برای یک خبرنگار کمتر پیش میآید حین انجام کار محول شده، وارد وادی شیرینی از کلمات شود که پهنه تاریخ ایران زمین را منعکس کند و در عین حال سرمشقی عبرتآمیز از قصورات قلم صاحبان قلم، پیشرویش حاضر شود. چنین موقعیتی در مصاحبت با ادیبان خوش مشربی حاصل میشود که دامنه لغات پارسی آنها وسعتی از تاریخ اصیل ایرانی را در اذهان تجلی میبخشد.
برای یک خبرنگار کمتر پیش میآید حین انجام کار محول شده، وارد وادی شیرینی از کلمات شود که پهنه تاریخ ایران زمین را منعکس کند و در عین حال سرمشقی عبرتآمیز از قصورات قلم صاحبان قلم، پیشرویش حاضر شود. چنین موقعیتی در مصاحبت با ادیبان خوش مشربی حاصل میشود که دامنه لغات پارسی آنها وسعتی از تاریخ اصیل ایرانی را در اذهان تجلی میبخشد. «جلالالدین کزازی»، ادیب کُردزبان پارسیگوی، از جمله چهرههای ماندگاری است که ادبیات، تعلم و تدبر را ضمن تورق تاریخ به شنونده عرضه میدارد. این استاد ادبیات در گفتوگو با «مردمسالاری آنلاین» ضمن ارائه تحلیلی از جایگاه قلم در تاریخ سرزمین ایران، از فراز و فرودهای دانش و دانایی خانه پدری سخن به میان آورد. کزازی در آغاز از گوهر قلم گفت و در پایان از در امان ماندن از جهل. در اوج گفتوگو، وقایع مشروطیت و هویت صاحبان قلم آن دوران مطرح شد که چگونه برای کسب آزادی، از مقام ستمگران یگانه ظالم زمانه، آزادی و انسانیت را دریوزگی کردند. کزازی ضمن انتقاد از خودباختگی برخی قلمبهدستان دوران، عامل به بار ننشستن مشروطیت را در الگوپذیری اشتباه تفسیر کرد. البته او خود را از سیاستبازی بری کرده است و سوالات مزدوج با سیاست را بیپاسخ گذاشت. با این وصف در مورد افرادی همچون ملکالشعرای بهار، جمالزاده، تقیزاده، صادق هدایت و ... که گام در سپهر سیاست گذاشتهاند، ابراز نظر میکند. این استاد ادبیات با بررسی ماهیت روزنامههای عصر مشروطه معایب جوهر و قلم نویسندگان را بر شمرد. استاد کزازی برای روزنامهنگاران این عصر هم پیامی ویژه داشت. متن این پیام را در گفتوگوی «مردمسالاری آنلاین» با دکتر کزاری دنبال کنید.
قلم از جایگاه مهمی در تمدن بشری برخوردار است. از اهمیت قلم در تفکرسازی و علمپروری در مهد ایران زمین بگویید.
پیدایی قلم یا به سخنی سنجیدهتر، دبیره یا خط از دید فرهنگی و اندیشهای، میتوان گفت بزرگترین رخداد در تاریخ زندگانی آدمی شمرده میتواند شد؛ زیرا اگر آدمیان دبیره را پدید نمیآوردند، در پی آن قلم را که ابزار دبیرگی است، اندیشه و دانش پایدار نمیماند، زیرا یاد به هر پایه تیز و توانا باشد، کرانمند است. درست است که بخشی گسترده از فرهنگ آدمیان را «یاد» پدید آورده است: سخنی که از یادی به یادی دیگر و از دهانی به دهانی دیگر رسیده است، اما حتی اگر این پایداری کرانمند هم بسیار سودمند بوده باشد، شیوه این پایداری به ناچار شیوهای است که لغزان است و شناور. آنچه از یادها به یادها میرسد در درازنای زمان به آسانی میتواند دگرگون و وارونه شود. آدمی با پدید آوردن دبیره و قلم، توانست یاد را بنگارد. با نگاشتن یاد، بدان پایداری همواره بخشید. گونهای از پایداری که با دگرگونی، افزود و کاست، همراه نیست. یا اگر فزود و کاستی هم در آن رخ بدهد در سنجش با آنچه در روزگار پیش از دبیره و قلم رخ میداده است، بسیار ناچیز خواهد بود. من بر آنم که آنچه روزگاری را که آن را پیش از تاریخ مینامیم، از روزگار تاریخی جدا میدارد، همین مرز بنیادین است؛ مرزی که دبیره و قلم پدید میآورند. از همینروست که این پدیده را برترین، کارسازترین و اثرگذارترین پدیده فرهنگی میدانم.
سخت کوتاه باید به این دیدگاه دیگر هم بپردازم که پیدایی دبیره و قلم مانند هر پدیدهای دیگر هر چند سودی سرشار داشته است، از زیان هم تهی و بیبهره نیست؛ در اینباره در کتابهای خود نوشتهام. چون یادی از آن رفت بسیار فشرده تنها این سخن را بر میافزایم که با پیدایی دبیره و قلم، نهاد در سایه¬ی همواره یاد ماند. انگیزه بنده آموزه شد. اگر بخواهم واژههایی شناختهتر را که پیشینهای کهن در زبان و فرهنگ ما دارند به کار ببرم: «دل در بند سر افتاد، آن گوناگونی که در اندیشه و رفتار جهانهای درونی آدمیان بود یکسره از میان نرفت، اما بسیار سستی و کاستی گرفت.» آدمیان با پویهای تند بیش به سوی یکنواختی، همگونی، همسانی، همسازی شتافتند. به همین اندک در این زمینه بسنده میکنم.
بر بنیاد این دیباچهای که فشرده و کوتاه گفته آمد، به روشنی آشکار میشود که کارکرد قلم در زندگانی درونی و اندیشهای و فرهنگی آدمی تا کجاست. از همینروست که همچنان میتوان گفت برترین ابزار در زمینهسازی برای دگرگونیهای فرهنگی – اندیشهای – هازمانی (اجتماعی) همواره تاکنون قلم بوده است و به گمان بسیار در آینده هم و تا زمانی که مرز آن را نمیتوانیم دانست، همچنان قلم خواهد بود. مگر اینکه ابزارهای نوپدید آگاهیرسانی زمانی جای قلم را بتواند گرفت.
در پس هر خیزش اندیشهای – فرهنگی – هازمانی، به ناچار کارکرد قلم را میتوانید آشکارا ببینید، نه تنها در ایران در هر کشوری در جهان. من به یک نمونه بسنده میکنم. این یک نمونه بیهوده برگزیده نشده است. آن نمونه اثرگذاری و کارکردی گسترده و پایدار است که خاورزمین (جهان ایرانی) بر باختر زمین نهاده است. این اثرگذاری از نگاهی بسیار فراخ در تاریخ فرهنگ و اندیشه باخترینه دو نمود بسیار برجسته داشته است: یکی روزگاری است در این تاریخ که آن را نوزایی مینامیم؛ چرا نوزایی در کشورهای باخترینه پدید آمد؟ پاسخی که بیهیچ خشک اندیشی، یکسونگری بدین سخن میتوان داد این است: «بازتاب فرهنگ و اندیشه و شهرآیینی خاورانه، به ویژه ایرانی، در فرهنگ و اندیشه مردمان باختر زمین. یا اگر به نام دیگر بخواهم بنامم آنها را، فرنگیان یا همان کسانی که در فرنگستان میزیند. تراویدههای اندیشه و دانش و آگاهی و فرزانگی دانشوران و اندیشهورزان خاورزمین که بیشینه آنان، ایرانی بودهاند هنگامی که به جهان باخترینه رسید، زمینههای آن نوزایی را پدید آورد. درست است که پارهای از دفترها و کتابهایی که به زبانهای اروپایی برگردانیده شد و پایههای آن دگردیسی را ریخت، به زبان پارسی یا دیگر زبانهای ایرانی نبود، پارهای به زبان تازی بود؛ اما نویسندگان آن کتابها نیز در شماری بسیار و درصدی بسیار بالا، ایرانی بودند. تنها بستر اندیشه، فرهنگ زبان دیگر بود. این سخنی است راست و بی چند و چون که پژوهشگران باخترینه خود نیز بدان پی بردهاند و گاه بدان خستو آمدهاند. کارسازی و اثرگذاری دیگر، باز میگردد به روزگاری در فرهنگ اندیشه و شهرآیینی باخترزمین که آن را روزگار روشنایی مینامند. روزگار روشنایی، روزگاری بود که در آن پایههای شهرآیینی و ساختارهای اندیشهای نو در اروپا ریخته شد.
درست است که روزگار روشنایی وابسته به نوزایی بود و در پی آن آمد. اما به هر روی از دید تاریخی این دو را یکسره با هم نمیتوان یکسان دانست. در روزگاه روشنایی، ایران جایگاهی بسیار برتر یافت. در جهان نیرانی، یا در جهان اروپایی، ایران به سرزمین روشنرایی، آزاد منشی، فراخنگری دگرگون شد. یکی از برترین چهرههای فرهنگی – اندیشهای در ایران وخشور باستانی این سرزمین، زرتشت، نماد روزگار روشنایی گردید. بیهوده نیست که یکی از بنیادگذاران روزگار روشنایی، مونتسکیو، کتابی را که کارکردی بنیادین دارد در پیدایی این روزگار، نامی بر مینهد که در پیوند است با ایران: کتاب «نامههای ایرانی.» یا فرزانهای اندیشه ورز، بند گسل، هنجار پریش و حتی شورشگر، مانند نیچه برترین آفریده ذهن و اندیشه خود را «چنین گفت زرتشت» مینامد. آن اندیشههای روشن را که میخواهد فراپیش بنهد در زبان وخشور باستانی ایرانی مینهد. این کتاب در ذهن و اندیشه اروپاییان آنچنان کارساز میافتد؛ جایگاهی بلند در نهاد و درون آنان مییابد که یکی از توانمندترین خنیاییان آلمانی، ریچارد اشتراوس، نام یکی از شورانگیزترین همنواییهای خود را «چنین گفت زرتشت» مینهد. هنگامی که این همنوایی را میشنوید، اگر با زبان خنیای اندیشهورزانه و جهانشناسانه آشنا باشید، بیگمانم که گوهره و افشره و فرهنگ و منش و اندیشه ایرانی را به گونهای نهادینه در آن خواهید آزمود.
شاید بتوان گفت گوهران گوهر یا پایگان پایه جهانبینی ایرانی، دوگانهگرایی است. ما در هر پدیده فرهنگی و حتی منشی ایرانی، نمودی از این دوگانگی را میبینیم. من اگر بخواهم به ناچار آنچه را به هنگام شنیدن «چنین گفت زرتشت» از اشتراوس در دلم میگذرد، با زبان واژگان که ابزار سر است باز گویم، میتوان گفت که شما در سراسر این هم نوایی، ستیز و آویز و نبرد و آورد و کشاکش و کوشاکش دو نیروی رویاروی را میتوانید دریافت. به ویژه در جنبمان نخستین این همنوایی؛ همه این همنوایی را میتوانم گفت، ما در آغاز بسیار شکوهمند و کوبنده آن میتوانیم یافت. آغازی که آواری از آواها است که بر سر ما فرو میریزد. به هر روی آنچه من همچنان شاید دیباچهوار با شما در میان نهادم، باز میگردد به کارکرد نهادین و بنیادین قلم. هر چند قلم آنچنانکه گفته شد ابزار سر است و اندیشه، اما کارکرد و نمود این ابزار را اگر ما آشکارا در نوشته میبینیم، آن نوشته که اندیشهها و یافتههای سر را در خود جای داده است میتواند از یاد، از سر به نهاد یا دل برسد؛ یا از خود آگاهی به ناخودآگاهی به بنمایهها و پایههای آفرینشهای هنری را نیز پدید بیاورد. این سخن با آنچه من در آغاز این گفتار بر آن انگشت نهادم ناساز نیست. خواست من این بود که در روزگاران پیش از تاریخ ما بیش با دل خود میزیستیم. انگیزه بر اندیشه چیره بود. اما در روزگاران تاریخی، بیش به سر خویش پرداختیم. اندیشه بر انگیزه چیره شد. اما سخن من این نیست که انگیزه یک سره از میان رفت؛ نمیخواهم باز به این نکته بپردازم که درازدستی سر یا اندیشه بر دل و انگیزه، خود زمینه را فراهم آورد که انگیزه و دل در قلمروهایی که از آن آنهاست، چیرهتر و نیرومندتر در کار بیایند. در قلمروهایی مانند هنر مانند رویا.
از جایگاه قلم و تاریخچه آن در ایران و همچنین تاثیرگذری اندیشه ایرانیان بر سایر ملل سخن به میان آوردید. موضوعی که جا دارد درخصوصش سوال کنیم، چرایی از دست دادن جایگاه ارزشمند قلم در ایران است. آنچنانکه برای کسب آزادی دبیره و اندیشه ناچار شدیم در دوران مشروطیت، آزادی مشروط را از پادشاهانمان تمنا کنیم. چرا اینگونه شد؟
هر مردمی در درازنای تاریخ خود به ناچار با شیب و فرازهایی روبرو هستند. هر سرزمین کهن را در جهان که فرهنگی درخشان داشته است، از این دید بنگرید، این فراز و فرودها را در تاریخ آن سرزمین خواهید دید. حتی سرزمینهایی که از پهنه تاریخ زدوده شدهاند و آنها را در میان کتابها میباید یافت. ایران سرزمینی است که هر چند پیشینهای دیرینه دارد، در پهنه تاریخ پایدار مانده است، اما همچنان در فرهنگ و اندیشه و شهر آیینی ایرانی آن فرود و فرازها را میبینیم. هر چند اگر همچنان بخواهم بسیار کلان و فراخ بنگرم، ایران ما در سنجش با کشورهای دیگر که پیشینه دیرینه دارند، این بخت را داشته است که فرازهای آن بیش از فرودها و نشیبهایش باشد. من اگر بخواهم این زمینه را بکاوم و برای آن برهان بیاورم این گفتوگو همچنان به درازا خواهد کشید.
مشروطیت روزگاری در ایران آغاز گرفت که ایران روزگاران نشیب خود را میگذرانید. به سخن دیگر ایران در روزگاری به سر میبرد که از خوی و خیم و منش و فرهنگ و شهرآیینی ایرانی بسیار به دور افتاده بود. آن توانشها و مایههای گوهرین ایرانی، زمینهای شایسته نمییافتند که به کردار درآیند و نمود رفتاری بیابند. به درست از همین روی بود که خیزش مشروطه در ایران آغاز گرفت.
اگر شما ایران آن روزگار را ایرانی که خیزش مشروطیت در آن پدید آمد با سرزمینهای دیگر بسنجید که از نگاهی فراخ در همان افتی به سر میبردند که ایران بدان دچار شده بود، تنها در ایران بود که این خیزش رخ داد و نمونهای شد برای آن سرزمینهای دیگر. آن گوهره، آن نیروهای ناب همواره در منش و فرهنگ و اندیشه ایرانی، آن خیزش را پدید آورد. اما این خیزش هر چند آرمانهایی بلند داشت، خیزشی به نابی، ایرانی نبود. کارسازهایی بنمایههایی در این خیزش راه جسته بود که از دل و درون و منش و فرهنگ و تاریخ ایران بر نخاسته بود. در آغاز، این خیزش دستاوردهایی داشت که بسیار امیدبخش بود و نوید آفرین. اما من پروایی ندارم که بگویم خیزش مشروطیت در کنار آن سودها که به ارمغان آورد و به دریغ باید گفت، پایدار نماند، زیانهایی را نیز به همراه داشت. چون خیزش به نابی ایرانی نبود و در زمینههایی بر گرفته از فرهنگی دیگر، اندیشهای دیگر شمرده میشد، به بیراهه افتاد. در برون ایران آن روزگار کشوری فرادید میآمد واپس مانده، گسترش نیافته. در سنجش با کشورهای باخترین که ایرانیان میانگاشتند کشورهایی پیشرفته، توانمند و شهرآیین هستند. پس کوشیدند که از همان راههایی بروند که آنان پیشتر رفته بودند.
منظورتان این است که الگوپذیری ما در مشروطه اشتباه بود؟
بله. انگیزهها و خاستگاهها ایرانی بود. ایرانیان در آن زمان نیاز بسیار نیرومندی را در خود میدیدند که میباید در جامعه ایرانی دگرگونی رخ بدهد. اما در نهایت راههایی را جستند برای اینکه این نیاز برآورده شود که ایرانی نبود. این پرسمانی است که ما هنوز هم با آن دست به گریبانیم. پیامدها و نشانههای آن را در همین روزگار هم میبینیم.
یعنی جامعه امروز هم در پی دموکراسی، مثل جامعه آن زمان درگیر مسیرهای اشتباه شده است؟
پاسخ من آری است. من میاندیشم که برای دردهای ایرانی باید درمانهای ایرانی یافت. میخواهم این نکته را با نمونهای نه چندان همساز با سخن اما آشنا با دیدگاه خود، روشن کنم. شما اگر بخواهید دردی که از آن ایرانی است با درمان یا دارویی که از دیگران ستانده شده است، درمان شود، شاید آن درد را بتوانید از میان ببرید، اما دردهای دیگری را ناخواسته پدید خواهید آورد. آن درمان «نیرانی» شاید در زمانی کوتاه آشکارا دیده بشود. ما هم شادمان باشیم که درد را درمان کردهایم. اما این ناسازی در میانه درد و درمان خود دردهایی دیگر را پایه میتواند ریخت، نهانی و نهادین که نشانههای آسیبشناختی آن به زودی به آسانی آشکار نمیتواند شد. ما همیشه میتوانیم بیگمان از دیگران بهره ببریم. همواره در درازنای تاریخ خود نیز چنین کردهایم. ما مردمانی هستیم که همواره به سوی دیگران، بیگانگان آغوش گشودهایم. بی آنکه از این آغوش گشایی، از این پذیرندگی گرم و مهرآمیز زیان ببینیم. درست است که پذیرندگی برای ما سودها داشته است؛ پس چه شد که در خیزش مشروطیت ما زیان هم کردیم؟ این پرسشی بنیادین است. پاسخ من بدین پرسش این است که زیرا سراپا پذیرندگی بودیم.
یعنی در مشروطه در نگاه و نوشتارمان صرفا مقلد بودیم؟
آری؛ آن زمان که ما به سوی جهان آغوش میگشودیم، نیرومند بودیم، باورور به خویشتن بودیم؛ به بسندگی آشنا با فرهنگ و تاریخ و منش و پیشینه ایرانی و نیاکانی خویش. پس از جایگاهی برتر یا دست کم برابر با دیگران روبرو میشدیم. آگاهانه، سنجیده، بهآیین، آنچه را به سودمان بود میستاندیم آنچه به زیان بود، میراندیم. در روزگار خیزش مشروطیت، پذیرنده بودیم.
بعد از مشروطه ما شاهد حضور پر رنگ برخی از نویسندگان و ادیبان همچون، ملکالشعرای بهار، جمالزاده، تقیزاده، صادق هدایت و ... بودیم. به نظر شما آیا این افراد توانستند بعد از مشروطه دست به جریانسازی بزنند یا خیر؟
بیگمان در زمینههایی کامگار بودند و توانستند کارساز بیفتند. در زمینههایی هم نه. در چه زمینههایی کامگار و کارساز بودند؟ در زمینههایی که با منش و فرهنگ و پیشینه ایرانی سازگار بود. پیداست، در زمینههایی ناکام ماندند که گسسته از این منش و فرهنگ بود. بر پایه پیروی از دیگران میخواستند آنها را در میان ایرانیان بگسترند. آنچه به ویژه خیزش مشروطیت را یکسره به بیراهه انداخت از دید من همین نکته نغز است؛ چیرگی بخش بخش نیرانی (غیر ایرانی) که بر پایه پیروی خام یکسره از دیگران استوار شده بود بر آن بخش دیگر. بخشی که با زمینههای فرهنگی و منشی ایرانی سازگاری داشت. ما امروز همچنان با روشنرایانی روبرو هستیم که یکسره با جهان ایرانی بیگانهاند. آنها میانگارند که در جهان نو زیستن به درست و به یکبارگی برابر است با به شیوه دیگران اندیشیدن و رفتار کردن. خواست من از ایران، ایرانی نیست که در یک برهه از زمان بگنجد. من به ایران تاریخی نمیاندیشم. اگر واژه تاریخی را هم به کار میبرم، خواست من پایداری در زمان است. پیداست که به هیچ روزگاری در تاریخ ایران به تنهایی نیز نمیاندیشم و باز نمیگردم. آن ایرانی که من از آن سخن میگویم، ایران همواره است. ایران گوهرین و نهادین و ایرانی که در ژرفای نهاد و ناخودآگاهی هر ایرانی نهفته است، نزد پارهای از ایرانیان آشکارتر است، نمودی بیشتر دارد، آن را در رفتار و کردارشان، اگر اندیشمند باشند، در اندیشههایشان بیشتر میبینیم. در گروهی دیگر، نهفته مانده است. این گروه دوم به آسانی میتوانند فریفته اندیشهها و یافتهها و دستاوردهای دیگران شوند.
من پارهای از هنرمندان ایرانی را میشناسم که حتی در گفتوگو با من آشکارا گفتهاند با هنر و پیشینه هنری ایرانی یکسره بیگانهاند. سخنورانی که خود را پیشتاز و پیشگام و فرزند روزگار نو میدانند اما به نازش میگویند که متن های ادب کهن را نخواندهاند. گاهی سرودههایی از فردوسی و حافظ را فقط شنیدهاند. خوشبختانه شمارشان اندک است.
یعنی به این ویژگیشان میبالند؟
آری؛ مینازند. اما از آنان یاد کردم زیرا که نمونهای برترین از خودباختگی فرهنگی و منشیاند که شمارشان هم خوشبختانه کم است.
ایده مقابل این موضوع را هم داریم؟ گویا با دو حد افراط و تفریط مواجه هستیم.
اگر دلبستگی و پایبندی و گرایش به ایران از سر شناخت و آگاهی باشد، این دلبستگی را میتوان وارونه این خودباختگی دانست. از دید من بارها گفتهام و نوشتهام، دلبستگی حتی شیفتگی بر دو گونه است. یکی را من پیشینی مینامم و دیگری را پسینی. دلبستگی پیشینی به هر کس یا به هر چیز زیانبار است و بازدارنده. نیروهای زایای روانی و درونی آن دلبسته شیفته را از کار باز میدارد و به خاموشی میکشاند. چنین کسی به آسانی بازیچه پندارها و ماخولیایهای خویش و دیگران میشود. اما دلبستگی پسینی، انبارهای میتواند شد از نیروها و کارمایههای نهادینه درونی، روانی؛ که اگر دلبسته بر آنها بنیاد بکند میتواند دگرگونیهای بزرگ در قلمروهای گوناگون پدید بیاورد. زمینههایی شگرف بسازد برای اینکه دیگران هم بتوانند آن نیروهای نهفته درونی خود را آشکار کنند و به کردار بیاورند.
استفاده شما از دو مفهوم «پیشینی» و «پسینی» من را یاد معرفتشناسی کانت، فیلسوف آلمانی قرن 18 میاندازد. کانت گزارههایی را که پیشینی هستند مورد صدق قرار میدهد و گزارههای پسینی و بعد از تجربه را کاذب میداند. شما در علم تاریخ نظری بر خلاف این فیلسوف در فلسفه دارید؟
این ناسازی تنها در واژه است. اما اگر ژرف به این دو دیدگاه بنگریم، من چنین میانگارم که در میان آن دو هیچ ناسازی نیست. سخن من از دلبستگی است. دلبستگی کور که ناپسند است و خرد را از کار میاندازد، دلبستگی پیشینی است. شما به کسی دل میبازید، بی آنکه اگر از شما بپرسند چرا، پاسخی داشته باشید. به هر روی نامهایی میتوان برای این دلبستگی نهاد. این نوع دلبستگی هم در زمینههایی البته کارآمد است. من نمیگویم یکسره آن را باید به کنار گذاشت. یک نمونه آن درویش راز آموز که شیفتگی را ارج مینهد، میگوید که خرد را باید به کنار نهاد. او از این نیروی شگرف در رسیدن به خواست خود میتواند بهره ببرد. آن خواست فروپاشی در دلدار و در خداوند است. راه دیگری نیست. اما این ویژه رهروان راز است. این پسینی و پشینی که در دلبستگی آوردم، به زمینههای دیگر باز میگردد. هنگامیکه ما به فرهنگ، اندیشه، برنامهریزی برای پیشرفت خود یا کشورمان در هر قلمروی میاندیشیم. در آنجا اگر دلبسته ایران باشید، نه دلبستگی پیشینی و کور، دلبسته پسینی که بر پایه شناخت است، میتوانید از این نیرو بیشترین بهره را ببرید. همه کسانی که دگرگونی یا حتی دگردیسی در فرهنگ، در اندیشه، در دانش، در هنر، پدید آوردهاند، از دید من کسانی بودهاند که به این دلبستگی پسینی رسیده بودهاند. شما تنها بر پایه آگاهی نمیتوانید دگرگونی بنیادین پدید آورید. یا فراتر از آن، دگردیسی. آن دگرگونی که با دانش و آگاهی خود پدید میآورید در زمینه و قلمرو تنگ میماند. دانهای میشود از زنجیره دگرگونی؛ چه روزگاری میتواند به دگردیسی بینجامد. هر آگاهی، یکی از دانههای این زنجیره است. اگر شما بخواهید دگردیسی بنیادین پدید آورید، آگاهی به تنهایی بسنده نیست. چون همگان میتوانند کم و بیش به آن آگاهی برسند. نیرویی دیگر باید پشتوانه این آگاهی باشد. آن نیروی دیگر دلبستگی است. آن دلبستگی که همچنان از آگاهی برآمده است.
شما اگر پدیدهای را بشناسید، زیبا و والا و دل انگیز و سودمند و درخشان بدانید، خواه ناخواه بدان گرایش خواهید یافت و حتی به آن دلبستگی پسینی است. به پشتوانه آن نیرو میتوان، شگفتی آفرید. یک تن تنها دبستانی ادبی و هنری را که دیری به کار گرفته شده است، در هم میریزد و بر ویرانههای آن دبستانی نو را پایه مینهد. این دبستان پیروان بسیار داشته است. آن پیروان هم از آن آگاهی داشتهاند. چرا آنان بنیادگذار آن دگرگونی ساختارین و سرشتین نمیشوند که بر پایه آن دبستان پیشین که فرو میپاشد، دبستانی نو پدید آورند؟ زیرا از آن نیروی دلبستگی بیبهرهاند. شما از همین نمونه میتوانید بیاغازید و به نمونههای دیگر برسید. رهبران بزرگ هازمانی (اجتماعی)، کسانیکه مردمی را به خیزش واداشتهاند، از اینگونهاند. انسانهایی که روند تاریخ را دیگر کردهاند به همان سان. تنها با آگاهی نمیتوان به چنین کردارهایی شگفت دست یازیم.
روزنامههای دوران مشروطیت را چطور ارزیابی میکنید؟ روزنامهنگاران امروز چطور میتوانند از روزنامهنگاران آن زمان پند بگیرند؟
در پاسخ به این پرسش باز میگردم به همان زمینهای که پیشتر بدان پرداختیم. آنچه خیزش مشروطیت را به بیراهه انداخت، دلبستگی پیشینی بود. دلبستگی پیشینی خام، ناسنجیده آرمانگرایانه به دگرگونی. همین شتاب و شور و شیفتگی بود که خیزش مشروطیت را به بیراه انداخت و انگیزهای شد تا ما بخواهیم درد ایران را با درمان دیگران چاره کنیم. پایه خود باختگی فرهنگی ما را ریخت. روزنامههایی را در همان روزگار بر میتوانم شمرد که در دام این شوریدگی افتاده بودند. به زمین و زمان درشت میگفتند. حتی گاه به شیوهای رسوا ناسزا میگفتند. پس هم زمینه بیکارگی روزنامه را فراهم آوردند، هم آن روندهای دگرگونی را که میبایست در بستری سنجیده و آرام پی گرفته میشد و پیش میرفت تا به سامان و سرانجام برسد، به بیراهه افکندند.
شما اگر بخواهید از درختی زودهنگام میوه به دست آورید، شاید بتوانید. با پیشرفتی که دانش و ابزار در روزگار ما یافته است، این کار شاید شدنی باشد. به همان سان که نمونههایی از این بار و بر زودهنگام را میبینیم. اما راست این است که آن میوه که بدین گونه به دست میآید، شاید در ریخت و پیکر و رنگ و اندازه به آن میوهای که روند بالیدن و پروردن خود را به درستی درنوردیده است، ماننده باشد؛ اما یکسان نیست. آن مزه را ندارد. آن کامه را به خورنده نمیدهد. مانند همین فراوردههای تراریخته. چرا امروز مردمان در سراسر جهان در پی فراوردهها یا میوههای اندام وار، ارگانیک، هستند؟ چون آزمودهاند که آن میوههایی که به شیوهای بر ساخته در زمانی بسیار کم میرویند، براستی میوه نیستند. نمونهای دروغین از آن هستند. در هر پدیده و روند دیگری هم ما این را میتوانیم دید. در نمونهای که آوردم، زیان شاید فراگیر نیست. اگر گزندی را که به جهان پیرامون میرساند به کناری بگذاریم و تنها خورنده میوه را سنجه بگیریم، کسی میوه تراریخته میخورد و خوشایند او نیست و آن را به کنار مینهد. اما در زمینههای دیگر که به فرهنگ و منش و چیستی مردمان باز میگردد، پیامدهای پایداری بسیار زیانبار خواهد داشت.
روزنامهنگاران چکار کنند که از این زیان به دور باشند؟
روزنامهنگاران در کار روزنامهنگاری در این روزگار هم میباید گفت آگاهیرسانی، میباید کسانی باشند که از این بخت بلند بهره یافتهاند که به دلبستگی پسینی برسند. به کاری که انجام میدهند باید دلبسته باشند اما این دلبستگی باید آگاهانه و از سر شناخت نیز باشد. نباید افسار توسن قلم را به دست شورمندی بدهند. هم برای آن نویسنده و هم برای آن روزنامه و هم برای مردم برای فرهنگ و تاریخ و شهرآیینی ایرانی در ردههای گوناگون زیانبار خواهد بود.
گفتوگو: سید مسعود آریادوست