومياست و هويت ملي زياد مهم نيست يا بگويند که هويت زباني من آن چيزي است که به من شخصيت ميدهد. يا دين يا مذهب را به عنوان اصليترين مولفه هويت بداند اساسا هرکدام از اينها ميتواند آن طرح کلي يعني طرح مليت مدرن را در ايران مورد خدشه قرار بدهد و آن چيزي که در طي قرنهاي متوالي بسيار آرام و سنجيده در دل فرهنگ ايراني رشد کرده است که همان هويتهاي چندگانه است که با يک وحدت خاصي که به آن ايرانيت گفته ميشود و دردرون خودش عناصر متنوعي دارد خدشهدار شود. يعني در درون خودش مسيحيت، اسلاميت، زرتشت، کرديت، بلوچيت و....دارد. تمامياين اضلاع در يک واحد کل به نام هويت ايراني بوده است. هر کدام از اينها را اگر بخواهيد برداريد آن هويت کلي مورد خدشه ميشود. به همين خاطر وقتي که ما در مورد مسئله هويت صحبت ميکنيم اگر نگاه تقليلي داشته باشيم و به يک واحد آن را تقليل بدهيم و بخواهيم آن واحد را به تمامي اضلاع تعميم بدهيم مانند همين کارهايي که برخيها در فرهنگستان زبان فارسي انجام ميدهند دچار مشکل ميشويم به فرض مثال به جاي اينکه بيايند و بگويند که هويت ايراني يک هويت چندضلعي است و زبان فارسي زبان قوميت ما نيست و زبان مادري تمام ايرانيها هم نيست و حتي زبان ملي تمام ايرانيها هم نيست چرا که ما زبانهاي ديگري هم در ايران مانند زبان طبري، ترکي، عربي و...هم داريم. اينها زبانهاي غير ايراني نيستند. زبان فارسي زبان رسميايران است. ما چهار مفهوم داريم، زبان مادري، زبان ملي، زبان رسمي و زبان مشترک که اين چهار مفهوم را بسياري از دوستان در فرهنگستان زبان فارسي به زبان رسمي تقليل ميدهند و بين زبان ملي و رسمي تمايز قائل نيستند. زبان ترکي و کردي زبانهاي ملي ايراني هستند و متعلق به مليتي غير ايراني نيستند. آن چيزي که بين ايرانيان مشترک است زبان رسمياست که يک قرارداد است. وقتي ما هويت را به يک مولفه تقليل ندهيم آن موقع است که ميتوانيم در مورد زبانها و قوميتها به دور از گفتمان امنيتي يک گفتمان آکادميک در سطح عرصه عموميايجاد بکنيم و در آن فضا آن موقع از گفتمانهاي چندگانه صحبت بکنيم. يکي از مشخصههاي نگاههاي پسامدرن برخلاف نگاههاي مدرنيستي يا نگاههاي مدرن و بعضا ايدئولوژيک اين است که در نگاههاي پسامدرن شما مولفههاي مختلف را در کنار همديگر ميتوانيد ببينيد و تا زماني که همديگر را حذف نکنند ميتوانند در زير يک چتر مشترک قرار بگيرند.
مولفههاي تشکيل دهنده هويت کدامند؟
اگر ما بخواهيم زماني صحبت از مولفههاي مقوم و استحکام بخشنده هويت در پهنه ايران سياسي و بعد در فراسوي ايران سياسي و بعد حتي در جهان اسلام بکنيم، نوع نگاه و گفتمان بايد متناسب با تغييرات بستري تغيير بکند. اما متاسفانه در داخل ايران اين نوع استراتژي را نميبينيم.
مثلا طرف ميرود در بلوچستان و ميگويد که مايه وحدت ما زبان فارسي است. اشکال ندارد اما نيازي به گفتنش نيست. شما زماني بايد يک استراتژي داشته باشيد و بايد توجه داشت که استراتژيهاي پنهاناند که موفقترند نه استراتژياي که بيان شده است. هر آن چيزي که بيان ميشود ظرفيت خودش را هم تهي ميکند. اما تا زماني که بيان نشده و به صورت استراتژي پنهان عمل ميکند، امکانات فراگيري و دربرگيرندگي آن هم بالا ميرود. اين نکاتي است که وقتي در مورد هويت صحبت ميکنيم تمام نيروها، هم سياست گذاران و هم امنيتيها بايد به آن توجه کنند. که در يک زمان ما از هويت به عنوان يک پديده فلسفي صحبت ميکنيم و يک زمان هم به عنوان يک مفهوم امنيتي و سياستگذارانه صحبت ميکنيم. وقتي وارد فاز سياستگذاري ميشويم آنموقع استراتژيهاي برخورد و مواجهه ما در بسط، توسعه و نهادينه کردن هويت به مثابه يک مفهوم چندضلعي و چند ساحتي متناسب با اقليمهايي که در آن وارد ميشود بايد تغيير کند.
برخيها معتقدند که ما کشوري بوديم که همواره با فرهنگمان با کشورهاي ديگر گفتوگو کردهايم نظرتان در اين زمينه چيست؟
اين را به صورت مطلق نميتوانيم بيان کنيم. ميتوانيم بگوييم در دورهها و برهههايي از تاريخ، زمانهايي بوده است که جنبه فرهنگي و من فرهنگي ايرانيان در معادلات جهاني نقشآفريني ميکرده است. اما در برهههاي ديگري هم ما خلاف اين را ميبينيم. مثلا جنگ و خونريزي جاي آن من فرهنگي بازي ميکرده است يا دربرخي از برههها به صورت متنوعي ما آن عناصر غير فرهنگيمان خيلي به منصه ظهور رسيده است. مثلا اگر به دورههاي معاصر نگاه کنيم دورههايي بوده که ما خيلي به صورت ايدئولوژيک با جهان برخورد کردهايم. جهاني که خيلي پيچيده است و اين پيچيدگيها خودش ظرافتهايي را ايجاد کرده است و ظرفيتهاي متنوعي را در اختيار سياستمداران و مديران جامعه قرار داده است که براساس آن بتوانند ظرفيتهاي دروني ايران را افزايش بدهند. اينها با تقليل دادن پيچيدگي جهان به راست يا چپ اساسا نتوانستهاند از اين پيچيدگيها براي تعميق ظرفيتهاي ايران استفاده کنند و اين نافهمييا کج فهميچهره يا تصويري که از ايران داشت يک تصوير فرهنگي نبود، بلکه تصويري بربر، ملتي مهاجم و ملتي که ميخواهد ديگري را حذف بکند به جا گذاشت. شايد اصلا ما به دنبال اين نبوديم، به فرض مثال چرا که ما نه قدرتش و نه ظرفيت اقتصادي آن را داشتيم و يا نه با خلقيات و روحيات ايرانيان هماهنگ بوده. اما برايندي که گاهي خودمان در سطح بينالمللي خلق کرده ايم، اين تفکر را القا کرد که ايرانيان الزاما بازيگران فرهنگي نيستند، يا معماران سياست با چارچوب فرهنگي در جهان امروز نيستند. اما در دورهاي مانند دوره مغول هر چند که از نظر سياسي يک ملت مقهور بوديم، اما از نظر فرهنگي يا فلسفه و حکمت توانستند هم قوم غالب را به گونهاي استحاله فرهنگي بکنند و هم به طريقي تنشهاي جهان اسلام را تقليل بدهند و از سوي ديگر ظرفيتهايي را در ايران فرهنگي ايجاد بکنند که بعدها با ايجاد نحلههاي تصوف يک هويت ملي جديد ايرانيان در عرصه عمومي ظاهر شد که معادلات جهاني را تغيير داد. منظورم اين است که اين را به صورت مطلق نميتوان گفت.
اساسا چه ضرورتي دارد که يک جامعه هويتش را بشناسد يا به آن بپردازد؟
اولا بايد بگويم که ما وقتي صحبت از هويت ميکنيم، بايد بدانيم هويت يک مفهوم تاريخمند است. يعني در بسترها و اقليمهاي متفاوت استراتژيهاي متفاوتي براي ساختن هويت مطرح ميشود. مثلا در دوران زايش پهلوي اول اساسا آنجا يک هويت جديد بايد ساخته شود و اين نيست که هويتها مطلق باشند، برخلاف آن چيزي که تلقي ميشود که هويت ايراني در ابتدا تا انتها يک هويت واحد بوده است و ايرانيها يک ژن خاص داشته اند که اين ژن در طول تاريخ يکسان و بيتغيير و تحول بوده است. اتفاقا هويت موضوعي تاريخمند و اقليم محور است. به عنوان مثال در دوران پهلوي ما ميخواهيم به جهان مدرن بپردازيم در حالي که اسلام يک موجوديت تصنعي براي ايرانيان نبود، بلکه ايرانيان 1400 سال در بستر اسلام رشد کرده بودند. اما پهلوي پروژه ديگري را قائل شد و بين ايران پيش از اسلام و پس از اسلام تمايز قائل شد. پهلوي اول، ايران پيش از اسلام را خيلي برجسته کرد و ميخواست که يک هويت در برابر ديگري بسازد که مايه رقابت بشود يا به گونهاي از منظر رواني به ايرانياني که گرفتار انحطاط، نابودي و در معرض فروپاشي بودند يک حس جمعي مشترک بدهد که بتوانند براساس آن حس مشترک، بازسازي جمعي خودشان را دوباره داشته باشند. اما در زمان پهلوي دوم به دلايلي به اين نتيجه رسيدند که برخلاف آن چيزي که برايش متصور بودند اتفاق ميافتد و به افرادي مانند سهروردي و... پرداختند و افرادي مانند سيدحسين نصر پروژه اسلامي کردن سلطنت را مطرح کردند تا بتوانند برآن اساس سلطنتي را پايهريزي کنند که هم براساس اسلام و هم ريشه در ايران باستان داشته باشد و هويت ايرانيها هم يک هويت نوين شود. شايد مفهوم ايران اسلامي يا ايراني اسلامي برخلاف آن چيزي که تصور ميشود، فقط زائيده بعد از انقلاب نيست. اتفاقا ريشه آن در پروژهاي است که افرادي مانند نصر و حتي شايگان و ديگران که ميخواستند در سپهر انديشه ايرانيان عناصري از آريايي بودن و عناصري از اسلاميت را مطرح بکنند و به گونهاي اين هويت نوين ايجاد بشود. آيا اساسا اين کارها ضرورت دارد؟
تا جايي که انسان و جامعه وجود دارد، نيازمند تاويل و تفسير جايگاه خودش در جهان و مشخصا در بستر اجتماعي است چون جهاني که امروز ما در آن زيست ميکنيم از جوامع مختلف تشکيل شده است. همانگونه که دوران پيشا صنعتي و ابتدايي از قبائل مختلف تشکيل شده بود و هر قبيلهاي هم نسبت خودش را با ديگري براساس نيا يا آبا و اجداد اساطيري خودش تعريف ميکرد و اين نسبت اساطيري به او يک هويت و همبستگي و حس بودن ميداد. با اينکه تنهاي ما از هم جدا بود اما اين تنهاي از هم جدا به صورت يک روح واحد همديگر را ميديدند. آن چيزي که امروز در جامعهشناسي سياسي به عنوان جامعه متصور از آن ياد ميشود. اساسا چون موجودي تفسيرگراست و دائما جايگاه خودش را تفسير ميکند، حتما و الزاما هويت، يعني بودن و ماهو خودش را مدام بازتفسير ميکند و اين بازتفسير در نسبتهاي متفاوت است، ممکن است اين هويتي که الان ما به عنوان ايراني براي خودمان در نظر ميگيريم با هويتي که در زمان نادرشاه تعريف ميشده است از منظر نسبتها متفاوت باشد. پهنه فيزيکي ايران همان پهنه است اما نسبت ما با اين آب و خاک و با اين اقليم جغرافيا و آن چيزي که در گذشته بوده و در آينده هم خواهد بود قابل تغيير و تحول است چرا که سوژه قابل تغيير و تحول است.
الان در اين شرايط براي تقويت هويت ايراني چه بايد کرد؟
اين پرسشي است که فقط شما روزنامه نگار نبايد آن را بپرسي بلکه به فرض مثال من هم به عنوان استاد دانشگاه و... هم بايد داشته باشم و بايد بر روي آن بينديشم. چراکه پرسشي از بودن جمعي ماست. آن چيزي که بودن جمعي ما را تضعيف يا تقويت ميکند يا آن چيزهايي که موجب ميشود که بودن ما مقوم و پايداري داشته باشد چه چيزهايي است؟ بايد بر روي اين در عرصه عمومي انديشيد اما اين يک بحث صرفا آکادميک نيست. بلکه با حوزه سياست، اجتماع، اقتصاد و فرهنگ و حوزههاي مختلف اجتماعي در يک ارتباط وثيق است چرا که هم گذشته را دربر ميگيرد و هم آينده را ميخواهد ترسيم کند و هم اين بود حال ما را نه تنها نسبت به خودمان دردرون ايران، بلکه در منطقه اي که زندگي ميکنيم ميخواهد تعريف کند. در جهان قرن بيست و يکم با مولفههايش، شايد هيچ انساني نتواند متصور شود که قرن بيست و دوم چگونه خواهد بود و انسان ايراني در آن قرن چگونه خواهد بود و نسبتهاي خودش را با مولفههاي بيشمار و متنوع و ناشناخته اي که پديد خواهند آمد، چگونه برقرار خواهد كرد که هم بتواند پيوند انطباقپذيري و هم پيوند پايداري خودش را به صورت مستحکم، قوي و مقاوم داشته باشد . به نظرم اين سوال سوالي بنيادين است. اما پاسخي که به آن ميتوان داد بايد پاسخي مبهم و دوپهلو باشد. نه به اين دليل که پاسخ دوپهلو خوب است. بلکه به اين دليل که مسئله وجود جمعي ما چنان با وجود جمعي ديگران در جهان متنوع ما تنيده شده است که اساسا نميشود عرصهاي را متصور شد و آن ديگري را در آنسوي آبهاي آتلانتيک نديد. زماني اگر نادرشاه در ايران به عنوان پادشاه ايران ميانديشيد، اگر ديگري خودش را عثماني و در استانبول متصور ميکرد حداکثر در خارج از مرزهاي امپراتوري ايران آن را متصور ميشد. اما امروز اگر در مورد ديگري ميانديشيم آن ديگري اگر صد هزار سال کيلومتر هم آنطرفتر باشد، اما فقط آن در آنجا نيست بلکه در تمامي اضلاع زندگي ايراني آن ديگري حضور دارد. حالا بايد نبرد يا شيوههايي را در نظر داشت که اين ديگري که در بين ما و با ما هست و ممکن است با درصد کمتري ما هم در نزد آنها باشيم، چگونه بايد اين معادله را هضم کرد. هضم اين معادله نميتواند يک جواب يا پاسخ بدون ابهام داشته باشد. اتفاقا ابهام از درون اين برميخيزد که موقعيت و شان ما پر از ابهام است.
اما ما براي اين هويت چکار بايد بکنيم؟ آيا بايد به همين صورت استکبارستيز و ديگريستيز بپرورانيم که در صد سال آينده بتوانيم تمدن نوين اسلام يا مجتمع مقاوم را در تمامياضلاع خودش داشته باشيم؟ يا اساسا اينگونه انديشيدن ظرفيتها و تداومهاي جامعه ايراني را از بين ببرد فکر ميکنم که به جاي اينکه ظرفيتهاي خودمان را اساسا براساس نگاههاي سلبي ايدئولوژيک ببينيم، يعني غير را جوهراً غير ببينيم و ديگري را اساسا ذات انگارانه ضد خودمان تصور بکنيم، بياييم يک شيوه ديگري را برگزينيم و آن اين است که فکر ميکنم ما در اين زمينه خيلي مشکل داريم. ما ديگري را کما هو هست، اول بشناسيم. ما شناختي از ديگري خودمان نداريم. به همين خاطر فکر ميکنم بايد شيوههاي خودمان را تغيير بدهيم. اما امروز حرف قطعي براي آينده نميتوانيم بزنيم. چرا که امروز شما با بيشمار مولفهها روبرو هستيد، برخلاف گذشته که شايد يک يا دو مولفه شما را تهديد ميکرد. يک سياستمدار و مدير سياسي مديري است که اين ظرفيتهاي سيار را در يک ماتريکس ببيند و آنها را به صورت سياه و سفيد نبيند و مردم را به گونهاي آماده بکند که ذهنياتشان بتواند با اين تغيير و تحولات بنيادين ارتباط برقرار بکند.
کار مهم ديگر اين است که ما در ايران خيلي از اين حلقه مفقوده که من آن را سياستگذاري مينامم آسيب ميبينيم. ما ممکن است سياستمدارهاي خيلي خوبي داشته باشيم. اما سياستگذاري با سياستورزي و سياستمداري فرق ميکند. سياستگذاري را بايد توليد کرد. يعني برنامههايي داشته باشيم که منطبق بر منطقهاي واقعي باشد و نه منطقهاي ذهني. منطقهايي مانند اينکه جامعه برزيل به چه عللي ميتواند خودش را بازتوليد بکند؟ شناخت اين منطق ممکن است با تمامي آئين، دين و باور من هم متفاوت باشد. اما بايد آنرا شناخت به همين دليل ممکن است در دنيا امروز پنجاه منطق مختلف وجود داشته باشد. سياستمدار نميتواند به اين پي ببرد بلکه اين همان حلقه مفقوده است که بايد به آن پي ببرد. اين افراد بايد آدمهايي باشند که هم ذهن خلاق داشته باشند و هم ذهن عملگرا، که اينها را با هم تلفيق بکنند تا بتوانند هم فضا براي آکادميسينها ايجاد کنند که کار تحقيقي بکنند و هم برنامه عملياتي به سياستمدارها بدهند. متاسفانه در کشور ما حتي در مورد مسئله هويت يا اينکه آينده سياستگذاري هويتي در ايران چه خواهد بود، به صورت مصوبه يا لايحه قانوني يا نهايتا به صورت دستورهاي قهريه نظامي، امنيتي در سطح جامعه داده ميشود و نه به صورت برنامهريزي شده و زماني هم که صحبت از برنامهريزي و استراتژي ميشود، ميگويند ببينيم سياست خارجه آمريکا چه استراتژي ريخته است و آن را بومي بکنيم. درصورتيکه بايد از منطق دروني جامعه ايران برخيزد و آن زماني است که من و شما و ديگري سوژه ايراني را به عنوان يک منطق متصور بتوانيم باور داشته باشيم که وجود دارد و نياز دارد که در هر حوزهاي ورود پيدا بکند.
گفت و گو : خداداد خادم